تشریف بیاورید خیابان عینالدوله!
ما ایرانیها بعد از ابربحرانهایی مثل جنگ و طاعون و قحطی به کجا پناه میبریم؟
ابراهیم افشار / روزنامه نگار
هر بار میزبان یکی از روایتهای تکنگارانهاو هستیم
ما بعد از هر جنگ، هر طاعون، هر قحطی و هر خشکسالی آدم دیگری شدهایم. یا به افیون پناه بردهایم یا در فکر یکجور مالاندوزی وحشتناکی از زار و زندگی افتادهایم یا به موسیقی سیاه و ادبیات خاکستری پناهنده شدهایم. ما مردمانی بسیار رمانتیک و نازکدل بودیم که اکثریت الیتها و روشنفکرانمان معمولاً بعد از هر جنگ جهانی، کودتا یا وبای ویرانگری چنان پای مکاتب نهیلیستی، مخمور و اخته شدهاند که با این ابَرجرثقیلها هم نای بلند شدن نداشتند. ما اینجور وقتها به پیالهخانه چرک و کثیف «مامان آش» پناه بردیم. و با نُتهای اندوهبار و مردافکن هر گارمانی اشکمان تبدیل به دریای مازندران شده است. لابد دلایل جامعهشناسی و روانشناسی اجتماعی و مردمشناسی عجیب و غریبی دارد این که چرا در دویست سال گذشته بعد از عبور از گردنههای صعبالعبور هر بحران بزرگی تا مدتهای مدیدی آن همه کرخت و لال و تسلیم بودهایم اما با این شناخت ناقصی که از نسلهای جدید دارم به نظرم آنها اهل زدن به سیم آخر باشند و با وجود کمسالیشان آنقدر بحرانها از سر گذراندهاند که دیگر به بحران میگویند قاقالیلی. آنها هرگز کپی نسلهای جنگدیده و طاعون از سر گذرانده قدیمی، نخواهند شد که از هر آسمونغرمبهای بترسند و ببرند فرتفرت طلا و جواهرهاشان را پای آلالههای کرت حیات یا درخت به، قایم کنند برای روز مبادا. روزهای مبادا. و آنقدر نخورند و پسانداز کنند که قمصور شوند. مشخصه نسلهای جدید در یکجور شوخ و شنگی مدل خیامی گره خورده که همچنان به دنیا و مافیها خواهند خندید و دیگر در مقابل هر بحرانی واکسینه شدهاند. چون نهیلیسم مدرن و نوینی را در تلفیق یکجور اندوهگریزی در عین خوشباشی و خوشباشی در حین حرمان تجربه کردهاند که جدید است. یکجور نهیلیسم وارونه که در تقابل با هر بلایی که سرشان آمده فقط جوک بسازند و هر بار همچون شاخههای زرین گندم در مقابل طوفان، سر خم کنند که بگذرد. این نیز بگذرد. مسأله فقط در گذشتن است. گذشتنی که همهچیز را پایانپذیر جلوه میدهد. نسلی که در بزنگاههای ویرانکننده و مردافکن، سلاحی از مقاومتی یوگیوار ساختهاند که به کریهترین بحرانها تیکه انداخته و به بیاعتباری دنیا میخندند. آنها هیچرقمه شبیه نسلهای پیشین نشدند که بعد از قحطیها، حتی در اوج فراوانی، هر جا ذره نانی روی پیادهروها زیرپا دیدند خم شدند، آن را برداشتند، بوسیدند، به چشمشان کشیدند، فوت کردند و گذاشتند روی ارتفاع. انگار داشتند خطاب به خردهنانها میگفتند «ما در روزگاران قحطی و نداری، به خاطر تو سالها حسرتها کشیدهایم. چمنها خوردهایم. صبح تا شب در صف شاطران بیترحم ایستادهایم و زیرپایمان علف سبز شده است. ما به چشم خود دیدهایم که مادر یا دُردانهمان به خاطر نداشتن تو، جلوی چشممان از گرسنگی مردهاند. پس سزاست اگر احترام تو را نگه داریم.» اما نسلهای نو اینشکلی نیست. از خردهنان رد میشود. چون به قول خودشان کارشان از این حرفها گذشته است. این نسلها شاید حتی از فرط رندی، ابربحرانها را هم به چشم یک فرصت ببینند. به قول آن خبرنگار فیلسوف برزیلی که یکبار به ایران آمده بود و وقتی وضع مالی ما خبرنگاران ایرانی و پدرانمان را پرسید سری به نشانه تأسف تکان دادیم و او ریلکس گفت که بس که بیعرضهاید. ما همچون خروس اندر مرغ، نگاهنگاهی بهش انداختیم و او گفت که حتی گاگولترین آدمهای جهان با کمترین بهره هوشی هم میتوانند بعد از سه واقعه، میلیاردر شوند و بارشان را ببندند (انقلاب، جنگ و کودتا) ما سری به نشانه «برو بابا جلو باد بیاید» بهش انداختیم و او ادامه داد که نسل شماها هر سه واقعه را دیده و از سر گذرانده اما اینطور که میبینم هشتتان گرو نهتان است. ما خندیدیم اما او نخندید و سیگاری آتش کرد. گفتیم تازه سیل و زلزله را هم اضافه کن به آن سهتا. کاپوچینویش را نصفه گذاشت و گفت پا شوید برویم دنبال بدبختیمان، نشستن با شما فایدهای ندارد!
ما نه مثل سرخپوستها بودیم که بعد از جنگ برای مقتول خود، ماهها عزاداری کنیم و صورتمان را خراش دهیم نه مثل دیاکاها که بعد از بازگشت از جنگ مدتها درِ کلبه را به روی خود میبستند و حق نزدیک شدن به کودکان خود را نداشتند و لب به غذا نمیزدند؛ مگر اینکه دیگران غذا در دهان آنها میگذاشتند. آنها سر بریده دشمنان خود را ماهها با عزت و رعایت احترام نگه میداشتند، در دهان او شیرینی میگذاشتند و میکوشیدند برای جبران زیانکاری خود، دل مقتول را به دست آورند. ما نه همچون اقوام برونئی بودیم که بعد از کشتن دشمن سعی میکردند روح او را با خود دوست کنند و نه همانند قبیله مورها که اگر کسی دستش به جنازه میخورد حق ورود به هیچ خانه و نزدیک شدن به هیچکس را نداشت. پس طبیعتاً حق غذا خوردن هم نداشت، چون جماعتش معتقد بودند که دستهایش بر اثر تماس با مرده «به درد نخور» شده است. آنها خوراک را نه با دست که باید با نزدیک کردن سر و دهانشان به ظرف غذا میلمباندند. ما نه مثل مردمان جزیره ماسیلا بودیم که به هنگام شیوع بیماریهای همهگیر در قبیله، بینوایانی را طعام میدادند و رخت نو تناش میکردند و به زیبایی تمام میآراستندش. سپس او را در شهر میچرخاندند تا مردم هر چه دلشان میخواهد فحش و نفرین نثارش کنند. آنگاه این سپر بلا را طی مراسمی از بالای صخرهای به ارتفاع سیصدمتر به پایین پرت میکردند. عقوبت چنان قربانیانی به این قرار بود که اگر زنده هم میماند، باید شهر را فوری ترک و به جای دورافتادهای میرفت و گناهانی که مردم بر دوش آن بینوا نهاده بودند را با خود به دوردستها میبرد. آنجاها گاهی قربانی را بویژه اگر جنگجوی شجاعی محسوب میشد، پوست میکندند و میخوردند. ما نه مانند آزتکها بودیم که برای قربانی کردن در ماه آوریل، یک اسیر جنگی خوشسیما را که یک سال تمام، خوب پروارش کرده بودند ابتدا رخت زیبایی بر تنش کرده و سه هفته قبل از اجرای مراسم، چهار دوشیزه که سمبل گل، بذر تازه، نم و آب بودند در اختیارش میگذاشتند و در روز مراسم او را به معبدی در شهر مکزیکو میبردند تا قلبش را دربیاورند. ما نه مثل قبایل بدویای بودیم که در سه موقعیت تعیینکننده -به هنگام تنگ شدن حلقه محاصره در جنگ، به هنگام قحطی و در آستانه برداشت محصول- به قربانی کردن انسان رو میآوردند. آنها چنین خطراتی را ناشی از خشم خدایان پنداشته و در عین حال باور داشتند که خدایگان بیهوده خشم نمیگیرند، بلکه خطا یا گناه انسانی یکیشان به آن دامن زده و رها شدن از آن احساس گناه فقط از طریق این بلاگردانها و کفاره دادنها موجب آرامشی موقتی خواهد شد. قربانیان داوطلب مرگ که معتقد بودند هرگونه مقاومتشان از قداست نذرشان میکاهد. در چنین شرایطی رئیس قبیله یا کاهن قوم نیز باید خود را داوطلبانه قربانی میکرد تا بلکه خدایگان به مردم رحم آورند. ما نه مثل قبایل کنگو بودیم که شاه خود را در شب تاجگذاری کتک میزدند. نه همانند اهالی الوتیان در غرب آلاسکا که برایشان ممنوع بود ستارهها را بشمارند. چون کاری مرگآور تلقی میشد. ما نه همچون آن قبیله ابتدایی بودیم که مختل کردن آواز زنجرهها و جیرجیرکها برایشان ممنوع بود. ما همانند روم قدیم هم نبودیم که در مراسم جشن کفاره، چهل عروسک حصیری به بزرگی انسان را در حالی که دستها و پاهایشان به هم بسته بودند به رودخانه پرتاب میکردند و هلهلهشان آسمان را برمیداشت. از نظر آنها انسانها به کفّاره پلی که روی رودخانه ساخته و از اقتدار آن کاستهاند باید به خدای رودخانه قربانی دهند. آنها به «جانگرایی» طبیعت باور داشتند و رودخانهها را مانند موجوداتی زنده میپنداشتند. همچنان که هنوز هم در بعضی روزهای مقدس به جای مانده از مناسک دیرین، خروسی سیاهرنگ و نان به رود راین هدیه میدهند و در برخی از مناطق نیز پولی یا لباس بچهای در آب میاندازند. آنها با اعتقاد به اینکه آب روان، گناه و گناهکار را با خود میبرد محکومان را در رودخانه یا دریا میانداختند، نه در برکهها و مردابها. آنها اعتقاد داشتند روح شریر در آب راکد از محکوم جدا نمیشود و دوباره برای شرارت برمیگردد. ما جشنهایمان هم شبیه جشن تارگلین یونانیها نبود که در آستانه برداشت محصول، دختر جوانی را که نماد الهه ذرتِ رسیده بود مجبور میکردند صبح تا شب بیوقفه برقصد تا از پا بیفتد. آنگاه سرش را میبریدند. ما هیچ شباهتی به قبایلی نداشتیم که تصویر دیوها را میکشیدند و بر آنها تف دهان میانداختند. سپس تصویر را با چاقو سوراخ کرده و میسوزاندند. به باور آنها هر دشمنی را میشد با کشیدن تصویرش و سپس حمله به آن از بین برد. به زعم آنها هر بلایی که سر تصویر میآمد سر آن بشر هم میآید. ما همانند رعیتهای کارل کبیر هم نبودیم که بگوییم اگر کلاغی روی محکوم از دار آویخته شده، بنشیند و به او نوک بزند شگون دارد؛ یعنی که خدا قربانی را پذیرفته و بر قربانیآورندگان رحم آورده است. ما شباهتی به رومیان قدیم هم نداشتیم که خصلت جادویی برای شلاق قائل بودند و میگفتند که شلاق گناهان آدمی را میتاراند. همچون عزادارانِ قرون دوازده و سیزده میلادی که خود را شلاق میزدند تا گناه از خود بزدایند. ما شباهتی به مردمانی هم نداشتیم که روزگاری به محض انتخاب «کشیش- پادشاه»، او را شب قبل از رسیدن به پادشاهی شلاق میزدند تا از گناه مبرّا شود. ما شباهتی به اهالی جوامع نخستین نداشتیم که ناپاکی را مسری میانگاشتند و طردشدگان را با فحش و نفرین و سنگپرانی از اجتماع بدوی خود بیرون میراندند تا زودتر بگریزند و نحوست خود را به قبیله سرایت ندهند. ما شبیه هیچکس نبودیم و نیستیم. فقط شبیه خودمانیم. بشدت مرموز و بشدت غیرقابل پیشبینی و بشدت غیرقابل روخوانی و بشدت خلاق. ما بعد از بحران کرونا هم به کارهایی رو خواهیم آورد که در هیچ کتابی نوشته نشده و تابع هیچ فرمول وراثتی نیست. ما ماییم. ما در خلاقیتهای منفی، پادشاهیم و لنگه نداریم.
شاید بعد از سپری شدن این کووید19 چیزی مثل این آگهی طبی متعلق به سال 1308 را در شبکههای مجازیمان کار کنیم: «به فکر نسل آینده باشید. امراض ذیل را که مهمترین امراض قرن میباشد با بهترین طریقه و مدت کمی معالجه مینماید: مالاریا، سفلیس، امراض قلبی، امراض عصبانی، حصبه، اسهال خونی. تشریف بیاورید خیابان عینالدوله. مطب ناصرخان زندی (ناصرالاطبا سابق) که بزودی از چنگال امراض مبرم فوقالذکر نجات خواهید یافت و بقیه عمر را به سلامتی و بدون رنج به سر خواهید برد. نسل آینده شما نسل سالم خواهند ماند». فقط جای بیماری سفلیس را با کرونا عوض خواهیم کرد؛ «بزودی از چنگال امراض مبرم فوقالذکر نجات خواهید یافت تشریف بیاورید خیابان عینالدوله!»
ما بعد از کرونا خیلی چیزهایمان تغییر خواهد کرد. ممکن است یک سبک موسیقی وحشتناکی ظهور کند که از خرناسه فیل و صدای پلک زدن کفشدوزک الهام گرفته باشد. ما همیشه بعد از بحرانهای بزرگ اولین تأثیرگذاریها را در حوزه موسیقی و ادبیات زیرزمینیمان دیدهایم. آقای اقبالآذر کهنسالترین آوازهخوان ایرانی که در 109 سالگی درگذشت همیشه میگفت «خندهها و گریههای تکتک مردم ایران در موسیقی سنتی ما منعکس است. اندوه و رنج مخبرالسلطنهها و رضا دیوانهها. احساسات غریب سعدیها و حافظها. شگرد پنجههای آقاحسینقلیخان و درویشخان. موسیقی ما ماده نیست، روح است. روح را نمیتوان به زنجیر کشید.» حالا اگرچه سالهای مدیدی است که رَپرها به بمخوانی اقبال میخندند. اما من عاشق تصنیفی از او هستم که صفحاتش در آشوبهای جنگ جهانی از بین رفته است: «ز حد گذشت تعّدی، کسی نمیپرسد/ حدود خانه بیخانمان ما به کجاست؟/ خراب مملکت از دست دزد خانگی است/ ز دست غیر چه نالیم هرچه هست از ماست...» شاید بعد از خلق یکجور موسیقی کرونایی، یک روز هم خواننده جوانی سر در کاسه توالتفرنگی کند و بگوید قلقل سیفون تو را دوست دارم!
کهکشان دوم راه شیری
آینده خواهد فهمید که ما یک شبه صاحب تئاترنشدهایم
اتابک نادری، بازیگر نام آشنای تئاتر و تلویزیون متولد 15 اسفندماه 1349 در اردبیل است. او یک خانواده هنرمند دارد؛ پسرعموی محمد نادری، بازیگر سینما، تئاتر و تلویزیون است. برادرزادهاش سولماز نادری هم از هنرمندان تئاتر است. او علاوه بر فعالیت در زمینه تئاتر در سینما و تلویزیون هم فعالیت دارد. او در این یادداشت از چشمانداز تئاتر پس از کرونا نوشته است.
در کلمه کوتاهی باید بگویم دوران کرونا سخت یا غمانگیز بوده است. به یاد میآورم وقتی آمدن کرونا و تعطیلی را اعلام کردند، در تئاتر شهر مشغول تمرین «سهشنبههای لعنتی» بودیم و تیرماه، مجدداً گفتند میتوانید روی صحنه بروید که ما با رعایت شرایط خاص به صحنه و تمرین بازگشتیم. پشت صحنه ترس زیادی داشتیم که پروتکلها را بخوبی رعایت کنیم و این واهمه زیاد، تأثیر عمیقی بر اجرا میگذاشت. درواقع کار کردنمان یکجور دغدغه بود و کارنکردنمان هم به نوعی تبعات اقتصادی-روانی خود را داشته و دارد. امیدوارم این وضعیت هرچه زودتر تمام شود و برگردیم به صحنهها.
در نظر من اکران آنلاین نمیتواند جایگزین حضور مردم در سالنهای تئاتر شود. وقتی تاریخ تئاتر را بررسی میکنیم، میبینیم تشکیلات مختلفی آمدند و سعی کردند که جلوی تئاتر را بگیرند. از منظر اجتماعی یا حتی سیاسی؛ در قرون وسطی این اتفاق به وفور دیده شده اما در نتیجه آن موفق نشدند که تئاتر را از بین ببرند. در قرن هفت و هشت، وبا و سل باعث شد که محدودیتها به شکلی نمود پیدا کند اما باز هم تئاتر به راه خود ادامه داد. ممکن است جهت خود را عوض کند ولی ادامه پیدا میکند. فضای مجازی جایگزین نه اما میتواند جزء راهکارها باشد. یعنی میتوانیم به این فکر کنیم تئاتری که روی صحنه است بهصورت آنلاین هم پخش شود و مثلاً شهروند هموطن ما در بوشهر هم بتواند کار را ببیند. چیزی که تا به حال نبوده اما به خاطر کرونا به یک دستاورد جدید رسیدهایم که میتوانیم از آن استفاده کنیم. سابق بر آن بحث مجازی شدن بود اما الان به یک ضرورت تبدیل شده. شاید به خاطر شرایط روحی، مردم دل شان نخواهد تئاتر تماشا کنند که کاملاً طبیعی است و ما تلاشمان این است که بمانیم، دیده شویم، تکاپو و روحیه اجتماعی را بالا ببریم. ما یک شبه صاحب تئاتر نشدهایم و سالها برای آن زحمت کشیدیم. طبیعی است که در دوران پساکرونا طول بکشد که مردم مجدد اعتماد کنند و به سالنهای تئاتر بیایند و از لحاظ روحی، فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی به شرایط ثابتی برسند. اتفاقی که میافتد این است که ما به یک مسیر ارگانیسمی میرسیم، چیزی که قبل از این نداشتهایم. یعنی سازمانی نهادینه میشود که بتوان در آن تئاتر و بازیگر تئاتر را تعریف کرد. مثلاً تئاترهای حرفهای در اروپا، فرضاً آلمان، میگویند ما سه تماشاخانه داریم که هر کدام کنسرواتوارهای خود را دارند و افراد در آن استخدام شدند و اگر دولت بگوید هنرمند تئاتر، این افراد خودشان را معرفی کرده و مدارک شان را ارائه میدهند. آنها هنرمندانی هستند که در طول سال با این تئاتر کار میکنند، بیمه و مالیات شان را پرداخت میکنند و بیمه هم آنها را حمایت میکند. نمیگویم در ایران این سازمانبندی و تعریف دقیق هنرمند را نداریم اما بهنظرم ناقص است. میگویم باید برای افراد هنرمند دیگر هم سازمان داشته باشیم. مثلاً افرادی که در حوزه هنرهای نمایشی مثل شعبده بازی کار میکنند کجای این دایره هستند؟ باید سازمانی تشکیل شود که اینها را نیز دربر بگیرد. در دوران پساکرونا باید ببینیم تئاتر در چه جایگاهی قرار میگیرد؟ خصوصی، دولتی و...
در واقع ما بجز مشکل تماشاگران، مشکلات مدیریت تئاتر هم داریم که در دوران پساکرونا باید بررسی شود. در آن دوران تغییرات زیادی را مشاهده خواهیم کرد. شرایط عوض شده، مثلاً وقتی سال ۸۵ در تئاتر «سنگلج» گفتم میتوانید جایگاه خود را تعیین کنید و متصدی گیشه من جایگاه دلخواه را به مردم میداد، برای همه عجیب بود و حالا میبینیم که بهصورت آنلاین ردیف و صندلی را حتی با گوشی خود میتوان انتخاب کرد. به هرحال فکر میکنم در کنار اجراهای زنده میتوانستیم فروش آنلاین هم داشته باشیم و اتفاقاً درآمدمان را افزایش دهیم. یک نهادی باید تئاتر را مدیریت کند چون پول به مقدار کافی در همه نهادها وجود دارد. بهگمان من در دوران پساکرونا راه شیری دومی در پیش خواهیم داشت و تئاتر با زبان جدیدی را تجربه میکنیم. خود من به ساخت آثاری مرتبط با کرونا فکر نکردهام اما باید ایده خوبی باشد برای دوستان تئاتر که سناریوهای جالب و خوبی از این موضوع در بیاورند. ۸ سال جنگ داشتیم و ۴۰ سال حرف برای گفتن. ۴۰ سال از جنگ، داستانها، فیلمها، کتابها و تئاترهای زیادی داشتهایم. زمان حال را دریابید، مرگ نزدیک و در چند قدمی ماست و کرونا جدیتر از چیزی که فکر میکنید حمله میکند. فکر میکنم بعد از کرونا تبدیل به آدمهای دیگری شویم، چه بسا همین حالا هم عوض شدهایم. بغض ما، افسردگی و حالات روحی به سختی از ما جدا میشوند و این طبیعی است. این مدت فرصت ابراز همدردی نداشتهایم، تخلیه روحی نشدهایم، سوگواری نکردهایم، سر روی شانههای هم نگذاشتهایم. فکر میکنم بعد از کرونا دور هم جمع شویم و بغضهایمان را خالی کنیم. کاش بیشتر همدیگر را دوست داشته باشیم و آگاه باشیم که زندگی میتواند چقدر زودگذر و غمانگیز باشد. به قول پدرم وقتی چیزی را از دست میدهی میفهمی چه چیزهایی داشتهای و قدرشان را ندانستهای. هرچقدر هم که حافظه تاریخی ما کوتاه باشد ولی حدود چند سالی طول میکشد تا زخمهای روحی و روانی ما ترمیم شود.