سیاوش جمادی در گفتوگو با «ایران جمعه»از فلسفه و نگاه به زندگی در دوران کرونا میگوید
ما زنده هستیم و این یعنی آینده
سیاوش جمادی: تا زنده هستیم زندگی را دوست داریم
و شاید حتی به معنای زندگی و مرگ فکر هم نکنیم
محسن بوالحسنی / حالا دقیقاً از آن روز که نام «نرجس خانعلیزاده» بهعنوان یکی از اولین قربانیهای کرونا روی سنگ گوری جوان ثبت شد، یک سال میگذرد. یک سالی که تنها به قربانی شدن نرجس خانم جوان ختم نشد و چیزی حدود 60 هزار نفر انسان، از شمار جمعیت ایران را به کام مرگ کشاند. رفتنهایی که هر کدامشان دل خانوادهای را از درد سرشار کرد. خانوادههایی که گاه در رفتن چهرههای سرشناس و محبوب، جمعیتی به قدر و وسعت ایران شدند و رفتن هر کدام شان داغی و سوگی شد بر دل خانواده بزرگ ایران. به موازات جهان، این هستی و زمانه ما در ایرانِ یک سال اخیر بود و هر روز این سؤال از هر مکالمه و معاشرتی انگار به گوش میرسد که «این روزها کی تمام خواهند شد و این مرگها و جوانمرگیها کی به سر خواهند رسید؟» انسان گرفتار در این برهه و زمانه و هستی اما با چنگ و دندان میخواهد به مرگ «نه» بگوید. این شاید شبیه همان چیزی است که هایدگر در «هستی و زمان» از آن حرف میزند. جدال با مرگ برای زندگی؛ این شاید همان چیزی است که نیچه در پارههایی از حرفهایش میآورد یا همان چیزی است که کافکای مبتلا به سل در گوشهای از نامههایش برای ملینا مینویسد. پس در روزهایی که بارقه امید و تولید واکسن برای رهایی انسان روزنههایی به روشنایی آینده باز کرده با سیاوش جمادی، محقق، اندیشمند و مترجم آثار هایدگر، کافکا، نیچه، آدرنو، یاسپرس و... از معمای مرگ و زندگی حرف میزنیم. از جمادی آثار ارزشمند بسیاری در حوزه ادبیات و فلسفه منتشر شده از جمله نامههایی به ملینا (کافکا)، یادبود ایوب در جهان کافکا، هایدگر و سیاست، متافیزیک چیست؟ سیری در جهان کافکا و... جمادی به پاس تألیف سیری در جهان کافکا، جایزه بیست و دومین دوره کتاب سال ادبیات را از آن خود کرد و ترجمه «متافیزیک چیست»اش در بیست و سومین دوره کتاب سال تقدیر شد. گفتوگوی پیشرو با او درباره هستی و زمان است و فلسفه اندیشیدن به مرگ و زیستن در زندگی؛ با موضوعیت یک ساله شدن کرونایی که جانهای عزیز بسیاری از ما گرفت.
یک سال از شیوع، یکهتازی و قربانیگرفتن ویروس کرونا در ایران میگذرد و بهنظر آنچه امروز شاهد آن هستیم از یکطرف سوگهایی تلنبار شده بر دوش جامعه است و از سویی دیگر یا بههمین موازات و ریشه گرفته از همین سوگها و نظمهای خاص جدید، تغییر و تحول در نظام و شاکله نظمهای فلسفی و البته اجتماعی جهان. آیا این فصل، فصل تازهای از زندگی بشر است که بیاراده و دخالت انسان سعی دارد آینده را دستخوش تغییرات و ساحتهای جدید هستیشناسی کند؟
بگذارید پیش از ورود به این بحث، کمی به عقبتر برگردیم و به این نکته اشاره کنیم که کرونا، اولین و آخرین مورد از یک اپیدمی که جهانی را با خود درگیر کرده و پیش و پس از خودی به وجود آورده نیست و نخواهد بود. اگرچه این ویروس چیزی بیش از یک سال است که جهان و مردمانش را اسیر و گرفتار خود کرده و وضعیت بشر را در حالتی از استیصال، سوگ و ترس قرار داده اما در کنار تمام این مشکلات و مصایب پیش آمده، در سطح خرد و کلان مردم، بیسپر دربرابر این دشمن قرار نگرفتند و از دانشمندان و پزشکان و محققان تا مردمان عادی، تا هرجا که ممکن است و ممکن بوده است سپری برای مقابله به دست گرفتهاند و این سپر، درواقع سپری است برای صیانت از نفس زندگی؛ و البته طبیعی است در هر جدالی کشته و قربانی نیز هست اما آنچه به چشمهای زنده هستی و هستیدارها خواهد آمد، تلاش برای زیستن و زندگی است. این جنگ در تمام دنیا در حال انجام است و کرونا تنها یکی از مشکلات بزرگی بود که به مشکلات بزرگ جهان اضافه شد و با شکل و شمایلی متفاوت و قربانیان عینی بسیار، تمامی مناسبات سیاسی، اجتماعی، فردی و... را دستخوش تغییر کرد. بشر روزگاری را به خاطر نخواهد آورد که درگیر بیماری و درد نبوده باشد و به گواه و گفتهای دیگر باید بگوییم که از ازل تا به ابد، «مرگ» همیشه دور و بر انسان پرسه میزند و ویروس کرونایی که ما مردمان امروزی تجربه کرده و میکنیم گویی شکل تعینیافته و مشخص اما ناپیدا و میکروسکوپی از مرگ است که اطراف ما میگردد و میشود هر جایی، بیآنکه قابل دیدن باشد، آن را تصور کرد اما من اسم این شکل و شیوه از زندگی را با همه مخاطراتش، زندگی زیر سایه مرگ نمیگذارم.
یعنی شما معتقدید ما امروز، با همه نزدیکی که با مرگ حس میکنیم و آن را در هر گوشهای و خبری میتوانیم ببینیم و تجربه کنیم، انسانهایی مرگاندیشتر از گذشته نیستیم؟
با کرونا و بیکرونا، با سل و بیسل یا با طاعون و بی آن، انسان از ازل تا به ابد به سمت مرگ خواهد رفت و در فراغت به آن خواهد اندیشید. درباره این فراغت به مرگ اندیشیدن در ادامه سخن خواهم گفت که از چه مشرب فکری و فلسفی میآید اما من سیاوش جمادی بهعنوان یک انسان تا آن لحظه که در حیات هستم و نفس میکشم، «زندگی» را ادامه خواهم داد و بههمین زندگی فکر میکنم یا حتی اگر به زندگی هم فکر نکنم در آن زنده هستم و زندگی میکنم تا وقتی که نباشم و به قولی دیگر تا هستیم و این فعل و صیرورت شدن وجود دارد ما کار خود را خواهیم کرد. فلاسفه معتقدند تا زمانی که ما هستیم، مرگ وجود ندارد و وقتی که مرگ برسد دیگر مایی وجود ندارد که بخواهد به آن فکر کند. پس حضور ما و مرگ در کنار هم نمیتواند باشد و همیشه یکی بر دیگری غلبه دارد. حضور ما، مرگ را پس میزند و این یعنی خود زندگی. پس من هم مثل بسیاری از مردم، این دردها را میبینم و بیشک بسیار روحم آزرده میشود اما سعی میکنم نگذارم که فکر به مرگ آشفتهام کند. مرگ من هم یک روز فرا خواهد رسید و برای من، در آن لحظه، مرگ نیست که اهمیت دارد، بلکه چگونگی آن است که مهم خواهد بود اگرچه آن دم به این مسأله هم قادر نخواهم بود فکر کنم؛ اما صرفاً میتوانم بگویم آن روز شیوه مردن از خود مرگ برایم مسألهای است علیحدهتر و حالا شاید به این فکر میکنم که آن لحظه چطور باشد و چگونه انجام بپذیرد. با این حال؛ ما از درد و داغ و سنگینی بارهستی که بر شانههای همه مردم قرار گرفته بینصیب نیستیم حتی اگر خودمان کوچکترین آسیبی ندیده باشیم. همین است که سعدی میگوید: «من از بینوایی نیام روی زرد/ غم بینوایان رخام زرد کرد» و ما آدمی هستیم و نمیتوانیم درمورد آنچه پیرامونمان اتفاق میافتد بیتفاوت باشیم؛ اما اگر سؤال این است که این همه مرگ، مرگ را بر ما غالب کرده یا نه؟ پاسخ من به این سؤال این است که اتفاقاً خیر؛ این زندگی است که بیش از هر زمان دیگری رخ نشان میدهد و حالا برای این زندگی است که تلاش میکنیم و از مرگ میگوییم تا به زندگی برسیم.
شما در آثار فیلسوفانی مثل «هایدگر» و «نیچه» یا نویسندگانی مثل «کافکا» غورهای بسیار داشتهاید. آیا نگاه، طرح مسأله یا پاسخهای آنها به پرسشها و مسائل هستیشناسانه که به قول شما همواره سرشار از بیماری و گرفتاری در جزءجزء لایههای زندگی و هستی بشر بود، توانست کمکی به انسان دردمندی کند که برای بقا یا به گفته شما برای زندگی مدام در جدال با مرگ و اندیشه مرگ بود؟ آیا همین طرح سؤالها درباره ذات و معنای زندگی و مرگ، مسأله را بیش از پیش درگیر تحولات بنیادینی در آیندهای که امروز باشد، نکرد؟
از لحاظ فلسفی و نگرشهایی از این دست، میتوان گفت که به باور من نمیشود بهوجود آمدن تغییری اساسی و تازه یا به گفته شما بنیادینی را در تفکر انسان در مقابل هستی متصور شد و این الزاماً چیزی به خطا و غلط نیست؛ چون با همه این مرگها که در کنار خود میبینیم باز این زندگی است که پرقدرتتر و عینیتر در جریان است. بگذارید نقبی بزنیم به کتاب «حکمت شادان» نیچه. او در بخشی از این کتاب از «اندیشه و اندیشیدن به مرگ» سخن میگوید. نیچه در این فصل از کتاب خود، مردمانی را روایت میکند که در تکاپو و رفتوآمدند و برای گذران زندگی خود مدام پی کاری هستند و از نقطهای به نقطهای میروند تا امور روزمره زندگی خویش را انجام دهند و چون در بطن و متن زندگی و حرکت هستند البته آن لحظه هیچکدامشان به مرگ فکر نمیکند و آنچه آنها به دنبالاش میروند صرفاً زندگی است. فیلسوف آلمانی این افراد را ستایش میکند و بهنوعی به آنها خوشامد میگوید و نقل بهمضمون اینگونه مینویسد که: «خوشحال و شادمانم که مردم را اینطور میبینم.» بشر، در هر کجای کره خاکی اینچنین است و این فلسفه حیات بشری است؛ اینکه مردم تا زنده هستند، زندگی را دوست دارند و شاید حتی به معنای زندگی و مرگ فکر هم نمیکنند و در حالی که هستند و نفسی که میکشند و زنده بودن آنها را به خاطر و باورشان میآورد زیست میکنند.
پس «خاطرات سوگواری» کسی مانند رولان بارت هم از نظر شما باید کتابی باشد در ستایش زندگی و نه مرگ؛ یعنی نوشتن از مرگ، برای نزدیک شدن به زندگیای که در جریان است...
بله. برخی شاید فکر کنند که اینها خیلی حرفهای فیلسوفانهای است؛ اما اتفاقاً میخواهم همینجا بگویم که این حرفها و گفتهها سادهترین شکلی از فلسفه است که مردم ایران و جهان، حداقل در همین دوران اپیدمی به وضوح با آن زندگی کرده و به آن فکر کردهاند حتی اگر به لب نیاورده باشند یا معنایش را درون وجود خود تحلیل نکرده باشند. نکته اینجاست که انسان از همان ابتدای پیدایش، درگیرودار چند مسأله اساسی و بنیادین بوده و هست. مسائلی که آنها را میتوان ذیل عنوان صیانت از نفس، رفع و رجوع نیازها و دغدغههایی چون خوراک، پوشاک، نوشاک و باشاک (مسکن) نامگذاری کرد. دغدغههایی همیشگی که تا ابدالاباد تمام ذهن انسان را درگیر برطرف کردن این نیازهای اساسی و حیاتی کرده و خواهد کرد. فیلسوفان و نظریهپردازانی مثل مارکس هم به این مسأله اشاره میکنند و معتقدند در چنین بسترها و دورههایی است که (به دلیل آنچه گفته شد) اصلاً نمیتوان تفاوتی بین روح و جسم قائل شد. چرا که روح در این مرحله، گویی نفرین شدهای است که از آغاز آلوده «ماده» شده است. با این حال؛ انسانها (برخلاف حیوانات، که در یک جامعه یا کلونی کنار هم هستند، اما قدرت ارتباط گرفتن با یکدیگر را ندارند) میتوانند در کنار هم باشند و با هم ارتباط برقرار کنند و این تفاوتی است بنیادین که انسان را از سایر موجودات متمایز میکند. انسان در این درگیریها وقتی و فراغتی برای اندیشیدن به مرگ ندارد چون دائماً تا زمانی که مرگ نرسیده است، در حال زندگی است و این زندگی از هر چیزی قویتر و بزرگتر است. سخن از هر آن چیزی است که کسی مثل «هراکلیتوس» در یونان میگفت یا ارسطو یا هایدگر و افلاطون و بسیاری دیگر. سخن اینجاست که تمام هستی، سراسر در مسیر شدن و صیرورت زندگی است. بله فلاسفه میگویند که «همه چیز در حال شدن است.» بد نیست به این نکته اشاره کنم که افلاطون نقل میکند که عدهای از پیروان «هراکلیتوس» در شهر «اِفسُس» پیدا شدند که حتی با یکدیگر حرف نمیزدند چون معتقد بودند به محض آنکه با هم حرف بزنند، مجبورند چیزها را نامگذاری کنند و تا چیزی را نامگذاری کنند کمکم باید به فکر تغییر آن نام و هویت هم باشند و همین نگرش فکری بود که آنها را به این باور رسانده بود که نامگذاری یک مکر زبانی است که به آنچه ثابت نیست، ثبات ببخشد.
پس ما این تقابلهای مرگ و زندگی را کنار هم میگذاریم که بگوییم مرگ هست چون زندگی وجود دارد؟ راحتتر بگوییم: میتوانیم بگوییم ما در کشورمان طی یک سال نزدیک به شصت هزار نفر را از دست دادیم تا معنی زندگی بیش از پیش جلوهگر شود و این تلخی بزرگ و سوگهای بسیار همچنان کفه زندگی را سنگینتر نشان میدهد؟
بله. دقیقاً. این رقمها و ارقام قربانیانی که در دنیا روزبهروز بیشتر و بیشتر میشود بیشک تلخ و سوگی بزرگ است اما از این سوگها که فاصله بگیریم روزی زندگی را دوباره جشن خواهیم گرفت با آنها که هستند و این معنی همان حرکت و صیرورت به سمت بودن است. بسیاری علمها، دانشها، بینشها و... برای آن به وجود آمدند تا زندگی بیمعنا را معنادار کنند. باز هم به این نکته تأکید میکنم که حرف زدن درباره مرگ، میل به مرگ یا فکر درباره مرگ نیست؛ بلکه برعکس. از نظر دور نداشته باشیم که در شرایطی که تمام دغدغههای زندگی انسان امروزی، حل و فصل مسائل اساسی زندگی است اصلاً فرصت نمیکنند به مرگ فکر کند مگر کوتاه و گذرا و در برههای که بنا به دلایلی فرصتی و فراغتی پیش بیاید. هیچ چیز از لذت زیستن نخواهد کاست و تا هستیم این لذت وجود خواهد داشت.
پس میشود گفت این روزهای مرگاندود اتفاقی است که باید میافتاد و ما در برابر آن بیسلاح و پناه هستیم؟
این نظر درستی یا حداقل کاملی نیست. ممکن است در ذهن انسان، هزارانهزار سؤال پیش بیاید و این سؤالها از دیروزها تا فرداها ادامه داشته باشند همانطور که در سلسله آمدگان و رفتگان، همه ما نقطهای ناچیز هستیم. عدهای برای تاریخ معنایی تبیین میکنند که این تاریخ هدفمند است و در مسیر تکاملی است و برخی به این نظریه نقد دارند و برخی دیگر طرفدار آن هستند. به عقیده من اگر میخواهیم دنبال معنایی باشیم باید آن را از درون خود زندگی بیرون بکشیم و این خود زندگی است که در درون خود معنا پیدا میکند و هیچ معنایی هم البته به این آسانی رخ نمیدهد. اینجا هم باز به این نکته و نتیجه میرسیم که وقتی مرگ به وضعیتی اپیدمیک و جهانگیر تبدیل میشود انگار دستهای بزرگتری برای زندگی و حفظ آن به کار گرفته میشوند و میشود گفت «زندگی» صرفاً در شرایطی اضطراری قرار گرفته است. با همه اینها بشر باید دیر یا زود در رفتار خود با طبیعت تجدیدنظر کند. او باید بداند که این اولین و آخرین اپیدمی جهان نخواهد بود و روزی خواهد رسید که دیگر قادر به مهار شکست ویروسهایی بدتر از کرونا نخواهیم بود. ما به چنین جایی خواهیم رسید اگر نظام سرمایهداری از تولید بیمحابا در کشاورزی و مصنوعات دامی و... کوتاه نیاید. آیندگان با مشکلاتی صدچندان روبهرو خواهند شد اگر آزمندی انسان برغلبه به طبیعت کنار گذاشته نشود یا اگر رقابتهای خونباری بر سر ویرانی اکوسیستم تمام نشود. آیندگان با وضعیتی صدچندان بدتر روبهرو خواهند شد اگر این رقابتها که نتیجهاش ایجاد و بسط طبیعتی نامتوازن است به پایان نرسد؛ طبیعت نامتوازنی که باعث تولید ویروسها و جهشهای ویروسی جدیدی خواهد شد که شاید هیچ دانشمندی نتواند برای از بین بردن آن چارهای یا واکسنی تولید کند.
خیلیها در مکالمهها و معاشرتهایشان از هم میپرسند: «واقعاً چطور باید این روزها را بگذرانیم؟» یا «کی این روزها تمام خواهد شد؟» سیاوش جمادی به سؤالاتی از این دست چطور پاسخ میدهد؟
جریان زندگی راه خودش را پیش خواهد رفت و به قول هگلی هر شروع، خود پایاناش را رقم خواهد زد و هر پایان و ویرانی، در نهایت باید سرآغازی تازه باشد. راه این است اما طریقه راه پیمودن یا شاید بتوان گفت توشه این راهپیمودن آن است که یکدیگر را دوست بداریم. این دوست داشتن پیام ماندگاری است که کهنه نخواهد شد. بهعقیده من همه ما باید جرأت و توان رویارو شدن با واقعیت را داشته باشیم و با همه این روزها و لحظهها و تلخیها، باز ایمان داشته باشیم و امیدی. نه البته امیدی که خودفریبانه باشد؛ صرفاً میخواهم بگویم که ما زنده هستیم و این یعنی آینده و آینده هم صرفاً فرصت مواجهه و جدال با ناامیدی است برای آنکه در آینده امیدی داشته باشیم و اگر چنین جرأتی نداشته باشیم مثل تمام امیدهای واهی از هم خواهیم پاشید.
رسانههای مکتوب و غیرمکتوب در یک سال اخیر چه نقشی ایفا کردند
سوژهای برای گزارش
علیاکبر قاضیزاده/ روزنامهنگار
بسیاری این سئوال را مطرح میکنند که آیا در دوران کرونا، رسانهها در تعریف کلی توانستند به نقش و رسالت ذاتی خود عمل کنند یا نه. پاسخ به این سئوال مستلزم آن است که ما در وهله اول رسانهها را به لحاظ جا، جایگاه و محل عرضهشان از هم تفکیک کنیم و ضمن این تفکیک به بررسی نقش آنها بپردازیم؛ در این دوره خبرها به سرعت در فضای مجازی منتشر میشد و در این بین، طبیعی است رسانههای مکتوبی که روز بعد از هر خبری اصولاً منتشر میشوند خبرهایی سوخته و پیشتر منتشرشده داشته باشند که حالا دیگر کارایی ندارند و در این میان اما فرصتی فراهم بود برای تحلیل و گزارش و هر آنچه در فضاهای دیگر خبری یا آنچنان انعکاس پیدا نمیکرد یا به شکلی دستچین شده یا حتی سیاسی شده عرضه میشد، به عنوان مثال عملکرد رسانههای سراسری مکتوب و غیر مکتوب مانند صدا و سیما و روزنامههای رسمی طی یک سال اخیر هر کدام سعی کردند تا با توجه به مشی و روش و تفکر مدیران خود کار را پیش ببرند و در فضای مجازی هم اتفاقی که افتاد این بود که بیشتر، کفه ترازو بر نقد و گلایه و ایرادگرفتن و مقایسه و... گذشت و تحلیل و نگاهی که قابل تأمل باشد یا بتواند چیزی را به جامعه اضافه کند یا باری از دوش آن بردارد نداشت، البته حتماً در این بین استثناهایی نیز وجود داشته و دارد. لابد همه میدانند که روزنامهها درباره انتشار اخبار آنچنان دست بازی ندارند و در این راه، چشمشان به منابع رسمی خبر است و اخباری را که از این طریق به آنها میرسد بازتاب میدهند که در مورد کرونا ، نیز منبع خبر، وزارت بهداشت و ستاد ملی مقابله با کرونا به عنوان منبع اصلی مورد وثوق بوده و به دلیل حساسیتهای موضوع و بسترهای پرخطرش، کمتر شاهد گزارشهای میدانی بودیم و این مسأله نیز طبیعی است؛ در واقع گزارشگران روزنامههای مکتوب و مدیران رسانهایشان برای فرستادن یک خبرنگار به دل حادثه، حال بیمارستان باشد یا گورستان و... باید ریسک بزرگی را متقبل میشد و همه اینها از مشکلاتی است که با ادوار و شرایط پیش از این تفاوتهایی بنیادین را ایجاد میکند، یعنی کسی مثل من دیگر نمیتواند بر حسب وظیفه ذاتی خبرنگار، از او بخواهد که به دل ماجرا برود و... اما میشد بیش از آنچه اتفاق افتاد و نوشته شد، گزارشهایی تحلیلی از وضعیت موجود ارائه میکردیم و مردم را نه فقط و صرفاً با شیوه ماسک زدن و... بلکه با چالشها و راههای برون رفت یا حداقل کمکردن از آسیبهای فردی و اجتماعی که کرونا برای جامعه به ارمغانی نامیمون آورده آشنا کرد. گوشه و کنار و در فضاهای مجازی، مثل توئیتر و اینستاگرام و تلگرام، گاه مطالبی میخواندم که سراسر مطلب، نگاهی انتقادی و مقایسهگر داشت و نویسنده قصد داشت کشور ایران را در این یک سال اخیر با آنچه در کشورهایی دیگر اتفاق افتاده و به گفته آنها در مهار کرونا موفق بوده قیاس کند. چنین قیاسی مثلاً بین کشور ما که در شدیدترین تحریمها بسر میبرد و برای تأمین بسیاری از منابع مورد نیاز خود با مشکل روبهروست از اساس قیاس نادرستی است. چطور میشود و با چه مبنای عقلی میتوان این قیاسها را داشت آنهم وقتی که ما حتی برای تأمین منابع دارویی و پزشکی با مشکل روبهرو هستیم و... .
علاوه بر این مساله، اصولاً در مداقههایی که اینطرف و آن طرف داشتهام و کمابیش خواندهام حس کردم که بخشی از جامعه رسانهای تمایل دارد صرفاً نارساییها و ضعفها را پوشش دهد و این دامنه از صدا وسیما و نگرشهای سیاسیاش شروع میشود تا روزنامه و رسانه نزدیک به فلان حزب و گروه سیاسی. این چنین چیزهایی میبینم و میخوانم که به دوستان و همکاران خود، هرجا که فرصت و امکانی بود میگفتم کاش کمی بیشتر شاهد و خواننده مطالب و گزارشها یا مقالاتی باشید که به مردم آموزشها و آگاهی بخشیهای نه دستمالی شده ارائه میدهند؛ اینکه در این روزگار چگونه، نه فقط جسم و جانشان را، بلکه روح و روان و کانونهای اجتماعی و فردیشان را از گزند دور کنند. من معتقدم رسانههای مکتوب و غیرمکتوب ما، تحلیلگران و نویسندگان میتوانستند در این راه نقش مهمتری ایفا کنند و آسیبها را نشان بدهند و راهکاری برای آنها ارائه دهند، چون به هر صورت کرونا خواهد رفت و ما نیاز داریم لایههای مختلف جامعه را که آسیبهای فراوانی از جنبههای مختلف خورده ترمیم کنیم و رسانهها میتوانستند و میتوانند نقش بسزایی در این بین ایفا کنند. رسانه های رسمی ما هم میتوانستند پابهپا حرکت کنند. فضای مجازی بنایش بر نوعی برملا کردن کمکاریها و نقد مدیریتها بود. موضوع های بسیاری بود که رسانهها میتوانستند در این مدت به آن بپردازند و بهجای مدام ایراد گرفتن از زاویههایی با موضوع برخورد کنند که کمتر کسی به آن توجه میکرد. نمونههای بسیاری میتوان برای این موضوع ها مثال آورد. بحث کودکان و در خانه ماندن آنها و دوری از محیط دوستان و مدرسه، آسیبی بود که کودکان طی یک سال اخیر متحمل شدند و واقعاً هیچ برنامه ای جایگزین درستی نداشت ،یا حتی طرح مسألهای کمتر درباره این مسأله شنیده شد. یا نکته دیگر در قرنطینه ماندن اعضای یک خانواده که طولانی مدت با هم بودنشان به اصطکاک زیادی انجامید و مشکلات بسیار خانوادگی پیش آمد که همه اینها میشد سوژهای برای یک گزارش باشد.