شاعران وارث آب و خرد و روشنیاند
محمد آشور/ شاعر
او برای جمعخوانی این هفته از رسالت شعر نوشته است
بیژن جلالی شاعر میگوید: بیهودهترین کارها/ بهترین آنهاست/ مثل شعر/ که تکرار بیپایان/ حروف خلقت/ است»... اما احتمالاً او از منظری متفاوت بر این بیهودگی نظر داشته، چراکه شعر را معادل «تکرار بیپایان حروف خلقت» قرار داده و اینکه احتمالاً این بیهودگی ناظر به عدم انتفاع شاعر از سرودن شعر است، نه عبث بودن شعر در فعلیت و فاعلیت آن! بهعبارت دیگر اینکه «شاعر» خالقیاست که از شعر هیچ سودی طمع ندارد و مدام بر معنای هستی میافزاید و بر آن تأکید میکند... و البته که هر تکراری مذموم نیست؛ همچون تکرار برآمدن و فروشدن خورشید و ماه که زاینده است و هستیبخش.
اما در پاسخ به این پرسش که «شعر چه فایدهای دارد؟» شاید بد نباشد بر این دقیقه نیز درنگ کنیم که آیا کسی هست بپرسد: «زبان چه فایدهای دارد؟» یا در مورد لزوم و وجوب کلام تردیدی داشته باشد؟... اگر در فایدهمندی زبان تردیدی نباشد (که نیست) چرا باید نسبت به عالیترین شکل بروز کلام مردد بود؟! شعر میتواند تمام آنچه کلام و فراتر از آن زبان، با جهان میکند را در مقیاسی فراتر و با شدت، عمق و تأثیری بیشتر، اعمال کند!
اگر «فلسفه» لازم است... یا اگر جهان بدون «سینما»، «تئاتر»، «موسیقی»، «نقاشی» یا هر هنر دیگری، چیزهای مهمی کم دارد، چرا باید نسبت به نقش «شعر» تردید داشت؟نه مگر اینکه «شعر» مادر هنرهای دیگر است و عموماً از هر هنری در نقطه اوج و کمالش، بهعنوان هنری شاعرانه یاد میکنیم؟! بدون «شعر»، جهان درونی انسان از تخیل و احساس تهی میشود. بدون «شعر» جهان از انسان تهی میشود!... و جهان خالی از انسان، جهانی شعورمند نخواهد بود.
شعر در نقش تاریخیاش ستونی از ستونهای فلسفه بوده است. ستونی از ستونهای اخلاق بوده و ستونی از ستونهای معرفت. آنچه شعر با ذهن، روح و روان آدمی میکند بر کسی پوشیده نیست و نیاز به تشریح ندارد. تصور انسان در طول تاریخ، بدون ظرافتهایی که بخش بزرگی از آن مدیون شعر است، تصوری مهآلود است که مرا میترساند!
البته کارکرد شعر در دورههای مختلف، همواره متفاوت بوده و شاعر در هر دورهای رسالتی برای خود قائل بوده... شاعر در سدههای گذشته بنا بر اقتضائات، ناچار بوده در نقشهایی متفاوت ظاهر شود؛ معلم باشد، مورخ باشد، حکیم باشد و گاه حضرت! میشود گفت تقریباً تمام شاعران کلاسیک ایران چنین نقشهایی را ایفا کردهاند و بیش و پیش از هر چیز در چنین نقشهایی ظاهر شدهاند... از رودکی گرفته تا خیام. از فردوسی تا سعدی و مولانا و حافظ و دیگران.
با اینهمه، تمام هنر شعر و شاعر، بخشیدن ابعاد زیباییشناسانه به حوزههای هستیشناسی، معرفتشناسی، اخلاق و غیره نیست.
امروزه با تفکیک حوزههای مختلف، نقش شاعر نیز تغییر کرده و شاعر امروز با نیت تغییر جهان یا آگاهی رساندن به مردم نیست که شعر میگوید؛ چراکه این رسالت، امروز بر دوش رسانهها، معلمان و فعالان حوزههای مدنی، سیاسی و اجتماعی است.
شاید مهمترین کار «شعر» در جهان مدرن، طرح پرسش در ذهن انسان معاصر است؛ شکستن تابوها در شکلها و حوزههای مختلف، شکستن اسطورهها و ساختن دوباره آنها در قالبی امروزی، ایجاد تردید و بازتعریف هرآنچه بهنظر قطعی میآید. شاعر امروز، با شاخکهای حساس خود درد را کشف میکند و درک خود را از جهان بهتر، با دیگران به اشتراک میگذارد و طرح پرسش و سعی میکند وجود جهان دیگری را که دور از چشم عموم و پنهان از نظر اغلب است و نشان از فطرت انسانی دارد به انسان یادآوری کند و شیوه تخیل و احضار کردن و برساختن جهانی باکیفیت و دور از دست را بیاموزاند. شاعر با ساخت جهان خود، یاد میدهد که آنچه در خیال ممکن است، میتواند واقعیت بپذیرد!
چهبسیار هنرمندان حوزههای دیگری که دستاوردهای شعر را به زبانهای دیگر هنری ترجمه میکنند و بهکارشان غنا میدهند؛ خط و مینیاتور را منهای شعر تصور کنید، چه میماند؟!... موسیقی... حتی سایر هنرها هم آنجا به اوج خود میرسند که شعری پنهان در خود دارند! اما جدای از این منظر، میشود اینطور هم به مسأله پرداخت که: «انتفاع» چه است؟ و ما تعریفمان از «سود» چیست؟... قرار است «شعر» کدام تغییر بنیادین را سامان دهد تا بتوان از آن بهعنوان هنری تأثیرگذار یاد کرد؟
واضح است تأثیرات آنی شعر میتواند دامنهای بزرگ داشته باشد و تنوعی بسیار؛ شعر میتواند سرنیزه باشد، میتواند سپر. میتواند باران باشد هم چتر. میتواند شیپور بیدارباش باشد یا لالایی مادرانه... میتواند متناقض عمل کند و میکند!... برای شاعر امروز اما این تأثیرگذاری اغلب در مقیاس فردی ممکن است (چرا که در زمان ما «شعر» مهجور افتاده و متفکران در انزوا هستند... جهان، جهان سلبریتیهای کوچکسر و اینفلوئنسرهای خامخوار و خامگفتار دنیای مجازیاست و سیاست جهانی با ابزار قدرت و ثروت و رسانه، فرهنگ را در خدمت سرمایهداری میخواهد.)
اگر انتظار ما از «شعر» تغییر آنی و بنیادی جهان باشد، شاید این انتظار، انتظاری دور از واقعیت باشد اما نهمگر اینکه انسانها سلولهای متفکر و سازنده جهاناند؟ طبیعیاست هر تغییری که در هرفردی اتفاق بیفتد، در جهان (هرچند در جهانی کوچک) نیز اتفاق افتاده اما میزان این اثرگذاری را تنها با یک پارامتر نمیشود سنجید. اگر قرار باشد تأثیر و روند تغییرات در یک جامعه عمیق و پایدار باشد، باید فرهنگ جامعه از اساس دگرگون شود و برای این منظور، عمل «شعر» به تنهایی کارگر و راهگشا نخواهد بود و یک دست بیصداست (مخصوصاً در جهانی که «سیاست» با ابزارهای کنترلکننده خود، تمام اجزای ساختاری سازنده فرهنگ را به ناکجا هدایت میکند.)
«شعر» بهعنوان جزئی از اجزای برسازنده فرهنگ، از جهات گوناگون میتواند عامل تغییر باشد... اما اگر تمام عناصر و بازوهای فرهنگساز مانند هنرمندان، فیلسوفان، جامعهشناسان، روشنفکران، سیاستگذاران و دیگرانی که زیرساختهای فرهنگ را میسازند، بر یک هدف متمرکز شوند، آنگاه میتوان امیدی بیش از حال، به آینده انسان داشت. در آن جهان در رویا، سهم «شعر» در ساخت ساختار ذهنی انسان، سهمی بزرگتر از امروز است؛ چرا که به گمان من «شعر» چکیده و عصاره همه هنرهاست. چهبسیار هنرمندان حوزههای دیگر که دستاوردهای شعر را به زبانهای دیگر هنری ترجمه میکنند و بهکارشان غنا میدهند؛ خط و مینیاتور را منهای شعر تصور کنید، چه میماند؟!... موسیقی... حتی سایر هنرها هم آنجا به اوج خود میرسند که شعری پنهان در خود دارند!
«ماریو بارگاس یوسا» درباره فایده ادبیات میگوید:
«ادبیات فصل مشترک تجربیات آدمی بوده و خواهد بود و بواسطه آن انسانها میتوانند یکدیگر را بازشناسند و با یکدیگر گفتوگو کنند. ادبیات به تکتک افراد امکان داده از تاریخ فراتر بروند. برای ایمن داشتن انسان از حماقت، تعصب، نژادپرستی، تفرقه مذهبی و سیاسی و ناسیونالیسم انحصارطلبانه، هیچچیز از این حقیقت که در آثار ادبی بزرگ آشکار میشود مؤثرتر نیست: مردان و زنان همه ملتها در هر کجا که هستند در اصل برابرند و تنها بیعدالتی است که در میان آنان بذر تبعیض و ترس و استثمار میپراکند». به گمان من آنچه «یوسا» درمورد ادبیات میگوید را میتوان در مقیاسی دیگر به هنر بهصورت کلی و از جمله به شعر نیز تعمیم داد. «هنر» (و از جمله «شعر»)، در ذات خود تفکربرانگیز، اندیشهساز، پرسشگر و آشتیطلب است و جهان بیشعر جهان بیرؤیاست.
میلاد کامیابیان/ شاعر
درباره آن چیزی که شاعران مینویسند و آن جایی که در آن میآسایند
سال تازهرسیده ۱۴۰۰ آغازِ قرنی نو باشد یا فرجامِ قرنی دیگر گذشته، اصلِ موضوع تفاوت چندانی نخواهد داشت؛ صد سالی که گذشت عصرِ بحران بود، همهجوره؛ سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی. ارزشهای جاسنگینِ پیشین سست شد و جامعه مردد میانِ صد گذشته و هیچ آینده، پادرهوا از پس و پیش، مدام پی مفر گشت. زمانی خواست از فرقِ سر تا نوک پا فرنگی شود و نشد؛ روزگاری شکوهِ پیشین را آمد احیا کند (و تازه سرِ محل و موقعِ دقیقِ «پیشین» دعوا بود) و نشد؛ وقتی هم خواست، به سیاقِ گلچینِ خوشسلیقه روزگار از هر چمن گلی بچیند و دستهگلی همهراضیکن ترتیب دهد از گذشته و آینده، دنیا و عقبی و نشد که نشد که نشد. باری، این میان، شعر را نهفقط بحرانهای فرهنگی که تمام شئونِ بحرانزده این سرزمین متأثر کرد؛ شاعرِ نوسرای ایرانی، اولِ قرن، از درِ سیاست وارد شد، ترورش کردند؛ آخرِ قرن توجهش را تام و تمام معطوفِ زبان کرد (که زبان نهصرفاً زبان بل آمیزهایست از مناسباتِ قدرت، محلِ تلاقی نیروهای اجتماعی)، نفی بلد شد. میرزاده عشقی را میگویم و رضا براهنی را. و چرا؟ چون شعر، هنرِ اولِ سدههای گذشته، صرفاً تولیدی فرهنگی نبود که با کارپردازی فرهنگی و کارسازی فرهنگیکارها کارش پیش برود؛ شعر —حالا که دیگر نه وردهای مناسک اعصارِ پیشین به شعر است، نه منظومههای حماسی باستانی، نه مویههای سوگواران در میانِ سوگواران و نه حتی دلنوشتههای عاطلانِ جهانِ دیجیتال (که بهاصرار «فضای مجازی» صدایش میکنند و فضایش هیچ مجازی نیست)، در چنین زمانهای خلاصه — کاری برایش نمانده. نه میشود مثلِ عصرِ محمود غزنوی برایش صله گرفت و زندگی گذراند، نه عینِ دورهای که فحش و فضیحتِ آهنگین خریدار داشت (که میشود دهههای چهل و پنجاه بویژه) میشود از قِبَلش نامی یافت. تا ده سالِ پیش، قطعهشعری (زکی!) که پای عکسِ مکشمرگِ ما قلمی میشد، در همان «فضای مجازی»، خردهلایکی حاصل میکرد و «مانا و نویسا باشید» و بسا که پشتِ پردهها دستاوردهای دیگر به بار میآورد. الانه بعید میدانم همین عایدی حقیرانه را هم تو کاسه کسی بگذارد.الله اعلم.
پس، شعر نه به کار میآید، برای آنها که دنبالِ کارند (و کم نیستند) و نه فرمی مانده که از آن منتزع نشده و پی کارِ منثورِ خودش نرفته باشد. حماسه منظوم شده رمان، شعرِ غنایی شده داستانِ کوتاه، مثنویهای دورودرازِ تعلیمی هم ماندهاند برای سخنرانانِ حرفهای که حالا نسلشان رِی کرده و علیالخصوص در پادکستها گوشِ مفت گیر میآورند. بامزهاش اینکه شعر در فرهنگِ ایرانزمین صدها سال «پادشاهی» میکرد —درست همین کلمه: پادشاهی. باقی هنرها را، تازه اگر هنر حساب میکرد (که نمیکرد)، با هزار افاده به رعیتی خود میپذیرفت: جایگاهِ شاعرِ دربار را قیاس کنید مثلاً با نگارگر. بیچاره نگارگرانِ کارگاههای شاهی حتی از انداختنِ نامشان پای نگاره ابا داشتند، خود را قابل نمیدیدند؛ از آن طرف، شاعر به راهِ تفاخر هم اگر نمیرفت، تخلصش را راست و دقیقِ پای شعرش مینشاند، طوری که یک وقتی دیگر تخلص کم آمده بود (شبیهِ حالا که اسمِ دوبخشی هم برای شرکتها گیر نمیآید و باید بروند سروقتِ ترکیباتِ سهتایی به بالا) و شاعرانِ بُخوبریده ناچار اسمِ خر و خرس و خوک را تخلص میگرفتند (نظیرِ حالا که از هر سه نشرِ جدیدالتأسیس، اقلکم یکیش نامِ گاوی، گرازی، گوزنی بر خود میگذارد). درهم پیچیدنِ طومارِ گیریم دوهزار و پانصدساله پادشاهی فقط خاندانهای سلطنتی و غیرسلطنتی را از دستیابی به تختِ طاووس ناامید نکرد؛ کارِ شعر را هم برای همیشه یکسره کرد، البته آن شعری را که شاعرش دعوی «شاهِ شاعران» بودن داشت (به لفظِ دیگر: ملکالشعرایی) یا که، فراتر از آن، خود را «خدای شاعران» (پناه بر خدا) میخواند. شعرِ حماسی، شعرِ فکاهی، شعرِ غنایی، شعرِ روایی، شعرِ وابسته به این و آن صفت هم که راستش، دیگر شعر نیست: خاطره شعریست که زمانی سروده (و نه «نوشته») میشد، عینهو سفالینهای هزارساله که میبردندش در موزه مینشانندش و نگاهش که میکنند، خاطره زمانهای رفته را به یاد میآرد.
پس چه میماند برای ما که اسمِ خودمان را شاعر گذاشتهایم؟ شاید حکایتِ ما هم همان حکایتِ استادِ نقاشِ نابغه داستانِ «شاهکارِ گمنامِ» بالزاک باشد: در همه فنهای نقاشی سرآمد بود، غیرِ اینکه نقاشی نمیتوانست بکند. دقیقترش کنیم: نقاشی میکرد، خوبش را هم میکرد. مدل را ساعتها مینشاند روی صندلی و، قلمموبهدست، پلک نمیزد مبادا جلوهای را از دست بدهد، ولی حاصلِ روزها و ماهها و بلکه سالها کارش آخرِسر شد آمیزه درهمبرهمی از خطوطِ آشفته و رنگهای بههمآمیخته. چه شده بود؟ یک کلام، بازنمایی ناممکن شده بود. تصویرگری عینبهعین ناشدنی بود. نقاشی، بعدِ بحران یا بحرانهای بازنمایی، راهش را کج کرد و از بیراهه راهش را یافت: یکی رو آورد به انتزاع، یکی رنگ بر بوم پاشید، دیگری ابژه را همزمان از چند زاویه قلم زد، آنیکی بر بومِ نقطهگذاری کرد. همهجا خود بازنمایی مسأله شد، فارغ از راهحل. شأن شاهانه شعر، که بیشتر خاصِ ایران بود تا فرنگ که از ابتدا راهِ درام و تصویر را در پیش گرفته بود، بهتمامی از دست رفته. هرچه مناسک و آیین بارش کنیم، میخواهد فلان جشنواره باشد یا بهمان شبِ شعر، بیشتر این مضحکه را باد کردهایم. از طرفی، فقط هر چه مازاد و اضافه زبانیست مانده برای شعر. تشبیه و توصیف و تشبیب و ترصیع و همه فنهای بلاغی و صنایعِ بدیعی رفتهاند به خوردِ همان فرمهای گریزپا: در رمان و داستانِ کوتاه و سخنرانی انگیزشی و دلنوشته و کپشن و غیره و غیره تلف میشوند. شعر مانده بیمصرف، با خرت وپرتهای بلااستفاده زبان. و خوشا. حالا که انگیزه مادی و معنوی هر دو بهیکسان بادِ هوا شده، بد هم نیست: سره جدا میشود از ناسره. ها؟ دوگانهای بسازیم: برخی از شاعرانِ خوشبروروی سابق رفتهاند سراغِ صنعتِ نوپای مدلینگ، فرصتشناسهاش جذبِ جاهایی شدهاند که با چند واسطه به شیرِ نفت وصلاند. الحمدلله. الهی همه به مرادِ دلشان برسند. شاعر مانده و حوضش، که یعنی چند برگی کاغذ یا چند تایی فایل —فرقی نمیکند— و عملی وسواسآلود و بیحاصل: سیاه کردنِ کاغذ یا مانیتور از کلمه، روزانه. امیدی نیست، آیندهای نیست، دستکم نه برای او. و، از قضا، من این کارِ شاعری تماماً استوار بر یأس را خوشتر دارم، شاید از این بابت که پسندِ من ویرانهست. صله را نه حاکمان میدهند، نه مردم («این خیل خامش مردم») و نه آن معشوقِ مثالی که زمانی شاعری «صلتِ قصیدهاش» دانسته بود. از اصل، صلهای در کار نیست. شعر احتمالاً به سرنوشتِ غاییاش رسیده: مکانی منفی بیرونِ همه میدانهای اجتماعی، سیاسی، اقتصادی، فرهنگی؛ مکانی که بیشتر از همیشه شبیهِ ویرانهست؛ سیاهچالهای با نورِ سیاه که درست در نورانیترین روزها سوسو میزند، از دور. پرسشهای وجودی انسان پاسخی ندارد؛ در مواجهه با این حقیقت یا برمیگردیم سرِ کارِ روزانه، یا دخلِ خودمان را میآوریم (یکباره یا بهتدریج)، یا مینشینیم در آن ویرانه تاریک و مینویسیم (نقاشی میکنیم یا آهنگ میسازیم یا هر کارِ «عبثِ» دیگر، به زبانی: «غیرِتولیدی»). مکانِ شعر و، بهتَبَعِ آن، جایگاهِ شاعر (در لفظِ عام، «هنرمند») چنین نا-کجاییست.
گشتم در نوشتهها و دیدم دو باری پیش از این درباره همین موضوع نوشتهام: «هولْ غالب، همهچیزی مغلوب» به سال ۹۲ در اعتماد و «شاعران در زمانه تودهگیر شدنِ رسانهها به چه کار میآیند؟» که سال ۹۶ در سینما و ادبیات چاپ شد. به سیاقِ دورِ باطلِ سیاست، انگاری قسمتِ ما هم این است که چهار سال یک بار از شعر و کارِ شعر، از نقش و جایگاهِ شاعر بنویسیم. همین تکرار خود نشانهایست، نشانه زوالی که با شوکدرمانی و الکترودگذاری هم جلوِ پیشرفتش را نمیشود گرفت. پس، در این بحرانِ زمانی و زبانی بمانیم و خوش باشیم.