برای زیستن کمی جادو لازم است...
امید بلاغتی / نویسنده و منتقد
او درباره این نوشته که
در زمانه کنونی چرا شعر لازم است؟
چه چرخی خورده زمانه که در سرزمین ادب و شعر- تنها گونه هنری ممتاز این سرزمین- باید به این سؤال برسیم که در زمانه کنونی چرا شعر لازم است؟ صحبت بر سر چرایی هنری که مردمان این سرزمین زیست تاریخیشان خوب و بد، شیرین و تلخ با آن گره خورده حتی اگر غیرطبیعی نباشد اما تلخ است و سخت.
هرچقدر کسانی از جامعه شناس و سیاستمدار، اندیشمند و حکیم برایمان از زمانه بگویند و به مردمان حق بدهند که دیگر التفاتی به شعر نداشته باشند اما باز پذیرشش همچون جام زهر نوشیدن است. چرا که برای رسیدن به روزگاری که شعر همه چیز و همه کاره بود نیازی نیست به زمانه حافظ و سعدی تا نیما و شاملو و اخوان سفر کنیم. حتی تا پایان دهه 70 شمسی هم شعر قلب تپنده هنر این سرزمین بود. هرگز فراموشم نمیشود که بخشی از اولین فعالیتهای بلاگرهای فارسی زبان هم حول شعر رقم خورد. شعر خودش را تا آغاز جهان جدید این سرزمین هم کشاند و بعد انگار از حرکت باز ایستاد. متوقف شدن در تمام وجوه. ایستادن ناگواری که حالا دیگر میشود دور ایستاد و پرسید چرا کماکان در زمانه کنونی شعر لازم است. برای من اما از چند منظر زندگی کردن بدون شعر و شاعران فارسی زبان محال است. این نوشتهای است در همین باب. اینکه چرا من بدون شعر تصویر دقیقی از زندگی ندارم.
1. گرگی که تا سپیدهدمان بر آستانه دِه میمانَد/بوی فراوانی را در مشام دارد
صبحی اگر هست، بگذار با حضورِ آخرین ستاره/در تلاوتی دیگرگونه آغاز شود./ستارهها از حلقومِ خروس تاراج میشوند/ تا من از تو بپرسم/ اکنون ای سرگردان!/ در کدام ساعت از شبایم؟/ انبوهیِ جنگل است که پلک مرا بر یال اسب میخواباند/ و ستارهای غیبت میکند/ تا سپیدهدمان را به من باز نماید/ میراث گریه، آه/ در قوم من/ سینه به سینه بود...
هوشنگ چالنگی
همین یک سطر آخر هم کافی است؛ میراث گریه، آه در قوم من سینه به سینه بود.
شما بگویید کدام هنر قادر است در قالب یک لحظه ساده، چند کلمه، تمام زیست تاریخی، سیاسی و اجتماعی مردم یک سرزمین را چنین روشن، شفاف، دقیق و اثرگذار شرح دهد. چند نت در موسیقی که هیچ، چند پلان در سینما و... که هیچ یک قطعه موسیقایی یا یک فیلم سینمایی، یک اثر نمایشی یا یک رمان به یاد نمیآورم که اینچنین موجز و کوتاه، اینچنین دقیق و سحرانگیز زیست ما را پیش چشممان بگذارد که چالنگی در جادوی بیهمتای کلماتش در شعر «میراث» پیش چشم ما گذاشته است. چرا شعر در این زمانه لازم است؟ برای همین شرح هنرمندانه و مؤثر از زیست ما در این زمانه. اکنون و دیروز را شعر فارسی در خاطره جمعی ما حک کرده است و اگر باز گزارشی خواندنی از امروزمان برای آیندگان لازم داریم بدون شعر ناقص است و شاید نامعلوم...
2. رودخانه که میگذرد زیر پل/ مال تو/ دختر پوست کشیده من بر استخوان بلور/ که آب، پیراهنت شود تمام تابستان/ هر مزرعه و درخت کشتزار و علف را به کویر بدهید،/ ششدانگ/به دانه های شن، زیر آفتاب.
از صدای سه تار من/ سبز سبز پارههای موسیقی/ که ریختهام در شیشههای گلاب و گذاشتهام روی رف
یک سهم به مثنوی مولانا/ دو سهم به «نی» بدهید/ و میبخشم به پرندگان/ رنگها، کاشیها، گنبدها
به یوزپلنگانی که با من دویدهاند/ غار و قندیلهای آهک و تنهایی/ و بوی باغچه را به فصلهایی که میآیند/ بعد از من... بیژن نجدی
حالا که همه از واقعگرایی مدام در همه امور حرف میزنند، از سیاست تا اندیشه، از هنر تا زیست روزانه کمی جادو لازمه حیات نیست؟
چطور میشود این واقعیت دفرمه، سراسر رنج، ظلم و اندوه را تاب آورد؟ حالا و یک سال و اندی بعد از این بیماری همهگیر که دیگر نبرد آدمی را همچون دوران باستان و قدیم به نبرد بقا تقلیل داده، نبرد میان ماندن و رفتن، حالا که دیگر وقت درک عمیق ارزش اکنون و امروز است چه هنری کارسازتر از یکی از باستانیترین هنرهای این سرزمین. حالا وقت آن است که این واقعیت وحشی سراسر رنج را با قدرت جادو و خیال تاب بیاوریم. قدرت شعر و جادویی که نجات بخش است.
3. حرف که میزنی انگار/ سوسنی در صدایت راه میرود/ حرف بزن/ میخواهم صدایت را بشنوم
تو باغبان صدایت بودی/ و خندهات دسته کبوتران سفیدی/که به یکباره پرواز میکنند
تو را دوست دارم چون صدای اذان در سپیده دم/ چون راهی که به خواب منتهی میشود
تو را دوست دارم چون آخرین بسته سیگاری در تبعید
تو نیستی/ و هنوز مورچهها شیار گندم را دوست دارند/ و چراغ هواپیما در شب دیده میشود
عزیزم!/ هیچ قطاری وقتی گنجشکی را زیر میگیرد/ از ریل خارج نمیشود/ و من گوزنی که میخواست با شاخهایش قطاری را نگه دارد...
غلامرضا بروسان
دلیل سوم اما خود شعر است. شعر را میخواهم برای شعر. همچون آب و هوا و غذا که زندگی بدون آنها میسر نیست. زیستن ما، ایرانی بودن ما، زیست تاریخی، سیاسی و اجتماعی ما، هست ما از گذشته تا اکنون گره خورده است به زبان فارسی و مهمترین محل تجلی این زبان نجات بخش شعر فارسی است.
شاهرخ مسکوب جایی گفته بود؛ ایرانی بودن با همه مصیبتها به زبان فارسی میارزد.
واقعاً چنین است؛ شعر فارسی همه ایرانی بودن ماست و بدون آن حتماً گنگ، بی هویت و بی شکلیم.
شعر را میخواهم برای شعر. همین و بس.