علی دهباشی / سردبیر و مدیرمسئول مجله بخارا
او برای اولینبار بخشهایی از نامه جلال آلاحمد خطاب به اصغر شیرازی را در اختیار «ایران جمعه» قرار داده است
یکی از عوارض جبرانناپذیر و خسرانبار حضور اینترنت در زمان ما، صدمهای است که به نامهنویسی زد. تا آنجا که اداره پست فرانسه پوستری چاپ کرد و بخشی از نامه آلبر کامو به مادرش را در این پوستر گذاشت و از مردم خواست به یکدیگر نامه بنویسند. ایمیل، فاقد روح و حس و حال نامه و نامهنویس است و ساختارش ساختاری است که در آن نویسنده نمیتواند آن حسی را که با کاغذ و قلم بهدست میآید ، منتقل کند. نامهنگاری یک ژانر ادبی بوده بخصوص از دوران قدیم تحت عنوان منشأت قائم مقام یا نامههای عینالقضات به ژانرهای ادبی تبدیل شد و در سطح جهان هم اگر نگاه کنیم میبینیم که مجموعه نامههای نویسندگان بزرگ، یکی از منابع مهم برای شناخت نویسنده است به این دلیل که این نامهها هرگز به قصد چاپ نوشته نمیشده پس دربرگیرنده خصوصیترین و درونیترین زوایای روح نویسنده، خطاب به مخاطب خود بوده است. این سنت، سنتی است که در شرق و در ایران ما نیز بشدت رواج داشته و در همین ایران معاصر نیز مثال این نامهها کم نیست و از نمونههای آن میتوان به مجموعه دوجلدی «نامههای جلال آلاحمد» به سیمین اشاره کرد که شامل دو سال نامهنویسی بیوقفه در مقطع سالهای 1330 تا 1332 است یا نامههای بسیار مهم دیگری که با آنها آشنا هستیم. در ادامه بخشهایی از نامه جلال آلاحمد خطاب به اصغر شیرازی ( استاد دانشگاه، محقق و پژوهشگر ایرانی ساکن آلمان که بیشتر به زبان آلمانی مینویسد. یکی از کتابهای مهم او که در ایران منتشر شده «مدرنیته، شبهه و دموکراسی» است. او از دوستان جوان آلاحمد در آن روزگار بوده است) را میخوانیم که بیش از شصت سال پیش نوشته شده اما انگار همین امروز روی کاغذ آمده است. این نامه برای اولین بار برای انتشار در اختیار «ایران جمعه»، ضمیمه روزنامه ایران قرار میگیرد.
تجریش/ پنجشنبه، سوم آذرماه 1339
حضرت شیرازی! [...] حالا تو چه میگویی؟ من خیلی دلم میخواهد تو را زبان نسلی بدانم که بعد از ما به عرصه رسیده و در وجود تو از این نسل میپرسم آخر شما چه میگویید؟ میخواهید همینطور دست به دهان ما بمانید که خودمان دست به دهان روزگاریم؟ ما که سر از تخم کودکی درآوردیم، خودمان رفتیم و راهمان را جستیم. یا دستکم راهی بود که ما را جست و بهخود کشید و حالا بدبختی شما شاید در همین است که چنین راهی نیست تا به سوی خویش بکشد شما را. و بدبختی دیگرتان اینکه این راه را خودتان باید بسازید و به همین علت درماندهاید و احساس تنهایی میکنید. و باز به همین علت است که دست به دامن همچو من هیچندان هیچکارهای زدهاید. آن هم در این زمانهای که همه راهها آزموده است و پاخورده و غبار قدمهای گذشتگان هنوز در هوا است و بدتر از همه اینکه همه راهها به بوار بوده است و آنهایی هم که... سر سالم بهدر بردهاند و باقیماندهاند، هر کدام در زیر بار تمام این شکستها گرد تقصیر را هریک بر دامن دیگری میجوید و اصلاً بدبختی همه ما در این است که پس از سال بیست تاکنون هر
دو، سه سال یک بار حرکتی کردهایم؛ و هر بار چون حرکتی مذبوحانه و نه از سر تصمیم و بیپشتکار و بینقشه و هر بار چنان کشتاری دادیم که حالا دیگر همه صفوف خالی است... و اکنون این است وضع ما و آن وقت من همهاش در تعجب از اینم که چرا این نسل مؤخر که تو قرار شد نمایندهاش باشی، هنوز امید خود را در نسل پیش بسته؟ و چرا نمیخواهد بفهمد که دیگر از ما کاری ساخته نیست؟ آخر ما همه نشان دادیم. ما همه خسته و کوفتهایم؛ ما همه ساخته و پرداختهایم. همه از کار ماندهایم. و اگر هم از دستمان کاری برآید یا از سر احساس وظیفه است یا از سر ناچاری. خودم را میگویم و ملکی را. بهگمان من در این میدان حالا دیگر آنهایی به کار میآیند که هنوز انبان تجربیات خود را خالی بر دوش دارند و هنوز داغ انبان زمانه بر پیشانی ایشان نخورده؛ تا یکی به وحشت بیفتد و دیگری رم کند و آن یکی به کمین بنشیند. ما همه گفت و شنیدهامان و هر حرکتمان نشانه آن تجربه تلخ را دارد. حدیث ما حدیث شکست خوردگان است و هزاری هم که ادا دربیاوریم و از صفر شروع کنیم، چیزی جز همانچه نمونهاش را دیدی در چنته نداریم... و تو بگو که چنین آدمهایی به کجای کار تو میخورند؟ و آن حرف و سخنها که چه شد که فلانی کنار رفت و فلان دیگری سر به نیست شد و آندیگری به نوا رسید. و تو بگو که با چنین وصفی از من چه کاری ساخته است؟ اینکه باز بیایم و بنشینم و زینتالمجالس محفلی بشوم که سوق جبریاش از اختیار من بیرون است؟ و آنوقت در چنان محفلی جوانی را یا جوانانی را بپرورم و سالی بگذرد و آن جوان را پای دار ببرند و من دست بسته کنجی بنشینم و ببینم که هیچ کاری از دستم ساخته نیست؟ میخواهی این کار را بکنم؟ نه. این کار دیگر از من ساخته نیست. آخر من که نمیتوانم در راه و رسم بار قاطر شدن و خانلرخان شدن چیزی بیاموزم یا اندر آداب تقیزاده از آب درآمدن.
به گمان من آدمهایی که وارد سیاست میشوند یا باید خیلی ایدهآلیست باشند، یا خیلی واقعبین. یا خیلی دور از حساب و کتاب زمانه، یا بسیار حسابدان و اهل روزگار. من که وارد سیاست شدم، ایدهآلیست بودم. یعنی حالا که فکرش را میکنم میبینم اینطوری بوده. آن جوانی هم که سرش بالای دار رفت همینطور بود. و چون حتی واقعبینی نتوانست ازم آدمی حسابدان و اهل روزگار بسازد، این بود که سیاست را رها کردم. شاید هم به این علت که میدیدم یا خیال برم داشته بود که از این قلم به تنهایی کاری ساخته است... گذشته از اینکه برای یک مبارزه سیاسی یک مبنای ایمان لازم است؛ بخصوص در این خراب شده که اگر به سبک قدما مؤمن باشی اصلاً تسلیمی و رضا به قضا دادهای و دیگر نیازی به این حرف و سخنها نیست. به این علت بود که کمونیستها برای شروع به این کار سیاست، اول مبنای ایمان را عوض میکردند و خطر کار ما همینجا است. آخر اینجا که فرانسه نیست یا آلمان؛ تا عضویت اتحادیه کارگران نسلاً بعد نسل به افراد یک خانواده به ارث رسیده باشد؛ یا بیمه اجتماعی و دیگر حقوق انسانی. آنجا که شاید بتوان گفت که بشردوستی به تنهایی بتواند مبنای ایمان باشد برای هر مبارزه سیاسی. چرا که هنوز مستعمراتشان ماده خام آزمایشهای علمی و اقتصادی و اتمی بهشمار میروند. و میبینی که بر سر کنگو چه میرود! اما این بشردوستی چگونه میتواند برای ما مبنای ایمانی کافی باشد؟...
والسلام
جلال