حمید ناصری مقدم / فیلمساز
او درباره رواداری در چند نمونه سینمایی نوشته است
یکی دو سال از دوره دانشجویی را با دوستی همخانه بودم که هنوز از آن دوره بخوبی و به عنوان نمونهای مثالزدنی یاد میکنم. هر دو در دیدگاه سیاسی و دینی اختلاف نظرهای عمیقی داشتیم اما از همان اول هیچ اصطکاکی بین ما نبود. راستش اگر بخواهم دراماتیک به این دوره نگاه کنم، یک چیزهایی کم دارد که مهمترین آن چالش بود. گرچه هر دو از دنیاهای فکری متفاوتی بودیم (که بسیار هم دراماتیک هست) اما شاید چون علاقهای به تحمیل عقایدمان نداشتیم، چالشی هم به وجود نمیآمد که بخواهم داستانی جذاب از آن استخراج کنم. ناگفته نماند که حتماً بین ما اشتراکات عمیقی هم بود که یکی از آنها همین سینما بود.
اما در قصه و نمایش و سینما قضیه متفاوت است. باید تضاد و چالش و نقطه اشتراک وجود داشته باشد تا بتوان یک قصه پرکشش از آن بیرون کشید؛ انسانهایی که به لحاظ فکری با هم در تقابل هستند و تا رسیدن به تفاهم باید از مسیری پرچالش عبور کنند. قرار گرفتن در موقعیت ناپایدار اولیه، اغلب ناخواسته است. نمیدانم چقدر طرفدار انیمیشن هستید ولی فیلمهای پیکسار آنقدر دقیق و عمیق و جذاب ساخته میشوند که هر مخاطب معمولی را هم درگیر مفاهیم کارشده انیمیشنهایش میکند. پیکسار، فیلم «آپ» یا «بالا» را در سال 2009 ساخت. یک فیلم جادهای که موضوعات مختلفی را در خود دارد اما مهمتر برای من تقابل دو شخصیت کارلِ 78 ساله و راسلِ هشت ساله چشم بادامی است. کارل پیرمردی که همسرش را از دست داده، تنهاست و موظف شده تا خانهاش را تخلیه و به خانه سالمندان برود. او حالا قصد سفر کرده به مکانی ناشناخته به نام آبشار بهشت. راسل هم که برای به دست آوردن آخرین مدال پیشاهنگی خود باید به یک شخص مسن کمک کند سراغ کارل میآید. کارل مخالفت میکند اما سمج بودن راسل و چند اتفاق دیگر، آن دو را با هم همسفر میکند؛ سوار بر خانه کارل با نیروی محرکه بادکنکهایی که سالها همراه کارل بودهاند. تضاد آنها در ظاهر و در خصوصیات اخلاقی کاملاً محسوس است. کارل غرغرو، اخمو و بدخلق که در طراحی شخصیتش از فرم مربع استفاده شده و راسل خوشخلق و فعال و پرانرژی که قالب دایرهشکل، شخصیت لطیفاش را بخوبی نمایش میدهد. راسل، ناخواسته با کارل همسفر میشود و در طول سفر از هم چیزهای زیادی یاد میگیرند و قطعاً داشتن اهداف مشترک (از جمله داشتن دشمن مشترک) از مهمترین دلایل این همنشینی مسالمتآمیز است. آنها به هم راهکار میدهند و به هم کمک میکنند تا هم راه برگشت را پیدا کنند و هم در مقابل چارلز مانتس خبیث (قهرمان دوران کودکی کارل) پیروز شوند. سفر آنها فقط یک سفر اکتشافی بیرونی نیست. آنها در این سفر بیشتر به مکاشفات درونی دست پیدا میکنند: درباره خود، یکدیگر و مدینه فاضلهای که دستکم کارل در ذهن داشته و حالا دریافت جدیدی از آن پیدا کرده است. کارل و راسل دیدگاه سیاسی یا دینی متفاوتی ندارند بلکه تقابل آنها در خصوصیات اخلاقی و اختلاف سنیشان است که البته در پایان به مسالمتی لذتبخش میرسند.
این مسن بودن کارل و چشمبادامی بودن راسل، من را یاد فیلم دیگری میاندازد؛ «گرن تورینو» اثر کلینت ایستوود کارگردان و بازیگر دوستداشتنی و خستگیناپذیر سینمای امریکا. ایستوود که در حرفه کارگردانی هم سابقه درخشانی دارد، پیش از این در سال 2006 در ژانر جنگی و در قالب دو فیلم مجزا به تقابل امریکا و آسیای شرقی (در این فیلم ژاپنیها) پرداخته است. دو فیلم درباره نبرد ایوجیما با نامهای «پرچمهای پدران ما» و «نامههایی از ایوجیما» که در اولی از زاویه دید امریکاییها و در دومی از نگاه ژاپنیها به این نبرد وارد شده است. دو سال بعد، ایستوود یک درام شهری میسازد که یک امریکایی کلاسیک، خشک و مسن و غرغرو را در جوار مهاجرین مانگ (مردمی از چین، لائوس، تایلند و ویتنام که به امریکا پناه آوردند) مینشاند و همسایه هم میشوند. ایستوود با نام والت کوالسکی، در گرن تورینو در نقش یک کهنه سرباز جنگ کره ظاهر میشود که با خانواده خودش رابطه درست و حسابی ندارد چه رسد به همسایههای شرقیاش و به وضوح نشان میدهد که اصلاً از آنها خوشش نمیآید. تائو، پسر جوان خانواده با وسوسه عدهای از اراذل و اوباش و رفقای ناباب سعی میکند ماشین کوالسکی (یک گرن تورینو مدل1972) را بدزدد که موفق نمیشود و نفرت پیرمرد از همسایهشان بیشتر هم میشود. سو، خواهر تائو، به کوالسکی (که حالا محبوب محله هم شده) پیشنهاد میکند تا برادرش را به خدمت خود بگیرد. درهمتنیدگی این دو شخصیت از اینجا بیشتر میشود و کوالسکی کمکم متوجه میشود که چقدر به این مهاجرین و غیر امریکاییها نزدیکتر است تا خانواده همخون و امریکایی خودش. آن دو به مرور به هم نزدیک میشوند تا جایی که در پایان رابطه والت کوالسکی و تائو به سمت رابطهای پدر و پسری پیش میرود و ارتباطی نزدیک با هم پیدا میکنند. قطعاً این فیلم از دیدگاه نژادپرستی هم قابل بررسی است، همان طور که میتوان «گرین بوک» یا «کتاب گرین» (از آنجایی که گرین نام نویسنده کتاب مورد نظر فیلم است، بهتر است گرین ترجمه نشود) را علاوه بر نقد نژادپرستی، از مفهوم رواداری و مدارا هم مورد بررسی قرار داد. فیلم محصول سال 2018 و به کارگردانی پیتر فارلی است که توانست سه اسکار بهترین فیلم، بهترین فیلمنامه اقتباسی و بهترین بازیگر نقش مکمل مرد را از آن خود کند. داستان در دهه 60 میلادی میگذرد و سفر یک پیانیست سیاهپوست (دان شرلی) مبادی آداب به ایالتهای مختلف امریکا را نشان میدهد که قرار است در آنجا اجرای کنسرت داشته باشد و قرعه همراهی او به نام یک سفیدپوست (تونی لیپ) خورده که در طول تور، هم راننده و هم محافظ آقای شرلی خواهد بود البته مشکل اولیه، فقط سفیدپوست بودن تونی لیپ نیست بلکه نژادپرست بودنش است که کار را دشوار میکند. لیپ سوادی ندارد و شخصیتاش هم لمپن و بزنبهادر است که همه اینها باعث میشود تضاد این دو عمیقتر و در نتیجه تقابلشان دیدنیتر هم بشود. شرلی به خاطر رنگ پوستاش شرایط سختی برای برگزاری این تور دارد اما لیپ کمکم به او و اجراهایش علاقه مند میشود و زمینه را برای ادامه تور مهیا میکند (حتی با استفاده از زور بازو). در صحنهای بامزه، لیپ به شرلی یاد میدهد که چطوری مرغ سوخاری را با دست بخورد و بعدتر شرلی هم به لیپ شیوه درست نامهنگاری و نوشتن را یاد میدهد. دو نفر نه تنها به هم نزدیک میشوند و درک مشترکی از هم پیدا میکنند، که اصلاً از زندگی بیشتر میآموزند و در کنار هم، در شبی به یاد ماندنی و به شکل نمادین در شب کریسمس، به این سفر پایان میدهند. در آخر آنها به تعادل میرسند، به درکی متقابل و به دور از تعصب. این یعنی فیلم به تعادل رسیده که گویی زندگی باید به این تعادل و مدارا برسد.