بابت مردمی که اهل رواداری بودیم
ابراهیم افشار / روزنامه نگار
هر بار میهمان روایت تک نگارانه او خواهیم بود
تبریز من شهر رواداری و رواداران بود. مسلمان و مسیحی و زرتشتی و اهالی الباقی ادیان با هم بودیم و عشق میکردیم. آنجا کوچه بارون آواک، توی خیابون شهناز پاتوقمان بود. درست است که هیچوقت وارطان را آنجا ندیدم و او خیلی سال پیش از تولد من از آن کوچه رفته بود؛ اما سایهاش و نفساش آنجا روی دیوارهای اخرایی افتاده بود. انگار لختی سایهای بر آن انداخته و رفته بود. اولش در کوچه بارون آواک دنبالش گشتم اما بعد دیدم آدرس سر راست اش جای دیگری است؛ شعر نازلی شاملو. البته من او را هرگز به خاطر اینکه تودهای قهاری بوده دوست نمیداشتم. فقط به خاطر این اسمش و چشمش و سبیلش توی مغزم رفته بود که وقتی در زندان جمجمهاش را با مته سوراخ کرده بودند او آخ نگفته بود. بعدترها وقتی که شعر نازلی برایش درآمد، وارطان جان، ندید شد رفیق ندیده و جون جونی نسل در به در و عقدهای و سرکوب شده ما که خوشبختی را در آخ نگفتن در برابر عظمت مرگ میدانست، نه در زیبا زندگی کردن. آخ اولم برای آخ نگفتن او بود.
تحریریه کیهان ورزشی پاتوق ما بود. یک دانه «هنو»ی نازنین آنجا داشتیم که صبح تا شب با جدولها و نمودارهای هالتریستهای سراسر دنیا زندگی میکرد و آخ نمیگفت. هنو با اسم کامل هنریک تمرز، چشمهایی وحشتناک جذاب داشت؛ حد وسط آبی لاجورد و سبز ساقه نرگسی که هنوز در دهه پنجم زندگی اش نیز بدفرم چهارشانه مینمود. ما جوانی اش را در نیرو و راستی ندیده بودیم که وقتی شنل آبی معروفش را روی دوش میانداخت و روی پلتفرم میآمد تا وزنه بزند، چیزی حدوسط رستم ما و سامسون خودشان میشد. ما وقتی شناختیمش که صبح وقتی وارد تحریریه میشد، کلاه چارخانه از سر بر میداشت و میگفت اوه لالا! و سرش تا شب توی جدولهای موهومش بود که پر از عدد و رقم و کیلو و گرم بود. مثلاً امروز مگردچیان وزنه 230 را پونصد گرم بیشتر زده یا زاخارف بچه خوشگل، هالتر شونصدونیم کیلو را از رو سرش انداخته است. فکر و ذکرش و شام و ناهارش همین بود. همین که البته دستاویزی بیگذشت و طنازانه برای شلتاق و شوخی شهرستانیهای ما با او میشد. همان نمودارهایش که تمام دلخوشی و فوق تخصص او محسوب میشد و اصلاً در تمام اجلاس فدراسیون جهانی وزنهبرداری بهخاطر همان جدولهایش دعوت میشد اما از نظر جمع پوچ انگار ما در آن سالها، مضحکهای و شکلکی بیش نبود. گاه به جد میپرسیدیم که «هنوجان» آیا بالابردن دویست گرم وزنه بیشتر در مدیترانهای غمگین، ربطی هم به نمودارهای توسعه یافتگی آسیای میانه و خمرهای سرخ دارد؟ که او سرخ میشد از یللیتللی گفتن ما و البته طوفانی سهمگین علیه تجارت انسان در فوتبال راه میانداخت که سرخیاش را ارغوانی کند. گاهی که میخواستیم بعد از پایان ساعات کاری، باهم به خانه برگردیم، میگشتیم دنبال ماشین اش و پیدا نمیکردیم. یادش میرفت که آن اتول بادمجونی را کجا پارک کرده است. از ساعت چهار بعدازظهر تا هفت شب دنبال ماشین اش میگشتیم. ابتدا کوچههای لاله زار را و بعدش تمام پارکینگهای سوم اسفند و توپخانه را؛ و آخرش که میخواستیم زنگ بزنیم به پاسبانها یکهو رنگش ارغوانی میشد. انگار که خبر رکوردشکنی هامازاسب را داده باشند. یکهو داد میزد یافتم یافتم. من میگفتم کوش؟ کجاس؟ و او با خونسردی تمام زنگ میزد به مادر خانمش که او هم کمی آلزایمر داشت و ناگهان خطاب به من مژده میداد که «پسر! منو نیگا کن. من که اصلاً امروز ماشین نیاوردم!» هلخ هلخ میآمدیم فردوسی را بالا. او سبیلهایش را توی راه تاب میداد و من ناگهان میگفتم که دارم از عشق «آدرینه» میمیرم پسر! و او دنبالم میکرد تا کجا؟ تا ناکجا. تازه میفهمم چقدر دوستش داشتم. آخ دومم برای آخهای او زیر وزنه بود.
آندره که مُرد، «ناسیا» تنها موند. همچون عروسکی مانده بر رفها و اشکافهای خانه قدیمی که غبارنشین رؤیاهاش شود. خانه شماره 65 خیابان سلیمان خاطر، نمیدانم هنوز هست یا نه. وقتی آندره رنگش ارغوانی شد و به کبودی زد و دیگر نفساش گرفت، ناسیا تنها ماند. پیرمرد را پشت آمبولانس درب و داغانی نشاندند و در حالی که فقط حسین سیاه و ناسیا و چند کلاغ در تعقیب ماشین اموات بودند، هلخ هلخ بردندش و در قبرستان آسوریها تو جاده ساوه دفنش کردند. حسین سیاه تنها شاگرد بالیاقت آندره بود. آندره گوالویچ پدر کشتی فرنگی ایران و مربی تیم ملی کشتی فرنگی. ابتدا در لنینگراد پهلوانیها کرده و سپس به عشق موطن مادری اش سلماس به ایران آمده بود. اگرچه نخستین مقامهای جهانی کشتی فرنگی ایران با مربیگری او بهدست آمد، اما اینها در مقابل هنر نقاشی او هیچ نمیارزید. شهرت اصلی او به خاطر تابلوهای رنگ روغناش بود. آندره گوالویچ استاد «رئالیسم روسی» بود. الان فقط باید هانیبال بگوید که هر تابلویش خداتومن میارزد یا کجای دنیا گم شده است. مردی به این بزرگی و با این همه معصومیت، وقتی در خانه شماره 65 سلیمان خاطر مرد، آمبولانس فکسنی اش را فقط حسین سیاه و ناسیا و چند کلاغ بیخانمان بدرقه کردند. پهلوان لنینگراد، شرم روترین مرد عالم بود. آنقدر فروتن و نجیب که خجالت میکشید در کلوب نیرو و راستی به تختی فن یاد بدهد. خجالت میکشید تابلوهایش را بفروشد. نقاشی و کشتی فرنگی، تمام افتخارات او نبود. بزرگترین افتخارش این بود که در تمام عمرش یکبار هم دروغ نگفت. ناسیا که تنها ماند، آتلیه آندره را نمیتوانست نگاه کند. رنگها و بومها و قلم موهایش یتیم مانده بود. آتلیه او تنها مال تابلوهای رنگ روغن نبود، او در عکاسی پرتره هم صاحب سبک بود. شاید ماندگارترین تابلوی نقاشیاش همان پرتره معروفش از آقاتختی باشد که نفهمیدم ناسیا آن را در قبال چند سکه پول سیاه به کی فروخت و الان در گنجینه شخصی کی هست که خبری ازش نیست. اگر مدیران ورزش ما کمی خوشفکر بودند و اگر خوشفکریشان منجر به گشایش موزهای برای ورزش مملکت میشد، لابد اکنون باید از تابلوی بینظیر تختی همچون تخم چشممان نگهداری میکردیم. آخ سومام برای قلم موهای یتیم او بود.
آخرین بار که خانه ساموئل رفتم به گمانم دیگر کمی از پا افتاده بود و توی خانه مجیدیهاش هلخ هلخ تمرین سکانسهای مرگ را میکرد. آلزایمر نمیگذاشت او خاطرات تبریز و جعفر جنی را به یاد بیاورد. به گمانم رزالین سخت پریشان خاطر بود. آن چهار پنج ساعتی که باهم گپ زدیم عین پلک زدن گذشت. به رزالین گفت که برود بریده جریده آلیک که شعر زندان او را در 9 سالگی چاپ کرده بود بیاورد تا آن را برای ما دکلمه کند. خاطراتش از سینما شبیه آتشفشانهای خاموش بود وخاطراتش درباره امجدیه و فوتبال همچون «بوسهای بر لب خونین» بود. او عاشقترین امجدیه نشین دهه پنجاه بود. هیچکاک هم نمیتوانست مثل او در یک شب یک فیلمنامه را تمام کند و یادش برود که مادرش را به خاطر خداحافظ تهران از دست داده است.آخ چهارمم برای 5 سال ممنوع الکاری او بود.
حالا وارطان و ساموئل و آندره و هنو به سلامت مردهاند و من سالهاست که گذرم به توپخانه و سلیمان خاطر و بارون آواک نمیافتد. دیگر سال هاست دنبال آدمی با سبیلهای داگلاسی نیستم. دیگر چشمهای پیاله شکل شبیه چشمهای وارطان، پشت عینک دودیها گم و گور است. اکنون دیگرهمه آدمها دارند برای زندگی جان میدهند و کسی برای مرگ نمیمیرد. این خود البته سعادتی است. ستایش مردی که هنگام سوراخ شدن مغزش با مته، آخ نگفته بود، دیگر مال این زمانه نیست. آدمها را بگذارید دائم آخ بگویند. این هم از این آخ آخر. آخ آخر بابت مردمی که اهل رواداری بودیم.