معصومه نورمحمدی جامی:
به گروگان فراری ایست دادم
معصومه نورمحمدی جامی، با قبول شدن در رشته ادبیات فارسی دانشگاه تهران وارد جریانات انقلابی شد. جریان جلوگیری او از فرار کاردار نظامی امریکا از لانه جاسوسی از شیرینترین صفحات خاطرات اوست.
در لحظات اولیه ورود به سفارت درگیری هم بهوجود آمد؟
نه؛ البته پیشبینی این را هم میکردند. یعنی خاطرم هست که آقای بیطرف عنوان کرد که نیروهای نظامی چون از پلیس خودمان است امکان ندارد که حرکت تندی علیه ما داشته باشد. بالاخره میدانند که این افراد بچه مسلمان هستند و عکس امام(ره) با آنها هست. اینها یک اطمینانی را به ما میدادند از این جهت که ما منتسب به امام هستیم مورد تعرض پلیس قرار نمیگیریم.
در آن مقاومت اولیه حتماً پلیس دخالت داشت اما ضرب و شتم نبود. چون خیلی سریع داخل سفارت و ساختمان اصلی شدیم. یعنی آن ساختمان آجری که مقر اصلی سفارت هست در اختیار بچهها قرار گرفت. طبق قراردادهایی که همه با هم گذاشته بودند، عمل کردند و بچههای دانشگاه تهران که آن قسمت در اختیارشان بود، همان جا بودند و تکان نخوردند. بچههای پلیتکنیک فکر میکنم قسمت جنوبی بودند. چون در قسمت خروجی بعد از اینکه گروگانها بیرون میآمدند در عکسها هم موجود است که اکثراً بچههای پلیتکنیک را میبینم.
در هر صورت ما تا ساعت سه الی سه ونیم بعداز ظهر؛ خیلی خسته، گرسنه و سرماخورده منتظر بودیم. امریکاییها هم در همین مدت تحرکات و کار تخلیه و تخریب اسنادشان را انجام میدادند تا جایی که بچهها مرحله اولیه ورود به سفارت را انجام دادند و گاز اشکآور انداختند. من داخل ساختمان سفارت نشدم یعنی حیطه وظیفه من محوطه سفارت بود. بعد از اینکه گروگانها را بیرون آوردند، گروههای مختلف با هم بودند و همه را توی یک اتاق گذاشته بودند. مثلاً 15 نفر با هم در یک اتاق بودند. بعد از 4-3 ساعت که ما را تقسیم کردند به ما گروگانی تحویل داده نشد که محافظت کنیم. به مرور شب که شد بچههای دانشگاه تهران ساختمان کاردار را گرفتند.
خود سفارت امریکا هم خیلی بزرگ است. اگر اشتباه نکنم 12 هکتار است و از لحاظ آب و برق هم نسبت به شهر بینیاز است. یعنی خودش آب دارد، برقش را خودش تولید میکند؛ برق آنجا 110 است و خیلی از وسایل بچههای ما دچار مشکل شد. از نظر مواد غذایی هم سوپرمارکت خیلی بزرگی داخلش بود. یک ساختمان بزرگی در قسمت وسط قرار داشت که حالت کاباره آنجا را داشت که ما به آن میگفتیم ساختمان سفید.
سفارت چند باغبان پاکستانی هم داشت که این باغبانها را به علت مسائل امنیتی که ما شنیدیم بحث تجسس هم داشتهاند از لانه بیرون کرده بودند. خدا شهید ترکاشوند را رحمت کند. ایشان خوف داشت که این درختها خشک شود.
حتی زمانی پیش آمد که ما خودمان در آن زمین بالای سفارت که بایر بود کشت و زرع کردیم. البته دخترها بودند که مقداری خیار و گوجه آوردیم کاشتیم اما در سطح بعدی، کاری که من داشتم یا آن مجموعهای که با هم زندگی میکردیم، کار حفاظت ازگروگانها بود.
در لانه تعداد قابل توجهی زن بودند، حدود 100 نفر و شاید هم بیشتر که به فرمان حضرت امام (ره) در یک مرحله سیاهپوستها و خانمهایی که ارتباطاتی آنچنان نداشتند، آزاد شدند. البته ناگفته نماند که خیلی از اینها ظاهراً در ابتدای تسخیر از راههای داخل از همین ساختمان کاردار سفارت توانسته بودند فرار کنند.
البته من شنیده بودم که داخل سفارت فاضلابهایی است که به سفارت کانادا راه دارد اما دقیقاً نمیدانم چون با چشمانم ندیدم. چون چند سفارت هم نزدیکمان بود. چهار نفرشان بعداً معلوم شد پناهنده شدهاند به سفارت کانادا که اصلاً هیچ اطلاع و خبری از آنها منتشر نشد بعداً که از ایران خارج شدند ما متوجه شدیم روزی که حمله شده بود، داخل سفارت بودند و بعد فرار کردند.
حضرت امام (ره) که اجازه دادند این تعداد آزاد شوند، دو خانم مانده بودند که عملاً محافظت از این دو برعهده دخترهای سفارت بود. ما به صورت عادی پاس میدادیم، همانطور که هر قسمت از سفارت تقسیمبندی شده بود و در هر قسمت عدهای پاس داشتند که 2 ساعته عوض میشد اما خود گروگانها هم 24 ساعته نیاز به محافظت داشتند. اوایل که راحت بودند چون حفاظت داخل اتاق نبود اما بعد از جریان حمله طبس ما پاس داخل اتاق هم گذاشتیم که کمرنگ بود و بعد از مدتی آن را هم حذف کردند. خانم «الیزابت سوئیفت» که دبیر دوم سفارت بود و «کاترین کوپ» که رئیس انجمن ایران و امریکا بود، فقط این 2 نفر باقیمانده بودند. ناگفته نماند که این دو بخصوص الیزابت بسیار با ما همراه بودند و خیلی با ما همکاری کرد.
جریان فرار یکی از این گروگانها را برای ما میگویید.
یکبار در یکی از این فرارها 80-70 درصد از کارشان پیش رفته بود و داشت به نتیجه میرسید که مرحله آخرش به تور من خورد. یک گروگانی بود که حدود 40 سال سن داشت و وابسته نظامی بود. وابسته نظامی معنیاش این است که ایشان در ویتنام بوده، دورههای نظامی و رنجری دیده و از لحاظ نظامی افرادی دوره دیده و قوی هستند.
ایشان داخل ساختمان سفید همان ساختمانی که حالت کاباره داشت داخل طبقه دوم و با راه پلهاش 3 -2 تا اتاق بود و در یکی از اتاقها به عنوان گروگان از او پاسداری میشد. زمانی بود که محافظت از گروگانها بالا بود. آن طور که من محاسبه میکردم ایشان توانسته بود از 5 محافظ رد شود. یعنی توانسته بود 5 محافظ را پشت سر بگذارد. محافظی که بیرون اتاقش بود، محافظ داخل اتاقش که آن موقع نبود. برنامهریزی کرده بود که از پنجره برود پایین مثل این فیلمها و ملحفه و وسایلش را جمع کرده بود که مدل بدنش را در روی تختش ایجاد کند تا کسی شک نکند. بعد از طریق پنجره به خودش ملحفه بسته بود و پایین آمده بود و در پایین به 2 تا پاس دیگراز بچهها برخورد میکند که به هر تدبیری توانسته بود از آنها هم رد شود. در قسمت شمالی سفارت محوطهای بود که وسایل ساکنین سفارت در آنجا دپو شده بود، تخت و آهنپاره و مایحتاج یک خانواده را کنار هم گذاشته بودند. برف سختی آمده بود و هوا بسیار سرد و زمین یخ زده بود. من هم پاس ساعت یک تا سه نیمه شب بودم. یعنی بدترین زمان شب از لحاظ خوابآلودگی. هیچ دوره نظامی هم نگذرانده بودم. خدا رحمتش کند شهید «شهرامفر» را که برای ما یک دوره آموزش نظامی را شروع کرده بودند که فقط یادم بود که خال سیاه بالا، خال سیاه پایین و رگبار این هست، در این حد میدانستم. ممکن بود در دوره انقلاب چیزهایی یاد گرفته باشیم اما تا به حال تیراندازی نکرده بودم و قرار بود بعد از اینکه این دورهها را تمام کردیم ما را ببرند رزم شبانه که بعدها خیلی کامل برای ما آموزش نظامی انجام دادند.
من ایستاده بودم در جایی که یک حالت سکو مانندی با ارتفاع یک متر و نیم از سطح زمین فاصله داشت و بقیه هم یک محوطه وسیعی بود که ماشین پارک شده بود یا وسایلی که میگفتم دپو شده بود. انتهای این قسمت هم یک دیوار کوتاهی بود که میخورد به خانههای کوچه پشتی سفارت و خانههایی که ما همیشه به آنها مشکوک بودیم. همه میگفتند که از اینها احتراز کنید که به احتمال زیاد با امریکاییها ارتباط دارند. بیرون سفارت را سپاه کنترل میکرد و دور تا دور سفارت پاس میدادند. این قسمتی که من بودم یک مقدار نخالههای آهن قراضه بود که با یک دریچهای وصل میشد به آن قسمتی که این آقا از آنجا که حالت باغ بود وارد شد. او راه را بلد بود، از آن در وارد شد؛ من هم بالای سکو بودم و محوطه هم با یک نورافکنی به طرف او روشن بود.
سلاح ژ3 در دستانم بود. یادم هست چون هوا خیلی سرد و ساعت 3 نصفه شب بود. من خیلی لباس پوشیده بودم؛ یک پانچو هم روی لباسها پوشیده بودم. چون برف میبارید و روسریام را دور سرم بسته بودم. ولی خوشبختانه بند اسلحه را به گردنم انداخته بودم و از من جدا نبود، وگرنه من فکر میکنم که میتوانست اسلحه را از من بگیرد.
گاهی پاسبخشها میآمدند یک سری میزدند و خدا قوتی میگفتند و میرفتند. در حال خودم بودم که متوجه شدم فردی در تاریکی به طرف من میآید. در مرحله اول فکر کردم که یکی از این برادرها پاسش تمام شده و دارد گذری رد میشود. او از آن عقب آمد، محوطهای که روشن بود تمام شد و به من که رسید نور کمتر بود. من ایست دادم؛ رسم بر این بود که اسم شب 3 تکهای میگفتیم. ایشان یک چیزی گفت؛ من مجدداً از او خواستم اسم شب را تکرار کند. من در آن حالت احساس کردم لحن او فارسی نیست. یعنی حس کردم که کلمات را فارسی نمیگوید و حالتی است که میخواهد مرا گول بزند. شاید در این چند ثانیه هزار جور فکر کردم. محاسبه کردم نکند این امریکایی است چون از دور همینطور که وارد میشد دیدم که یک چیزی روی سرش افتاده است. او تیشرت و بلوزش را روی سرش کشیده بود، شاید فکر کرده بود که از ظاهرش هم ممکن است شناسایی شود و به نوعی خودش را پوشانده بود. من دائم میگفتم اسم شب را بگو و او همینطور به سمت من میآمد. اینطور نبود که بایستد و اسم شب را بگوید؛ به این نتیجه رسیدم که او یکی از گروگانها است. به این نتیجه رسیدن خیلی سخت بود چون اصلاً چنین موضوعی نداشتیم و خدایی به ذهن من خطور کرد.
بیشتر به خاطر لحن انگلیسیاش بود و من فکر کردم که دیگر باید از او محکم بخواهم که سرجایش بایستد.
هرچه ایست ایست گفتم، شتابش را سریعتر کرد و طرف من آمد یعنی من فکر میکنم اگر ایشان عاقلانه رفتار کرده بود میتوانست از لانه فرار کند. هر لحظه سرعتش زیادتر میشد تا اینکه خودش رو طرف پای من پرتاب کرد و دست انداخت زیر پای من و من را کشید. دستش را دراز کرد تا اسلحه را از من بگیرد و مانع سلاح من شود و بتواند فرار کند چون قطعاً قصدش این نبود که سر و صدایی بلند شود. شوکه شده بودم و نمیتوانستم تصمیم درستی بگیرم. با خودم گفتم که جا دارد تیراندازی کنم؛ خدا شاهده در آن موقعیت واقعاً یاد این جمله شهید «شهرامفر» افتادم که گفت اگر کسی از نزدیک تیر بخورد، خونریزی شدید دارد و میمیرد. به این فکر کردم که اگر به او تیر بزنم چون نزدیک است خونریزی میکند و میمیرد و میگویند که ما گروگان کشتیم.
من فقط در آن حالت که او با من گلاویز شده بود، یک تیر هوایی شلیک کردم، به محض اینکه شلیک کردم من را رها کرد و شروع کرد به صورت سینه خیز به طرف ماشینها حرکت کردن که به نظرم آمد باید تیر دوم را شلیک کنم که تیر دوم را هم زدم. اما تیر سوم را احساس کردم که او دارد میرود؛ نشستم که نشانه بگیرم و بزنم هرچه سعی کردم دیدم تفنگ شلیک نمیکند.
نگو در این گیر و دار، خشاب من را شل کرده بود و خشاب درآمده بود و آن فشنگ دومی داخل گلنگدن اسلحه مانده بود. من دو تیر شلیک کردم و تیر سوم را که به قصد زدن او بود، خواست خدا بود که شلیک نکرد.
دیدم که او همان طور رفت اما به طرف دیوار نرفت. من در همان شرایط داد هم میزدم؛ پشت سر من دیواری بود که به باغ باز میشد. خانم «فرح مرصوصی» آنجا پاس میداد؛ من فریاد زدم که «فرح، فرح، گروگانه گروگانه»، چون صدای تیر را شنیده بود، من داد میزدم و از آن طرف صدای شلیک که بلند شد، بچههای سپاه هم متوجه شده بودند. خانم مرصوصی که متوجه میشود 6-5 تا تیر هوایی شلیک میکند. امریکایی کاملاً ترسید و به طرف دیوار نرفت و رفت به طرف ساختمان کاردار که جای پر درختی است. به نظرم آمد که رفت روی درخت. بچههای پاسبخش 6-5 دقیقه بعدش آقای زحمتکش و دیگران آمدند و گفتند: خواهر چه شده است و با یک حالت مسخرهبازی؛ چون یک سگ داخل سفارت بود که اذیت میکرد، گفتند چی شده سگ بهت پریده یا از سگ ترسیدی؟ گفتم: خدا شاهده گروگان بوده و من با او درگیر شدم و الان اینجاست. کمکم متوجه شدند که قضیه جدی است. دویدند رفتند. این گروگان روی درخت رفته بود، دیده بود که بچههای پاسبخش آمدهاند، برگشته بود یک سطل آشغال بزرگی زیر درخت قرار داشت که رفته بود داخل آنجا و پنهان شده بود. آقای زحمتکش که آمده بود طرف درخت دستش را گذاشته بود روی سطل که احساس کرده بود به صورت غیرمعمولی در آن سرمای هوا، گرم است و متوجه حضور او در سطل شده بود. الحمدالله موفق نشد از سفارت خارج شود و او را گرفتند اما بعداً شنیدم که گفته بود با یک رنجر دختر درگیر شدم. در صورتی که من تا حالا تیر هم نینداخته بودم.