روایتی از زندگی بچههای شهرکهای صنعتی
آنها کنار غلتک و ژنراتور بزرگ میشوند
یوسف حیدری
گزارشنویس
صدای ژنراتور و غلتلک و دستگاههای بزرگ برایشان آهنگ توقف زندگی است. دستگاههای جورواجور کارخانه و کارگاه که خاموش میشود زندگی هم برای این بچهها شروع میشود. از اتاقکها بیرون میآیند و در محوطه شهرک صنعتی دنبال هم میدوند. بوی نامطبوع محله حریف بازی بچهها نمیشود. زنان هم گوشهای مینشینند و بازی بچهها را تماشا میکنند. مدرسه قدیمی انتهای شهرک با زمین خاکی و سقفی که درحال ریختن است هر روز انتظار 30 دختر و پسر را میکشد. فاطمه از پنجره اتاقک سرک میکشد. بارشهای چند وقت اخیر هم گودال پشت مدرسه را پرآب کرده و بچهها میدانند رفتن کنار گودال خطرناک است. اینجا شهرک صنعتی چرم شهر و سالاریه است. جایی که وقتی مسافران از جاده کناری آن عبور میکنند به دلیل بوی نامطبوع و آلایندگی زیاد، شیشه ماشین را بالا میدهند و برای چند دقیقه نفسهایشان را حبس میکنند.
«بچههای این شهرک خیلی وقت است خندیدن را فراموش کردهاند. زندگی برای این بچهها از صبح زود شروع نمیشود بلکه عصر با تعطیل شدن کارگاه و کارخانه است که از چهاردیواری اتاقکهایی که حکم خانه را برایشان دارد بیرون میزنند.» این را زهرا امیر احمدی میگوید. بانوی خیری که سالهاست برای خوشحال کردن بچههای محروم این منطقه هر کاری میکند. حالا او از بچههایی میگوید که خیلی از مردم از آنها بیخبر هستند. بچههایی که در شهرکهای صنعتی زندگی میکنند و هر روز آلایندههای کارخانه و بوی نامطبوع میهمان ناخوانده ریههای آنهاست: «شاید برای خیلیها غیرقابل باور باشد اما در شهرکهای صنعتی که پر از کارگاه و کارخانه است بچههایی هستند که کودکی نمیکنند. در مدرسهای درس میخوانند که سقف بالای سر آنها درحال ریختن است و یک معلم که سن و سال بالایی هم دارد در کنار وظیفه مدیریت و ناظمی و دفترداری به این بچهها درس میدهد. اگر هم کسی نخواهد در این مدرسه درس بخواند باید به اولین روستای خارج از چرمشهر برود. آنها باید مسیر طولانی و خطرناکی بروند تا به مدرسه برسند. اینجا هم که بچهها در هوایی نفس میکشند که پر از سرب است.» این روایت 30 دختر و پسر خردسالی است که خانوادههایشان از شهرهای شرقی کشور یا از افغانستان در اینجا گرد آمده و کار میکنند.
زهرا امیراحمدی از روزی میگوید که تصمیم گرفت لبخند را به چهره کودکان محروم این منطقه هدیه کند: «همه چیز از مدرسه پسرم شروع شد. مربی مهد کودک بودم و پسرم اول ابتدایی درس میخواند. یکی از دانشآموزان مدرسه پسرم رفتار عجیبی داشت. مدتها بود از سطل زباله مدرسه برای خودش خوراکی پیدا میکرد. اولین بار وقتی او را درحال جست و جو در سطل زباله دیدم باور نمیکردم پسربچه در این سن و سال بهجای درس و مشق، زنگ تفریح در سطل زباله دنبال خوراکی بگردد. این موضوع انگار برای بقیه عادی بود. میگفتند این پسر به زبالهگردی عادت کرده. وقتی رفتار او را زیر نظر گرفتم متوجه شدم گاهی اوقات با بچههایی که خوراکی دارند دعوای الکی راه میاندازد تا خوراکیشان را از آنها بگیرد. موضوع را با مدیر مدرسه درمیان گذاشتم و خواستم درباره خانوادهاش تحقیق کنیم. همراه مدیر به خانه این دانشآموز رفتیم و به واقعیت تلخی پی بردیم؛ پدر و مادر این پسر معتاد بودند و او با مادربزرگش زندگی میکرد.
وضعیت این پسر خوب نبود و بدنش زخم شده بود. گاهی اوقات سرکلاس میخوابید. اعتیاد خانواده او را در شرایط وحشتناکی قرار داده بود. وضعیت این پسر باعث شد تا با مدیر وضعیت والدین و زندگی همه دانشآموزان را بررسی کنیم. متأسفانه نتیجه تکان دهنده بود. والدین خیلی از بچهها معتاد بودند و بچهها سوءتغذیه داشتند. انگشت دست یکی از این بچهها قطع شده بود و مدیر در این مدت متوجه نشده بود. وقتی بررسی کردیم مشخص شد مادر این دانشآموز که اعتیاد دارد انگشت او را سوزانده و پسرش مدتی در کما بوده.
تصمیم گرفتیم برای این بچهها که خیلی وقت بود شادی را حس نکرده بودند کاری کنیم. هدیه گرفتیم و در مدرسه جشن برپا کردیم. برای حفظ شخصیت این بچهها اسم آنها را روی کاغذ نوشتیم و داخل گوی شیشه ای انداختیم. به بهانه اینکه میخواهیم از دانشآموزان نمونه تقدیر کنیم به این بچهها هدیه دادیم. لبخند آنها را هیچ وقت فراموش نمیکنم. این جرقه و شروع کار من بود و افرادی که دوست داشتند در کار خیر مشارکت کنند دست همکاری به من دادند تا لبخند را به چهره کودکان محروم و رنج کشیده ورامین و شهرهای اطراف بنشانم. از همان روز با مؤسسات مختلف ارتباط گرفتم و از خانوادههایی که سرپرست خانواده به دلیل اعتیاد در کمپ بود و یا پدر خانواده به دلیل معلولیت یا ازکارافتادگی توانایی کار نداشت حمایت کردیم.»
این روزها خیلیها به کمک این بچهها میآیند؛ از معلم گرفته تا آرایشگر، مدیر کارخانه و هنرمندان نمایش عروسکی. امیراحمدی از همکاری مردم برای خوشحال کردن بچهها اینگونه میگوید: «هرکسی در هر شغلی به این بچهها کمک میکند. چند نفر از معلمان از من میخواهند دانشآموزان محرومی را که در برخی از دروس ضعیف هستند به آنها معرفی کنم. چند جوان آرایشگر برای ایام نوروز و یا مناسبتهای مختلف اینجا میآیند و رایگان سر بچهها را اصلاح میکنند. خوشحالی این بچهها خستگی را از تن همه بیرون میکند. خوشبختانه خیلیها برای حمایت از این بچهها به من کمک میکنند. از مدیران کارخانههای منطقه تا دفتر فرمانداری و زنان خانهدار. با کمک آنها برای بچهها جشن میگیریم و هدایایی مثل لوازم التحریر و خوراکی بینشان توزیع میکنیم.»
روز پدر بهانهای بود تا بچهها در آمفی تئاتری جمع شوند و برای چند ساعت فارغ از آلودگی هوا، صدای کارگاه و کارخانه و بوی نامطبوع شادی کنند. این بچهها در همین شهرکهای صنعتی به دنیا میآیند، بزرگ میشوند و همین جا مدرسه میروند. آنها هیچ وقت لذت زنگ تفریح و جشن و شادی را نمیچشند.
امیراحمدی از روزی میگوید که برای شناسایی بچهها به شهرکهای صنعتی اطراف تهران رفت: «کارخانههای بزرگ و صنعتی به دلیل آلایندگی زیاد باید 50 کیلومتر با شهر فاصله داشته باشند. خیلیها نمیدانند در همین شهرکهای صنعتی با این همه آلودگی کودکانی هم زندگی میکنند.
والدین این بچهها به عنوان سرایدار و نگهبان در کارگاه و کارخانه استخدام میشوند و در اتاقکهای سرایداری زندگی میکنند. این بچهها هر روز فقط همین محیط و کارگران را میبینند و تا پایان ساعت کار کارخانه نمیتوانند از خانه خارج شوند. وقتی هم به سنین نوجوانی می رسند همین جا مشغول کار میشوند.
وقتی موضوع را با مدیریت شهرک درمیان گذاشتم نمیدانستند این تعداد بچه در این شهرک زندگی میکنند. میگفتند اینجا فقط کارگر رفت و آمد میکنند و بچهای نیست. با همکاری مدیریت شهرک، آمفی تئاتر برای بچهها ساختیم و روز پدر جشن گرفتیم و همه بچهها را دعوت کردیم. آنجا بود که همه دیدند 30 کودک دختر و پسر در این شهرک زندگی میکنند. 50 درصد بچهها ایرانی و بقیه اتباع افغانستان هستند. آنها همین جا گوشه تهران زندگی میکنند و نیاز به حمایت دارند و خوشبختانه با کمک مردم خیر و مهربان تا آنجا که توانایی داشته باشیم از آنها حمایت میکنیم.»
او درباره تلخترین صحنهای که در این مدت دیده است میگوید: «تلخترین صحنهای که دیدهام مربوط به مدرسهای است که این بچهها آنجا درس میخوانند. مدرسهای قدیمی با حیاط خاکی و سقفی که درحال فرو ریختن است. به آموزش و پرورش هم مراجعه کردم، گفتند آنجا متولی خاصی ندارد و نباید فعالیت داشته باشد. خانوادهها به دلیل دوری مسافت تا اولین روستا ترجیح میدهند بچههایشان در همین مدرسه متروکه درس بخوانند.» خوشحال کردن بچههای محروم هزینه زیادی ندارد. فقط یک دل بزرگ میخواهد.
کاش این بچهها هم بتوانند مثل بچههای دیگر بچگی کنند.