مروری بر برخی از بهترین فیلمهای خانوادگی- اجتماعی در بازار سینمای غرب
رنگ و بوی شیرین گذشته
وصال روحانی
خبرنگار
وقتی صحبت از بهترین کارهای اجتماعی- خانوادگی و برترین آثار سینمای رمانتیک به میان میآید، امکان ندارد که آثار کلاسیک دهههای 1940 تا 1960 در این زمینه از قلم بیفتد، زیرا شاخصترین آثار دهههای بعدی در این زمینهها هم به گرد پای آن فیلمها نمیرسند و مغلوبانی صرف در رقابت با آنها بهحساب میآیند. به این ترتیب شبکههای مختلف ارائه فیلم در سطح جهان از آمازون بالنسبه قدیمی گرفته تا نتفلیکس جدید و سایر کمپانیهایی که امکان Streaming و دانلود فیلمها را روی خط خود برای متقاضیان در ازای دریافت وجه فراهم میآورند، مجبورند در میان اندک فیلمهای موفق اجتماعی و کمدی- رمانسهای سه دهه اخیر- انبوهی از آثار کلاسیک و کارهای بزرگان را هم جای بدهند و برنده این روند البته سینمادوستان هستند که به جای دیدن رمانتیکهای متوسط و ضعیف موجود در بازارهای 2021 میتوانند فیلمهایی را ببینند که باوجود داشتن تاریخهای 70 و 60 سال پیش روی جعبههای خود سرشار از مفاهیم با ارزش، استعارههای شیرین و اتفاقات آموزندهاند و درس زندگی میدهند. فیلمهایی که در اواخر تابستان 2021 رنگ و بوی عشق ، خانواده و اجتماع را در جوامع میپراکنند و نماد انسانهای خواهان خوشبختی حقیقیاند، آثاری هستند که در این صحنه معرفی شدهاند و همانطور که پیشتر آمد، شمار کلاسیکهای ادوار قبلی در میان آنها بسیار بیشتر از نمونههای سالیان جدید است و به تبع آن خاطرات شیرین گذشته را فزونتر زنده میکنند.
«مریض بزرگ» (2017)
این فیلم نه بر پایه خیال صرف و بر مبنای آرزوهای شیرین دستنیافتنی بلکه براساس واقعیت ساخته شده و نشان میدهد که چگونه کمیل نانجیانی کمدین واقعی و پاکستانی تبار تبعه امریکا چند سال پیش با امیلی گوردون آشنا شد و با او پیمان زناشویی بست و از چه طریق زوج هنری آنها با همین اتفاق شکل گرفت و به موفقیتهای نانجیانی استمرار بخشید. ایفای نقش نانجیانی در این فیلم به عهده خود اوست ولی به سبب عدم تمایل امیلی گوردون برای بازی در این فیلم از زوکازان برای ایفای نقش او بهره گرفته شده است. فیلم که کارگردانی آن با مایکل شووالتر است، توضیح میدهد که چگونه و چرا خانواده نانجیانی برای رضایت دادن به ازدواج وی با گوردون مشکل دارند و این را نمیپذیرند زیرا خواست اولیه آنها نه وصلت کمیل با یک زن غربی بلکه ازدواج او با یک زن پاکستانی است. مشکلات آنها وقتی بیشتر میشود که امیلی دچار یک بیماری جدی و بستری میشود و خانواده او برای عیادت از وی به امریکا میآیند. با چنین پایهها و اوصافی «The Big sick» یک کمدی- رمانس زیبا و یکی از معدود آثار سالهای اخیر این ژانر جلوه میکند که کمپانیهای توزیع و اجاره فیلمها میتوانند روی آن تکیه و سرمایهگذاری کنند .
«گرفتن یک دزد» (1955)
وقتی حرف از بدون رقیب بودن رمانسهای غنی گذشته بهمیان میآید، این فیلم از بهترنی نمونهها برای اثبات این ادعا است و چه چیزی جالبتر و عجیبتر از اینکه این فیلم را آلفرد هیچکاک، سلطان فیلمهای پردلهره ساخته و نه یک استاد قدیمی و متخصص ژانر رمانس، البته هیچکاک بر طبق عادات و سنن کاریاش این فیلم را با نشانههای متعددی از ژانر تریلر و برپایه یک سرقت استوار ساخته ولی این بار عاطفی و رمانتیک فیلم است که دائماً از بطن آن بیرون میزند و تبدیل به وجه غالب آن میشود. کری گرانت که در فیلمهای متعددی از هیچکاک شرکت کرد، در این فیلم هم ایفاگر نقش اصلی است و در قالب یک سارق پرسابقه اما بازنشسته بهنام جان رابی ظاهر میشود که تمایلی به بازگشت به عرصه خطیر گذشتهاش ندارد اما وقتی یک دزد جدید سربر میآورد که درست با مدل و الگوی او به سرقت میپردازد رابی برای اثبات بیگناهیاش به صحنه برمیگردد تا سارق جدید را شناسایی کند و به پلیس تحویل بدهد و خودش را هم از دردسر و اتهام بازگشت به دنیای تبهکاری رهایی بخشد. رابی در همین راه و در جریان اثبات بیگناهیاش با یک زن ثروتمند بهنام فرانسیس (با بازی گریس کلی فقید) هم آشنا میشود و در دوربین هیچکاک در مسیر ترسیم اتفاقات، همکاری و ارتباطی بین آنها به تصویر کشیده میشود که فیلم «گرفتن یک دزد» را بحق به یکی از محبوبترین آثار ژانر اجتماعی و خانوادگی در تمامی تاریخ تبدیل میکند.
«سابرینا» (1995)
وقتی این اسم را میآوریم، منظورمان نسخه اولیه و کلاسیکی نیست که بیلی وایلدر سرشناس در سال 1954 با بازی ادری هپبورن سوئیسیتبار ساخت، بلکه بازسازی آن توسط سیدنی پولاک فقید در سال 1995 است که هرچند به سطوح آن فیلم فوقالعاده نمیرسد اما فیلم بسیار خوبی است و ارزش دیدن را دارد. این بار مثلثی که داستان عاطفی سابرینا پیرامون آنها ساخته میشود، متشکل از هریسون فورد، گرگ کینیار و جولیا اورموند است و با اینکه دادن نقش برادر بزرگ و ایرادگیر و بداخلاق به هریسون فورد و نقش برادر کوچکتر و بشاش و پولدار به گرگ کینیار اشتباهی آشکار بوده اما فیلم در نظر مردم و در گیشهها جواب داد و بسیار موفق بود و در نتیجه نمیتوان این ایراد را عمده و روی آن مانور و اصرار کرد و شاید یک دلیل عمده آن جا افتادن سریع ارتباط و متن گفتوگوهای دو برادر با کاراکتر اورموند در متن قصه و تبعات آن باشد. نمیتوان و نباید توصیه کرد که بینندگان دیدن این ورسیون سابرینا را بر نسخه اصلی و نخستین ارجح بشمرند اما قطعاً از دیدن آن هیچ ضرری نخواهند کرد زیرا یک رمانس واقعی و موفق است.
«سلام، اسم من دوریس است»(2016)
مایکل شووالتر کارگردان این فیلم در اواخر سال 2015 و در طول 2016 اوقاتی فوقالعاده را گذراند زیرا اضافه بر این کمدی- رمانس پر معنا، فیلم پر نکته و موفق «میهمانی جستوجو» را هم عرضه کرد اما این «سلام، اسم من دوریس است» که بیشتر و فراتر از هر یک از کارهای هنری این کارگردان میدرخشد و جلبنظر میکند. این فیلم در ظاهر و حتی باطن یک کار تراژیک و در عین حال خندهدار و سرشار از نکات کمدی و حتی اسلپ استیک (کمدی بزن و بکوب) است. شخصیت اصلی فیلم یک زن 64 ساله بهنام دوریس با بازی سالی فیلد پرسابقه و امریکایی است که بهتازگی مادرش را از دست داده و تنهاتر از هر زمانی شده ولی آشنایی با مردی جوانتر از خود، وی را از تنهایی خارج و به آینده امیدوار میکند. دوریس برای جلب نظر این مرد و ازدواج با او به هر کلک و راه ممکن و هر یک از تاکتیکها و حقههای ترسیم شده در اینگونه داستانها روی میآورد و صرف نظر از اینکه در هدفش موفق یا ناموفق میشود، یک دنیا اتفاق و یک کمدی- اجتماعی عالی را خلق و ارائه میکند. دستاورد مهم این فیلم، تغییر دادن خط فکری و روال و دیدگاهی است که مردم دنیا نسبت به مقوله سن دارند و تا از یک سن مشخص عبور میکنند، به این تصور میرسند که این پایان کارشان است .
«همچنان متعلق به من» (2012)
این فیلم نیز پیرامون یک ارتباط عاطفی دیرپا است که چون عمیق و طی زمانی طولانی برقرار است، به آسانی محو نمیشود. کریگ موریسون (با بازی جیمز کرام ول) یک کشاورز شاغل در منطقه نیو برانشویک کانادا، درصدد ساختن خانهای تازه و بهتر برای ایرنه همسر بیمارش (با بازی ژنویو بوژو) است اما بوروکراسی حاکم بر محل زیستشان و قواعد بازدارنده و مسائل اداری مانع این امر میشود و کار گره میخورد. این کار اجتماعی رمانتیک با چنان موضوع و نگرشی از بهترین فیلمهایی است که با خمیرمایه و مضمونی از این دست ساخته شده و کرام ول و بوژو با بازیهای عالی خود از دلایل اصلی توفیق و ماندگاری این فیلم هستند. شاید آنچه در این فیلم میبینیم، در فضاها و نگرشها و مدل کنونی زندگی مردم غیرقابل تکرار و حتی باورناپذیر باشد اما در دهههای 1950 تا 1970 و البته پیش از آن در محیطهای بومی و فضاهای کشاورزی و روستایی امریکای شمالی قابل باور نشان میدهند و میتوان چشمها را بست و آرزو کرد که ای کاش امروز هم قابل اجرا و تحقق بودند. کارگردان این فیلم مایکل مک گووان امریکایی است.
«تقریباً شگفتانگیز» (1987)
این کمدی- رمانتیک فکورانه جایگاهی برابر با «16 شمع» و «زیبا با لباس صورتی» که معروفترین رمانسهای جوانانه جان هیوز فقید بهشمار میآیند، ندارد اما هم از بهترین کارهای رزومه عالی این فیلمساز محسوب میشود و هم بهلحاظ مضمون و در ترسیم یک واقعه رمانتیک در رده سنی جوانان، بسیار موفق بهنظر میرسد. کیت نلسون (با بازی اریک استولتز) یک دانشآموز دبیرستانی ناآرام و یاغی صفت است که به آماندا جونز (لیا تامپسون) یکی از محصلان موفق و نیک رفتار آموزشگاه محل تحصیلاش علاقهمند شده و برای جلب نظر وی و گرفتن رضایت او برای ازدواج در سالهای بعدی از کمکهای یک همکلاسی دیگر خود بهنام واتس (مری استوارت مسترسون) بهره میگیرد. با چنین پیشزمینه و تم داستانیای میتوانید پایان کار را بهدرستی حدس بزنید و چیزهای غیرمنتظره زیاد مهمی در این راه روی نمیدهد و با وجود این، لذت تماشای این کار زیبای جان هیوز هرگز از بین نمیرود و این سفروارهای است که کمتر کسی از آن ناراضی بازمیگردد.
«نامههایی به ژولیت» (2010)
هالیوود چند سالی است که تصمیم گرفته آماندا سیفرید جوان به جانشینی جولیا رابرتز رو به پیری، ریس ویترسپون الوان و رنگارنگ و حتی «آن هاتاوی» پرطرفدار و جنیفر لارنس پولساز به ملکه و چهره اصلی فیلمهای اجتماعی- رمانتیکی تبدیل شود که وقایعشان در محیطهای کوچک و شهرهای نهچندان بزرگ شکل میگیرد و کم سر و صداتر از رمانسهای پرهزینه متعلق به شهرهای بزرگ هستند و مردم نیز مشکلی با این قضیه ندارند و این گزینش را پذیرفتهاند. در «نامههایی به ژولیت» آماندا سیفرید زنی شاغل در نیویورک به نام سوفی است که ایام ماه عسل خود را کنار همسر جدیدش در شهر ورونای ایتالیا میگذراند. با این حال در این شهر تاریخی، سوفی با پدیدهای عجیب روبهرو میشود که اهالی محل آن را «نامههایی به ژولیت» نامگذاری کردهاند. بر این اساس زنان نقاط مختلف شهر ورونا هر آرزویی را که دارند، بر کاغذی نوشته و به صورت نامه به در حیاط خانهای قدیمی و بزرگ میرسانند که متعلق به زنی به نام ژولیت مونتاگیو بوده و آن خواستهها معمولاً و به طریقی رازگونه محقق و آرزوی آنها برآورده میشود. از آنجا که این فیلم فانتزی و رؤیایی و بنابراین هرچیزی در آن امکانپذیر است، سوفی در میان نامههای جمع شده در در ورودی عمارت نامهای را مییابد که مربوط به سال 1957 میشود و شخصاً شروع به تحقیق و اقدام روی آن میکند و در همین راه در یک ماجرای طولانی و مکاشفه اجتماعی و شخصی قرار میگیرد که یکی از ثمرات آن آشنا شدن هرچه بیشتر با روحیات درونی خود و مفهوم زندگی است. این یک رمانس اخلاقگرا و سرشار از درسهای اجتماعی و اتفاقات باورنکردنی اما شیرین است که گری وی نیک در کارگردانی آن مهارت چشمگیری را بروز داده است.
«چیزی درباره مری» (1998)
این فیلم از موفقترین نمونههای کمدی- رمانس دهه 1990 بودو حدود 25 سال پس از عرضهاش پیدا کردن فیلمهایی که از این بهتر باشند، بسیار سخت نشان میدهد. همه چیز این فیلم رؤیایی و بیش از حد شیرین است ولی افسوس چیزهای بهدست نیامده را هم دربردارد و همینطور این تفکر و سؤال همیشگی را که اگر اتفاقات جور دیگری رقم میخورد، زندگی آدمها به چه شکلی درمیآمد. برادران فارهلی در یکی از بهترین فیلمهای عمر هنریشان با این فیلم به کانالهای فکری مردانی که در پی همسریابی یا پیدا کردن بهترین دوستان از قماش خود هستند، ورود میکنند و راه حلهای غیرمتعارفی را مطرح مینمایند. این فیلم شهرت بناستیلر تازه وارد به نظام هالیوود را بیشتر و تبدیل شدن او به ستاره دهه بعدی را پایهگذاری کرد و از کامرون دیاز که ایفاگر نقش اصلی (و زنی به نام مری ینسن) است و در سال 1994 با فیلم «ماسک» جیمکری درخشیده بود، چهره بزرگتری ساخت. لیاوانز، کریس الیوت و البته مت دیلان دیگر بازیگران فیلم و سایر کاراکترهایی هستندکه به مری چشم دارند و او را مرکز ثقل زندگی خود میانگارند و همگی معترفاند که این زن آدم خاصی است و نمیتوان سر از افکار و رازهای او درآورد. توهماتی که تا پایان فیلم پابرجاست و مری همچنان درک نشدنی باقی میماند ولی هرگز دنبالهای بر این فیلم ساخته نشده تا بهنظر برسد که پیتر و بابی فارهلی در زمان ساخت فیلم این کارها و فضاسازیها را به عمد صورت داده و از ابتدا میخواستهاند قسمتهای دوم و سوم این قصه را هم تهیه کنند.
«مولن روژ» (2001)
این یک فیلم موزیکال مدرن است که فقط آدمهایی با سبک کار و روش اندیشیدن «بازلورمن» استرالیایی میتوانند خالق و تأمین کننده آن باشند. با همت این کارگردان نوجو که در سالهای بعدی فیلمهای تاریخی و اجتماعیای همچون «استرالیا» را هم ساخت. «مولن روژ» سرشار از آواهای خاص و ترانههای مدرن و قدیمی است و میتواند هر ذائقهای را جوابگو باشد. اتفاقات فیلم در دهه 1900 و بهروایتی در شروع قرن بیستم و در دل نهضت هنری «بوهمیان» و به دیگر سخن، «فرهنگ کولیها» شکل میگیرد و در مرکز اتفاقات خود مرد و زن جوانی را معرفی میکند که سرنوشت، آنها را بهسوی هم سوق میدهد. یکی از آنها کریستین (با بازی اوان مک گرگور اسکاتلندی) است و دیگری ساتن (با بازی نیکول کیدمن مشهور و استرالیایی) و اگر هم آنها طالب یک زندگی آرام و مشترک باشند باید از شر افراد بدطینتی رهایی یابند که خوابهایی مضر و مختص خود را برای ساتن دیدهاند. با اینکه در دهههای 2000 و 2010 موزیکالهای مدرن و فوقالعاده دیگری مثل «شیکاگو»، «9» و «لالالند» هم ساخته و عرضه شدند اما سخت و غیر واقعی است که تصور کنیم آنها از «مولن روژ» بهترند و این شامل بازسازی موفق «ستارهای متولد میشود» به کارگردانی بردلی کوپر در سال 2018 هم میشود.
«چه میشود اگر...» (2013)
این فیلم دراماتیک و در عینحال عاطفی کانادایی بهرغم داشتن تمی تأثیرگذار و داستانی بالنسبه قوی، در درجه اول یک وسیله رشد و سکوی پرتاب برای دو بازیگر اصلی خود است که دانی یل رادکلیف و زوکازان هستند و لابد میدانید رادکلیف همانی است که با بازی در نقش مرکزی سری فیلمهای هشتگانه و بسیار پرفروش هریپاتر به شهرت رسید و حالا نه چهره نوجوان آن آثار سینمایی بلکه مرد جوانی است که فاصلهاش با 33 سالگی اندک است و بیش از یک دهه است که از عرصه فیلمهای نوجوانان و فانتزی به دنیای سینمای بزرگسالان و موضوعات جدیتر منتقل شده است. رادکلیف بریتانیایی که البته در زمان تهیه این فیلم 24 سال سن داشت، ایفاگر نقش والاس است که پس از اینکه در مییابد همسرش به او خیانت کرده، تصمیم میگیرد مظلومیت بیش از حد را کنار بگذارد و جدیتر و بیرحمتر باشد و در راه حفظ منافع خود به سایرین نارو بزند. والاس در این راه با مردی اجتماعی (با بازی آدام درایور) آشنا میشود و این مرد او را به یک زن فعال بهنام شانتری (با بازی زو کازان) معرفی میکند و والاس و شانتری میتوانند از همان آغاز حس کنند که میتوانند زندگی زناشویی موفقی داشته باشند. مشکل اینجا است که هم والاس باید از زن فریبکارش طلاق بگیرد و هم شانتری باید از خانوادهای سختگیر که هر حرکت او را میپایند، برای این ازدواج اجازه بگیرد. اتفاقات در شهر تورونتوی کانادا که مثل شهرهای بزرگ امریکا سرشار از مهاجران کشورهای مختلف و بهتبع آن آکنده از فرهنگهای گوناگون است، شکل میگیرد و همین مسأله باور اتفاقات فیلم را و آنچه بر سر والاس و شانتری میآید، مقدورتر میسازد. از حق نباید گذشت که سازندگان این فیلم و بویژه مایکل داوسی کارگردان آن بخوبی توانستهاند احساسات بینندگان را از هر قماشی که هستند، برانگیزند و اتفاقات و برخوردها را طبیعی جلوه بدهند.
«آنچه مردان میخواهند» (2019)
این نگاهی واقعی و در عینحال سخرهآمیز به دیدگاه مردان نسبت به مسائل اجتماعی و خواستههای آنها پیرامون سوژه ازدواج و یافتن مناسبترین شرکا برای یک زندگی مناسب است. در سال 2000 فیلمی به نام «آنچه زنان میخواهند» به کارگردانی نانسی مهیرز عرضه شده بود و وقتی میبینیم که سازندگان آن فیلم با نگاهی توأم با شوخی و شاید هم با نگرشی حقیقی بهترین انتخاب را مردی همچون مل گیبسون معرفی میکنند، درمییابیم که آن فیلم نمیخواست رأیی واقعی را صادر کند و بوضوح بگوید که زنان از یک زندگی مشترک چه چیزهایی را جستوجو میکنند. هرچه بود آن نسخه اولیه در سال 2019 با مبنا قراردادن دیدگاه مردان نسبت به موضوع بازسازی شد و نسخه جدید طبعاً تفاوتهایی با نسخه اصلی دارد ولی با مسخره بازیهای خاص خودش همراه است. این بار با بازی تاراجی پیهنسون هنرپیشه سیاهپوست زن امریکایی در نقش اصلی با یک ایجنت ورزشی روبهرو هستیم که میتواند مغز مردان را بخواند و بدون گفتوگو با آنها از طرز فکر و آنچه آنان میخواهند، سردربیاورد. کاراکتر هنسون که الی دیویس نام دارد، به چنین توانایی و خصلتی نیاز مبرم دارد زیرا در یک جامعه مردسالار بسر میبرد و از هرسو در محاصره مردانی است که میخواهند حرف خود را به کرسی بنشانند. برای اینکه در بطن چنین ماجرایی قضایای عاطفی هم داشته باشیم، الی دیویس به چنین وادیهایی هم کشیده میشود اما تسلط وی همچون میزان استیلای مل گیبسون بر محیط زندگی و اطرافیانش همان قدر محکم مینماید که سست و محو شدنی بهنظر میآید و سرآخر در این فیلم هم که کارگردانیاش برعهده آدام شنکمن بوده، ثابت و محرز نمیشود که مردان برای زندگی خود چه میخواهند.
«روح» (1990)
این یکی از پرفروشترین فیلمهای سال 1990 و کل دهه 90 بود و چنان عنصر عشق را با روح و روان انسانها ادغام کرد که بینندگان حتی داستان غیرعادی این فیلم را پذیرفتند و قطره اشکی هم بابت مرگ کاراکتر اصلی که پس از مرگ روح خود را فعال و حلال مشکلات یافت، فشاندند. نامگذاری ژانر این فیلم بسیار سخت و حتی غیرممکن است اما اگر چیزی بهنام رمانس ماوراءالطبیعهای وجود داشته باشد، «Ghost» با کارگردانی فرصتطلبانه جری زاکر بهترین نمونه آن است. پاتریک سوئیزی فقید دراین فیلم نقش یک تاجر موفق بهنام «سم» را بازی میکند که روزی توسط یک سارق کشته میشود اما سم بلافاصله پساز مرگ کشف میکند که تبدیل به یک روح شده است که اگرچه نمیتواند با «مالی» همسر بیوهشدهاش (با بازی دمیمور) ارتباط مستقیم و توأم با گفتوگو برقرار کند اما قادر است با یافتن یک «واسطه» (با بازی ووپی گولدبرگ) به چنین کاری نایل آید. به این ترتیب سم معمای قتل خود و دلایل آن را طی تحقیقاتش کشف میکند و آن را به اطلاع «مالی» میرساند. تم عاطفی فیلم و تشریح قدم بهقدم این فرایند غیرمعقول و جلب ترحم و همدردی بینندگان از طریق تأکید بر کمگناه بودن سم و قربانی شدن تقریبی مالی از «روح» فیلمی را ساخته است که میتواند روی هر قشر سنی و صنفی و هر رده و طبقهای اثر بگذارد و آنها را با دو کاراکتر اصلی که در پایان ماجراها هم بهصورت یک روح و یک انسان کنار هم میایستند، همراه و همدرد سازد. مهر و مارک دهه 1990 ظاهراً با قدرت روی این فیلم خورده است اما فیلم چنان تأثیرگذار و ماندگار است که میتواند در هر دهه و زمانهای و در هر عصری در دوردست و نزدیک موفق و اثرگذار باشد و احساسات مردم قرنهای بعدی را هم جریحهدار کند.