چه خوب می‌دانست وقت کم است فروغ!




نجمه دری
دانشیار دانشگاه تربیت مدرس
فروغ، زنی که می‌خواست زن بماند و زنانه بسراید، تولدی در نیمه دی‌ماه و غروبی زودهنگام در اواخر بهمن داشت و به‌دنبال آن شب‌های بی‌فروغ بر ادبیات ایران چیره شد. زنی که از تیک تاک ساعت دیواری دریافته بود باید دیوانه‌وار کسی را دوست بدارد که شبیه هیچ‌کس نبود و رؤیایش شب‌ها را عطرآگین و سینه‌ها را سنگین می‌کرد. زنی که سنگ‌ها صدای او را گوش می‌کردند و انگشتانش در دشت کاغذها، جرقه می‌کاشت اما فکر می‌کرد کسی او را به آفتاب معرفی نخواهد کرد و کسی او را به میهمانی گنجشک‌ها نخواهد برد. فروغ، شاعر عروسک‌ها، درست در ساعتی که آیه‌های تاریک نازل می‌شد و درحالی که نمی‌خواست از سایه خود جدا شود، دل دیوانه‌اش را برداشت و از شهر ما رفت. دفترهای شعر او یادگاری است از «عصیانِ» «اسیر»ی که «دیوار»ها را تاب نیاورد و رفت و همچنان نامش باقی است.
درباره فروغ، زنی که راهی بجز گریز، برایش باقی نمانده بود، هنوز هم با گذشت چند دهه نمی‌شود بی‌پرده سخن گفت. شاعر شگفت‌انگیزی که تنها گناهش بیان دیگرگونه احساسات در قلمرو ادبیاتی است که مفاهیم ازلی و ابدی را در هاله‌ای از رموز و اشارات می‌پسندد و حرکت موزون واژه‌ها آنگاه که از حنجره دخترکان ادا شود شهرآشوبی است که خواب آرام محافظه کاران را برهم می‌زند و پیامدش رسوایی و دردمندی است. گفتن بی‌پرده آنچه در درون می‌گذرد، نیازمند جسارتی از نوع بی‌پروایی است و الزاماتی دارد که گاهی با تصویر نهادینه شده زن محبوب، منافات دارد. اینکه بتوانی همه ملاحظاتی را که عقل، فرمان به مراعاتش می‌دهد کنار بگذاری؛ منافع و مزایای آنی برخورداری از آرامش مردابی را نادیده بگیری و جلودار روشنگری در کوره راهی باشی که پایانش ترس‌آور است، سخت است و همه اینها وقتی سخت‌تر خواهد بود که زن باشی! گاهی با خودم فکر می‌کنم زنی که تا به این اندازه نبوغ دارد و معجونی از کلمات تازه را در موسیقی شعر درهم می‌آمیزد تا طرحی نو دراندازد، چرا اصرار دارد که سرخوردگی‌ها و ناکامی‌ها را در کنار زیباترین صحنه‌های بی‌نقاب و زنانگی یک زن در آوردگاه شعر و احساس به تصویر بکشاند. هرچند ممکن است با توجه به ساحت‌های وجودی، بیشتر این واگویه‌های دردمندانه و از موضع ضعف، مربوط به دوران اسارت فروغ باشد و متعلق به دورانی قبل از آنکه ققنوسی دیگر از خاکستر افسارگسیختگی‌هایش متولد شود.
به‌عنوان زنی که قرار است ابعاد تازه‌ای از نقش زنانگی در فضای جامعه مدرن را نشان دهد، هنوز می‌توانم مفاهیم ساختارشکنانه بیشتری از فروغ انتظار داشت، زنی که دوباره متولد شده و دیگران را هشدار می‌دهد که آغاز فصل سرد را باور کنند و خطراتش را جدی بگیرند. اگر قدری بیشتر زنده می‌ماند و پختگی بیشتری نظیر سیمین بر ذهن ناآرامش سایه می‌انداخت شاید بهتر می‌توانستیم او را الگوی ادبی فریاد زنان در دوران مدرن بدانیم. بنابراین امروز در بازخوانی اشعار فروغ با سه ساحت وجودی شاعرانه او مواجهیم که در عین حال مسیرتکامل و صعودی طی می‌کنند و در اثر استحاله مدام ناشی از بی‌قراری، پرده از لایه‌های تو در توی ذهن ناآرامش برمی‌دارند. ساحت اولیه وجود فروغ، دخترکی شاد و پرهیجان است که روی لیوان‌ها می‌رقصد و از گل‌های کاغذی گل گونه می‌سازد تا زردی حاصل از عشق نابالغ اش را بپوشاند. دختری رها از قید و بندهای پدر و اجتماعی که طنین خنده‌های کودکانه‌اش را تاب نمی‌آورد. ساحت دیگر فروغ، زنی است عصیانگر که صورت او نشانه رفته و نظارت پدرانه جای خود را به سلطه معشوق همسری داده است که خالی از رعایت شکنندگی‌های جنس لطیف او را لحظه به لحظه ویران می‌کند و تحلیل می‌برد. فروغ در ساحت دوم شاعرانگی‌اش زنی است که عشق را با همه دردمندی‌ها پذیرفته و هر لحظه در شعر در هیأت تازه‌ای متضرر شدن و محفوظ شدن را به نوبت فریاد می‌کند. اعتراف به آنچه افشایش مرسوم نیست در ارتکاب گناه و در عین حال خرسندی از انجام آن از طرف زنی که تاکنون ملاک برتری و امتیازش با کلیدواژه‌هایی مانند محبوب و باوقار و شرمگین همراه بوده است. تهوری جسورانه است و تبعاتی را نیز با خود همراه خواهد داشت و هر چه به پایان این دوران نزدیک می‌شویم فروغ رنج دیده‌تر و شکسته‌تر می‌شود و اشعارش مملو از درد و گلایه است که زمینه را برای طلوع ایمان سپید از پایان شب سیه فراهم می‌کند و فروغ نو متولد می‌شود. آنچه جای تأسف دارد این است که به عقیده من ساحت سوم و شاعرانگی فروغ در نیمه راه با مصیبت بی‌فروغی مصادف می‌شود و کمالی را که می‌توانست در شعر و اندیشه این شاعر پیشاهنگ به ظهور و بروز برساند از ما دریغ می‌کند. در ساحت سوم شاعرانگی‌اش، فروغ در می‌یابد که بی‌جهت به هر جمعیتی نالان شده است و دیگران از ظن خود یارش بوده‌اند. بنابراین به درون خود پناه می‌‌برد و در گوشه‌ای می‌‌نشیند تا از پنجره به ازدحام کوچه خوشبخت نگاه کند و خمار ناشی از لجاجت‌های کودکانه و مستی‌های گناه‌آلود را در خیال خوش‌تر از خواب معشوقی که تا به حال او را با دیگران اشتباه گرفته است مداوا کند و از بین همه آرزوهای بلند و طولانی، آنچه برای خود آرزو می‌کند این است که: دلم می‌خواهد انسان باشم، انسان بمانم و انسان محشور شوم. چقدر وقت کم است تا وقت دارم باید مهر بورزم. وقت کم است باید خوب باشم، مهربان باشم و دوست بدارم همه زیبایی‌ها را... راستی چه خوب می‌دانست وقت کم است!

نرگس برهمند
به‌ سلیقه دریاها
گریه می‌کنیم
به‌ سلیقه کوه‌ها می‌ایستیم
به‌ سلیقه بادها
به هرطرف می‌نگریم
تصمیم‌های زیادی برای زندگی‌ام گرفته‌ام
مثل همین حالا
 که باید بخوابم
به ‌سلیقه خستگی

راضیه بهرامی خشنود
جهان پر شده از نمره‌های بیست
دانش‌آموزان زرنگ‌تر
بمب‌های بزرگ‌تری خواهند ساخت
اگر قلب‌های کوچکتری داشته باشند
و هیچ کس
نمره مهربانی دست‌های تو را
وقتی به گربه‌های گرسنه غذا می‌دهی
در کارنامه‌ات نخواهد نوشت
دامن چین‌دارت را بپوش و بچرخ
جهان به ساز تو می‌رقصد
من برای معلمت نامه‌ای خواهم نوشت
و به او خواهم گفت
از مشق‌های زیاد که انگشت‌های کوچکت را خسته می‌کند
بیزارم

سارا محمدی اردهالی
فکر می‌کنم دیگر نمی‌شود
فکر می‌کنم بدنم متلاشی خواهد شد
جانم را جمع می‌کنم که هوشیار بمانم
باز گم می‌شوم
همه‌جا تاریک می‌شود
نمی‌دانم کجا هستم
راهش این است که سریع چشم‌هایم را باز کنم
برمی‌گردم
می‌بینمش باز
شمرده حرف می‌زند
جملاتش دوباره روشن می‌شوند و هر کدام چندین هزار تن وزن دارند
بعد از چند جمله
به یاد می‌آورم کجا بودیم
معنی کلمات را می‌دانم اما وقتی جمله می‌شوند دیگر نمی‌دانم یعنی چه
منطق دارد
منطقش محکم است
نیم‌نگاهی به من می‌اندازد
در چشم‌هایش رنجم را می‌بینم، رنجشم را
می‌گوید عادت کردی هر جا سختی دیدی فرار کنی؟
سرش را می‌چرخاند سمت پنجره
خشمگینم و
نمی‌دانم خشمم تبدیل به چه خواهد شد

روجا چمنکار
این‌بار
اگر از این پیله
پروانه بیرون آمدم
مرا از زخمِ انگوری که بر گلویم چکیده
خواهی شناخت
از نقشه‌های فرار بر بال‌هایم
و آسمانی دور در چشمانم
ناگهان
سکوتِ خش‌داری که از شقیقه‌ات عبور می‌کند منم
ناگهان/ نفس‌های قابلِ شمارشی
که از راهِ مخفی کلمات
که از فصلِ جفت‌گیری درخت‌ها در جنوب می‌آید
که بر حافظه‌ات می‌نشیند منم
به آسمان نگاه کن
شعرترین شعرم را برای تو نوشته‌ام
ناگهان/ شعری که دلت را می‌لرزاند منم
به آسمان نگاه کن
ماه اگر در آسمان بلغزد ماهی‌ست
اگر در دلت بلرزد منم
این‌بار اگر از این پیله
پروانه بیرون آمدم
تو را از بند بندِ انگشتانت خواهم شناخت
از شقیقه‌های خیست سرزمینی که تَرکم کرد
از شعری قدیمی لای کتابی قدیمی
که ورق می‌زنی/ و می‌خوانی
شاخک‌های من
تو را از عطرِ صدایت خواهد شناخت
که ورق می‌زنی/ و می‌خوانی
 ناگهان/ پروانه‌ای قدیمی لای کتابت منم
 ناگهان مرا
از زخم انگوری خشکیده بر گلویم
خواهی شناخت
از نقشه‌های فرار بر بال‌هایم
و آسمانی دور
در چشمانم
ماه/ اگر در دلت بلرزد
منم.

منیره حسینی
تنهاست
و جنگیدن با تنهایی
به تنهایی شکستش می‌دهد
با این دست‌ها
که سلاحی سردند
و فقط یک رابطه را بریده‌اند
باید خودم را تسلیم کنم
قبول کن
آدمی که تنهاست
مرده است
وگلوله‌ای که سال‌ها پیش
مسیرش را پشت گوش انداخته
برگشته تا از شقیقه‌ام بگذرد.

آفاق شوهانی
چگونه خواب‌هایت را بردارم از خاک؟
چگونه خنده‌هایت را بردارم از خاک؟
چشم‌های من چشم‌های من نیست
درمانده صدایم زیر آوار
بی‌دهانم می‌‌خوابد امشب
دست‌های من از هفت ریشتر گذشته
پس می‌زند زبانم پس‌لرزه‌ها را
خط خطی خواب
خط خطی خاک از پیراهنت
چگونه برای روزهای بعد بنویسم از پیراهنت
چگونه این لحظه را از روز بردارم
خنده‌هایت را بردارم و به روز دیگر بنویسم
چگونه؟

مهسا چراغعلی
غمگین‌ام...
خودم را بغل گرفته‌ام
و شانه‌هایم چون گهواره کودکی گریان
تکان‌تکان می‌خورَند!
غمگین‌ام...
و می‌دانم هیچ پرنده‌ای
روی شاخه‌های لرزانِ یک درخت
لانه نخواهد ساخت!

لیلا کردبچه
نمی‌خواهم از من
به چند شعر مختصر راضی شوی
وقتی با گوشت و پوست و استخوانم مال توأم
و صاحبِ باغ
دلش را به شکوفه‌های سربرآورده از دیوار
در معرضِ نگاه رهگذران خوش نمی‌کند
جوانه نیستم، شکوفه نیستم، میوه نیستم!
حتی یک درخت و چند درخت و چندین درخت نیستم!
باغم
که برای توام
شاعرم
که برای توام
و دیگران که شعرهای مرا می‌خوانند،
چون سائلانِ رهگذر
با دستانی بلندکرده به چیدنِ سیب‌
به جانِ صاحبِ باغ
دعا می‌‌کنند.

زبیده حسینی
و گفت: من همان‌ کمترینم
همان خشونت نومید
که راهش را کج می‌کند از کمرگاه
در آستانه لبی را به پرسش می‌خوانَد
که مکدّر از رنگ‌هاست
اما نمی‌تواند شبیه‌تر شود به حرف
باید ته‌نشین شود
و به مراحل بعدی سقوط کند
(من هم اصراری به ادامه ندارم)
می‌خواهم روی این دایره راه بروم
و هوا را آنگونه ببلعم که صبح تاریکی را
وارونه می‌رویم
وارونه در مدار اغتشاش
تو چیزی را که متعفن است بخشیده‌ای
حرکتی که وادارم می‌کند آخرین چوب باشم برای شدن
آخرین تکه‌های یک ستون کاغذی
و اجسام جامانده از خواب را
به شب‌های بعد بِبرم
سقفی که این نواحی را پوشانده، آسمان نیست

نگین فرهود
تو می‌روی و هرتکه از رفتنت به سمتی می‌رود
از همه طرف صدای تو می‌آید اما
صدای خون تو
که در خاک است و می‌گرید
می‌گرید و نمی‌جوشد.
و دیدم شهر روی زانوانش افتاده
گیج
به خون تو خیره!
و البته مرگ
مرده‌هایش را زمین نمی‌گذارد
از اندام تو که برگردد
برای خود مرد کاملی شده.
تو می‌توانستی خطر کنی
آماده پریدن باشی از مردن
اصلاً نچرخی با چرخ ماشین
پیاده شوی در من.
با دست‌های تازه
خودت را بردار
بلند شو
زمان را / درساعت افتاده از دستت
برگردان
به کنار خودت روی صندلی عقب
و بخند
به دسته گلی که مقابلت ایستاده با روبان سیاه!

رویا  شاه‌حسین‌زاده
برمان گردان دنیا
به روزگاری که هنوز
مردگان زیادی را
از نزدیک نمی‌شناختیم
مرگ
به اندازه بستگان دور همسایه
دور بود
به روزگاری که ترانه‌های حزن‌آلود
کسی را به یاد کسی نمی‌انداختند
عطرها
آدم‌ها را به یاد آدم نمی‌آوردند
و در هر گوشه این شهر
خاطره‌ای که پوست دل را بکند
کمین نکرده بود...

بهاره رضایی
چیزی در طبقاتِ این ایوان نمی‌بینم
چیزی که بیاید و تب کنم.
من از عمودِ همین منطقه
به سمت تازه‌ترین ارتفاع کشیده شدم
و خوب می‌دانم که
تب/ نشانه آگاهی ا ست.
می‌آیی
و نَفَسم از آمدنت بند می‌آید.
سرم را روی سینه تو می‌گذارم،
مرکزِ آمد و رفتِ ماهی‌های کوچک را ردیابی می‌کنم،
ماهی‌هایی از مناطق مختلف
که بطنِ کوچکم را
به دهلیزهای تو مربوط می‌کند
به دهلیزهای شاد و جوانت
دریاچه‌های زیادی در جریان است؛
این جا مرکز تفکرِ یک بودای کوچک است
که می‌خواست
فرهنگ مدیترانه‌ای داشته باشد
و درباره فولکلور شرقی، تحقیق کند
و انسانش مُدام آرزو باشد.
مرکزِ بوم قلبم را کشف کردی
و روی سُرخرگ‌های آن نقاشی می‌کشی.
خوش می‌خوابانم،
ماهی‌های
قرمز
سبز
آبی رگ‌های تو،
صدای جان دادن می‌آید
و من
هنوز در گیرِ قایق سواری
در آب‌های سبزِ تنش هستم.

فلورا تاجیکی
می‌ترسند
مردانی شجاع در سرزمینِ من
ازجنگ می‌ترسند
می ترسند
و پنجشنبه‌های گورستان
پیام‌های کوتاهی را به شهر مخابره می‌کند
به بوسه‌های نیمه‌کاره در صدای خمپاره
به شیشه‌های شکسته
به خاک
خاک سرخ
می‌ترسم از صدای هلهله
سوووووووت
رد می‌شود از کنارِ سرم نفیرکشان
کودکی دست‌های‌ام
می‌دود دنبالِ توپ‌ها
چشم‌های‌ام دنبالِ انارهای سرخ
و پیراهنِ دخترانِ روستا
رودخانه‌یی
که به هیچ کویری تن نمی‌دهد
می‌ترسم
باد بوی موهای‌ات را به سرزمینی دیگر...
بوی باروت اتاق‌مان را به زخم
می‌ترسم
از گریه روسری‌ات زیر چکمه‌ها
تفنگ‌ام را بده
تفنگ‌ام را بده
من از جنگ می‌ترسم.

ندا ذات
نام کوچکم را صدا می‌زنی
رویا از سردسیر برمی‌گردد
می‌پرسی
دنیا در سکوت مطلق چه رنگی‌ست؟!
و گله کلمات گردنه را دور می‌زند
سفید/ قهوه ای/ سیاه
می‌گویی
من خرداد خوزستانم و تو خواه ناخواه...
تاب نمی‌آورم
گوزنی در سرم برای آقتاب شاخ وشانه می‌کشد
جیغ می‌کشم
می‌خواهم زائو باشم وسر زا بروم
نروم
کوه صدا را برمی‌گرداند؟!
ندا دا دا دا  بچه شیر می‌خواهد
و شعر که نمی‌فهمد زن از کجای مادر شدن می‌ترسد
پستان می‌گذارد دهان تکواژها
برای آهو شدن
برای «لالا لا لا گلم باشی
بزرگ شی همدمم...»
شب سردسیر کوتاه است و
آه هیچ‌کس
به مهتاب نمی‌رسد


آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/7283/18/536474/0
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها