مردی با چشمان حادثه ساز - قسمت ششم
پرسه در کوچه های آبادی
محمد بلوری
روزنامه نگار
بهناگاه فریاد و همهمه پسربچههایی که از فراز بام خانهها نگاهشان به دوردست جاده بود، شنیده شد. بچهها با دست به جاده اشاره میکردند و فریادزنان با هم دم میگرفتند: ای مرد بدشگون... کو بارون... کوبارون... کدخدا و ریشسفیدان میرزا کاظم بدشگون را جلو انداخته بودند و در جادهای خاکی و پرغبار به سوی آبادی میآمدند و همهمهها در میان جمعیت منتظر اوج میگرفت، در سایهسار درخت کهنسال، پسر بچهای افسار اسبی را که میرزا کاظم باید سوارش شود، در دست گرفته بود، اسبی با یال و کاکل سرخ که در مراسم روز عاشورا شمر ذوالجوشن به آن سوار میشد. در کنارش مردی بقچه ملیلهدوزی شدهای را زیر بغل زده بود که ردای سرخ شمر را در آن پیچیده بودند و با دستی دیگر یک کلاهخود زرد رنگ را که یک پر سرخ داشت زیر بغل میفشرد. هنگامی که گروه مردان ریشسفید همراه با میرزا کاظم بدشگون از راه رسیدند، حلقه انبوه جمع از هم شکافت و دالان انسانی شکل گرفت تا آنها وارد میدان شوند. آنگاه جمع مردان ریشسفید بهسوی آقا بزرگ رفتند تا درباره مأموریتشان به قلعه برای آوردن میرزا کاظم بدشگون به او توضیح دهند. آقابزرگ «حاکم خودخوانده» رو به میرزا کاظم هشدار داد تا بارش باران باید در لباس سرخ شمر سوار بر اسب در کوچههای آبادی گشت بزند و در این مدت خانوادهها موظفند غذا و خرجی روزانهاش را تأمین کنند و در صورتی که اقدام به فرار کند، در صورت دستگیری شدیدترین مجازات دربارهاش اعمال خواهد شد. پساز سخنان اخطارآمیز آقا بزرگ، لباس مخصوص شمر را بهتن میرزا کاظم پوشاندند. با بستن شمشیر به کمرش، کلاهخود با پر سرخ را بر سرش نهادند و در میان فریاد حاضران براسب سوارش کردند تا گشت در آبادی را تا آغاز باران شروع کند.
در مراد آباد بهار سوخته در لهیب سوزان آفتاب، آغاز شده بود. غلاف جوانهها در درختان که متورم میشدند و بوی زهم شکفتن در فضای باغها میپراکند، شکوفههای نشکفته در هرم گدازنده آفتاب میپژمردند. زمینها از عطش چاک چاک میشد و هر روز لاشه چند گاو و گوسفند را میدیدی که از نبودن علف و تشنگی در کشتزارهای سوخته بر زمین افتادهاند و با شکمهای ورم کرده در حال گندیدن هستند در حالی که بوی گند بدنشان در فضا میپراکند. در چنین هوای داغ، دم کرده و خفقان آوری، میرزا کاظم به ناچار هر روز صبح با قبای سرخ شمر و کلاهخودی که از روپوش چلوکبابی ساخته شده بود با پر قرمز یک خروس لاری بر پیشانیاش، سوار اسب میشد و شروع به گشت در کوچهها و محلات مرادآباد میکرد تا روزی ابرها آسمان آن آبادی را بپوشانند و باران سیرآبش کند و هر لحظه با اشتیاقی سوزان نگاهی به آسمان میکرد تا ابرهای آبستن باران از پس کوهستان ظاهر شوند.
ادامه دارد
روزنامه نگار
بهناگاه فریاد و همهمه پسربچههایی که از فراز بام خانهها نگاهشان به دوردست جاده بود، شنیده شد. بچهها با دست به جاده اشاره میکردند و فریادزنان با هم دم میگرفتند: ای مرد بدشگون... کو بارون... کوبارون... کدخدا و ریشسفیدان میرزا کاظم بدشگون را جلو انداخته بودند و در جادهای خاکی و پرغبار به سوی آبادی میآمدند و همهمهها در میان جمعیت منتظر اوج میگرفت، در سایهسار درخت کهنسال، پسر بچهای افسار اسبی را که میرزا کاظم باید سوارش شود، در دست گرفته بود، اسبی با یال و کاکل سرخ که در مراسم روز عاشورا شمر ذوالجوشن به آن سوار میشد. در کنارش مردی بقچه ملیلهدوزی شدهای را زیر بغل زده بود که ردای سرخ شمر را در آن پیچیده بودند و با دستی دیگر یک کلاهخود زرد رنگ را که یک پر سرخ داشت زیر بغل میفشرد. هنگامی که گروه مردان ریشسفید همراه با میرزا کاظم بدشگون از راه رسیدند، حلقه انبوه جمع از هم شکافت و دالان انسانی شکل گرفت تا آنها وارد میدان شوند. آنگاه جمع مردان ریشسفید بهسوی آقا بزرگ رفتند تا درباره مأموریتشان به قلعه برای آوردن میرزا کاظم بدشگون به او توضیح دهند. آقابزرگ «حاکم خودخوانده» رو به میرزا کاظم هشدار داد تا بارش باران باید در لباس سرخ شمر سوار بر اسب در کوچههای آبادی گشت بزند و در این مدت خانوادهها موظفند غذا و خرجی روزانهاش را تأمین کنند و در صورتی که اقدام به فرار کند، در صورت دستگیری شدیدترین مجازات دربارهاش اعمال خواهد شد. پساز سخنان اخطارآمیز آقا بزرگ، لباس مخصوص شمر را بهتن میرزا کاظم پوشاندند. با بستن شمشیر به کمرش، کلاهخود با پر سرخ را بر سرش نهادند و در میان فریاد حاضران براسب سوارش کردند تا گشت در آبادی را تا آغاز باران شروع کند.
در مراد آباد بهار سوخته در لهیب سوزان آفتاب، آغاز شده بود. غلاف جوانهها در درختان که متورم میشدند و بوی زهم شکفتن در فضای باغها میپراکند، شکوفههای نشکفته در هرم گدازنده آفتاب میپژمردند. زمینها از عطش چاک چاک میشد و هر روز لاشه چند گاو و گوسفند را میدیدی که از نبودن علف و تشنگی در کشتزارهای سوخته بر زمین افتادهاند و با شکمهای ورم کرده در حال گندیدن هستند در حالی که بوی گند بدنشان در فضا میپراکند. در چنین هوای داغ، دم کرده و خفقان آوری، میرزا کاظم به ناچار هر روز صبح با قبای سرخ شمر و کلاهخودی که از روپوش چلوکبابی ساخته شده بود با پر قرمز یک خروس لاری بر پیشانیاش، سوار اسب میشد و شروع به گشت در کوچهها و محلات مرادآباد میکرد تا روزی ابرها آسمان آن آبادی را بپوشانند و باران سیرآبش کند و هر لحظه با اشتیاقی سوزان نگاهی به آسمان میکرد تا ابرهای آبستن باران از پس کوهستان ظاهر شوند.
ادامه دارد
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه