آه نشابور نشابور
بهاءالدین مرشدی
داستاننویس
یک وقتی محمدرضا شفیعیکدکنی که استاد همه ماست شعری گفته بود که: «در نشابورم و جویای نشابور هنوز» این یعنی تشنگی برای یک شهر. اصلاً این نیشابور چی توی خودش دارد که استاد ما کدکنی اینطور دربارهاش حرف میزند.
اصلاً مگر فقط شفیعی کدکنی است که درباره این شهر اینطوری میگوید؟ یک وقتی توی همین ستون درباره شاعرهای این شهر نوشتم و حتی گفتم خشتمالش هم شاعر است. همانطور که همین خاصیت را شیراز خودمان دارد. شهرهایی که شعر و موسیقی توی خودشان دارند. حالا چی شده که باز هم دارم نشابور نشابور میکنم در این ایام؟
خبر آمد که خانه پرویز مشکاتیان در نشابور تخریب شده است. این یکی از مهلکترین خبرهایی بود که میشد شنید. بعد هم توی خبرها خواندم که آن خانه ارزش تاریخی نداشته.
این جواب سهمگینترین پاسخی است که میشود داد. ارزش تاریخی ندارد اما ارزش فرهنگی و اجتماعی دارد. همه وجود یک شهر مگر چه چیزی است؟ یکی طبیعت و جغرافیای آن است و دیگری آدمهایش.
آدمهایش آنهایی بیشتر به چشم میآیند که کاری کردهاند. این شهر کم آدم ندارد. همین است که در طول تاریخ با آنهمه هجوم و ویرانیای که داشته هنوز سرپا ایستاده است. تاریخ کدام است؟ تاریخ مگر همان زخمه سازهای پرویز مشکاتیان نیست؟ تاریخ، مگر خاطرهای از آن صدای ساز نیست که توی ذهنهای ما نشسته است؟ تاریخ مگر فقط خشت و گل و آهن است؟ تاریخ، مردمان یک سرزمین هستند. آن هم کدام سرزمین؟ سرزمین شعر. سرزمین شعر در شعر. سرزمین شعر در شعر در شعر. سرزمین نشابور.
محمدرضا شفیعی کدکنی تخلص خودش را گذاشته بود «م.سرشک» اصلاً شاید درستترین تخلص است برای اهل فرهنگ. درست همانجایی که خاقانی شروانی میگوید: «به سرشکتر و خون جگرم»
یا به قول آن ترانه که میگفت ما برای آنکه ایران خانه خوبان شود، رنج دوران بردهایم. ما برای آنکه ایران گوهری تابان شود، خون دلها خوردهایم. تا خون دل بخوریم هنوز راه در پیش داریم. هنوز خانههای بسیاری در این سرزمین برای نگهداری هست که باید خراب شود. اما همین رنج دوران است که بالاخره جواب میدهد و به ما یاد میدهد که میراث معنوی نه همین خشت و گل و آهن و چوب است.
روحی که در آن خانه در جریان بوده میراث ماست. یک وقتی بود که خواب دیدم پرویز مشکاتیان آهنگی ساخته بود و گفت این را بدهید به محمدرضا شجریان که ترانهاش را بخواند. آقای شجریان آمد در استودیو و تصنیف را خواند. یک مصرعش بعد از بیدار شدن از خواب در یادم ماند.
او میخواند که: «دیده بر کشم از آسمان پیرهنش» این شعر را در هیچ جستوجویی نیافتم و آن را بهنام خودم ثبت کردم و حالا افتخار میکنم یکی از شعرهای مرا در خواب پرویز مشکاتیان آهنگ ساخته و محمدرضا شجریان خوانده است. آدمی به همین دلخوشیهای کوچک زنده است انگار.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه