مردی با چشمان حادثه ساز - قسمت دوازدهم
قتل مرد بارانساز
محمد بلوری
روزنامه نگار
صبح، باران تند و بیامان میبارید و باغها و کشتزارهای تشنه را سیراب کرد. ابرهای سیاهی بر سینه آسمان با غرش و رعدوبرق درهم میپیچیدند و طوفان گاه به گاه رگباری را به سینه در و دیوار میکوباند.
میدان مقابل تکیه؛ بچهها لخت با تنبانی برپا از شوق سیلاب کف آلودی در پی هم میدویدند، بر سر و روی هم آب میپاشیدند و نام کاظم آقای بارانساز را فریاد میزدند. اما ریشسفیدهای آبادی در ایوان تکیه یله به دیوار داده بودند، از غم گم شدن کاظم آقا با نگاهی افسرده کودکان وسط میدان را تماشا میکردند و خاموش بودند. پایین ایوان، مادیانی که مرد بارانساز با شنل سرخ مخصوص شمر و کلاه بوقیاش هفتهها در کوی و برزن مرادآباد به طلب باران گردانده بود حالا خمیده پایین ایوان غمزده به نظر میآمد.
کدخدا و ریشسفیدهای دیگر نگران مرد بدشگون بودند که از روز قبل تا شروع بارش مرد باران ساز نام گرفته بود. پیامرسانی را به خانهاش فرستادند تا ببینند که دیشب به خانهاش نرفته و کسی هم در آبادی او را ندیده است. بچهها را به گشت و پرس وجو فرستادند اما هیچکس خبر و نشانی از او نیاورد و خبر حادثه گم شدن کاظم بارانساز همهجا پیچید در حالی که هرکس درباره سرنوشتاش داستانی نقل میکرد. عصر آن روز معلم دبستان آبادی پساز تعطیلی مدرسه به دیدن سرپرست درمانگاه رفت تا برای روشن شدن سرنوشت آقاکاظم بارانساز از این دانشجو کمک بخواهد.
سهراب در اتاق خواب و استراحتش سرگرم مطالعه یک کتاب دانشگاهیاش بود که از پشت شیشه خیس پنجره نگاهش به خانم معلم در خیابان افتاد که از پلههای درمانگاه بالا میآمد. سهراب با دلهرهای شورانگیز اتاق بهمریختهاش را مرتب کرد، مقابل آیینه دستی به موهای پریشانش کشید و زیر لب گفت:
- اوه... بانوی زیبای این آبادی داره میاد به دیدنم. باور کنم؟ خواب که نمیبینم؟
صدای پای خانم معلم را از راهرو شنید، دختری که رؤیای شیرین شبانهاش بود... خم شد. با شتاب ملحفه را روی تختخواب بهم ریختهاش کشید. دوید تا در را به رویش باز کند.
به فکر افتاد! چی شده به دیدنم آمده؟
با دیدن خانم معلم دست و پایش را گم کرده بود، با نگرانی پرسید:
سلام! چی شده بانو؟ حادثهای پیش آمده؟
با لحنی عذرخواهانه ادامه داد:
آه... ببخشید من را، بفرمایید تو.
ادامه دارد
روزنامه نگار
صبح، باران تند و بیامان میبارید و باغها و کشتزارهای تشنه را سیراب کرد. ابرهای سیاهی بر سینه آسمان با غرش و رعدوبرق درهم میپیچیدند و طوفان گاه به گاه رگباری را به سینه در و دیوار میکوباند.
میدان مقابل تکیه؛ بچهها لخت با تنبانی برپا از شوق سیلاب کف آلودی در پی هم میدویدند، بر سر و روی هم آب میپاشیدند و نام کاظم آقای بارانساز را فریاد میزدند. اما ریشسفیدهای آبادی در ایوان تکیه یله به دیوار داده بودند، از غم گم شدن کاظم آقا با نگاهی افسرده کودکان وسط میدان را تماشا میکردند و خاموش بودند. پایین ایوان، مادیانی که مرد بارانساز با شنل سرخ مخصوص شمر و کلاه بوقیاش هفتهها در کوی و برزن مرادآباد به طلب باران گردانده بود حالا خمیده پایین ایوان غمزده به نظر میآمد.
کدخدا و ریشسفیدهای دیگر نگران مرد بدشگون بودند که از روز قبل تا شروع بارش مرد باران ساز نام گرفته بود. پیامرسانی را به خانهاش فرستادند تا ببینند که دیشب به خانهاش نرفته و کسی هم در آبادی او را ندیده است. بچهها را به گشت و پرس وجو فرستادند اما هیچکس خبر و نشانی از او نیاورد و خبر حادثه گم شدن کاظم بارانساز همهجا پیچید در حالی که هرکس درباره سرنوشتاش داستانی نقل میکرد. عصر آن روز معلم دبستان آبادی پساز تعطیلی مدرسه به دیدن سرپرست درمانگاه رفت تا برای روشن شدن سرنوشت آقاکاظم بارانساز از این دانشجو کمک بخواهد.
سهراب در اتاق خواب و استراحتش سرگرم مطالعه یک کتاب دانشگاهیاش بود که از پشت شیشه خیس پنجره نگاهش به خانم معلم در خیابان افتاد که از پلههای درمانگاه بالا میآمد. سهراب با دلهرهای شورانگیز اتاق بهمریختهاش را مرتب کرد، مقابل آیینه دستی به موهای پریشانش کشید و زیر لب گفت:
- اوه... بانوی زیبای این آبادی داره میاد به دیدنم. باور کنم؟ خواب که نمیبینم؟
صدای پای خانم معلم را از راهرو شنید، دختری که رؤیای شیرین شبانهاش بود... خم شد. با شتاب ملحفه را روی تختخواب بهم ریختهاش کشید. دوید تا در را به رویش باز کند.
به فکر افتاد! چی شده به دیدنم آمده؟
با دیدن خانم معلم دست و پایش را گم کرده بود، با نگرانی پرسید:
سلام! چی شده بانو؟ حادثهای پیش آمده؟
با لحنی عذرخواهانه ادامه داد:
آه... ببخشید من را، بفرمایید تو.
ادامه دارد
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه