نسل تغییرات مدام
بهاءالدین مرشدی
داستاننویس
قبلترها اصلاً زندگی شکل دیگری داشت. یکیاش همین پادکستهاست. قبلترها همهمان یک کارهایی با ضبط صوت خانهمان انجام دادهایم و صدای خودمان را مثل مجریهای رادیو ضبط کردهایم و یک موسیقی هم تنگش انداختهایم اما فکر کنید سرعت انتقال چیزی که ضبط کرده بودیم چقدر بود؟ باید همه آنها را در نوار کاستهای متعدد تکثیر میکردیم و بعد سیستم توزیع هم ماجرایی عجیب و غریب بود. من آدم نواربازی بودم. هر ترانه و آهنگی که میآمد یک سرش توی آرشیو من بود. چه گرفتاریها که برای داشتن یک آهنگ نکشیدم. اصلاً همه ما در آن نسل همین ماجرا را داشتیم. اما اگر به پیشتر و سابقه تکثیر نوارهای کاست رجوع کنیم انقلاب ایران هم با همین کاستها گسترش پیدا کرد. اما فکر کنید با چه ابزار و امکانات و چه گرفتاریهایی. اما فکر کنید چقدر امروز زندگی راحت شده است. من فکر میکنم هیچکداممان نمیتوانیم تصور کنیم که همین الان صدایمان بدون تأخیر بهدست طرف مقابلمان نرسد. بعدش نمیدانم چه اتفاقی خواهد افتاد. نسل ما آنقدر تحولات را با سرعت دیده است که دیگر خیلی از رخدادها عجیب نیستند. میتوانیم هرچیزی را تصور کنیم. هر چیزی که روزی با حیرت به آن اتفاق نگاه میکردیم. دقیقاً عین همان حیرتی که نسلهای پیش از ما از داشتن تلفن داشتهاند. مگر میشود در خانه نشست و با جهان ارتباط داشت؟ این حیرتهایی که دارم اینجا میآورم حیرتهای دیرهنگامی است که بعضی وقتها بهشان فکر میکنم. یکیاش هم همین پادکستها هستند. همیشه فکر میکردم چطور میشود آدم یک رسانه برای خودش داشته باشد؟ از همان اولش هم فکر میکردم سر و کارم بالاخره به جایی از مطبوعات باز میشود. این همان اولی که میگویم دقیقاً همان وقتی بود که کیهان بچهها را میخواندم و فکر میکردم چطور آدمهایی هستند که در این نشریه مینویسند و چه کسانی هستند و چطور میشود مثل آنها بود. اما مشکل دیگری هم داشتم. مشکلم این بود که اصلاً بلد نبودم بنویسم. اصلاً هیچوقت نویسنده خوبی نبودم آنوقتها. با آن بلد نبودن آخرین امکانی که برای آیندهام تصور میشد نویسنده شدن بود. این است که همیشه فکر میکردم رؤیا داشتن که چیز بدی نیست. من رؤیای نوشتن در مطبوعات را داشتم. رؤیای این را داشتم که انشای خوب بنویسم. رؤیای این را داشتم که بتوانم از هرچیزی که دلم میخواست بنویسم و همین رؤیا را دنبال کردم. هنوز هم دارم این رؤیا را دنبال میکنم. اما حالا رؤیای تازهام نویسنده بودن نیست. رؤیای تازهام این است که بتوانم فراغت داشته باشم و بیدغدغه بنویسم. البته موضوع قرار بود راجع به پادکستها و تأثیرشان باشد. اما چه اشکال دارد آدم وسطهای مطلبش تغییر سوژه بدهد و از چیز دیگری بنویسد. خلاصه چیزی که درباره پادکست میخواستم بگویم این بود که حالا در سریعترین حالت ممکن میتوانیم حرف بزنیم و ادیت شده برای مخاطبانمان که میشناسیم یا نمیشناسیم ارسال کنیم. اصلاً این «سند تو آل کانتکت» مسأله غریبی است. مسألهای است که یک وقتی بعید به نظر میرسید. قدیمها حتی کانتکتهایمان هم اینطوری نبود. همهمان دفترچه داشتیم که نمره تلفنها را تویش مینوشتیم.
مادربزرگ من هم یک دفترچه تلفن داشت اما سواد خواندن نداشت. او فقط اعداد را میشناخت. اما هرگز توی دفتر تلفنش اسم نداشت. برای همه شکل کشیده بود. اگر میخواست به برادرش زنگ بزند المانی از برادرش را نقاشی کرده بود. حتی اگر خواهرش سیر دوست داشت شماره او را با شکل سیر کشیده بود. باز هم موضوع عوض شد. تا باز هم موضوع را عوض نکردهام همینجا موضوع را تمام کنم.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه