مردی با چشمان حادثه ساز
تصمیم عجیب طالعبین پیر
محمد بلوری/ روزنامه نگار
طالع بین پیر، در نیمروز بهاری پای پنجدری نشسته بر پوستین، رو به باغچه رنگین از گلهای سرخ محمدی روی دیوان حافظ خمیده بود و غرق لذت خواندن غزلی بود که خدمتکار پیر وارد اتاق شد و گفت:
آقا، پیرمرد سفیدمویی با یک تار کهنه در دست، آمده خدمتتان برسد، تا تارش را در حضورتان بشکند، توبهنامه امضا کند و توبه کند که دیگر پی مطربی نمیرود. در راهرو نشسته و ساعتی منتظر است.
طالعبین سر از دیوان حافظ برداشت و گفت: بگو بیاید تو، چرا زودتر خبر ندادی. پیرمردی با ساز زیر بغل وارد اتاق پنج دری شد. پای در تعظیمی کرد در همان آستانه در روی خم زانوهایش نشست. موهای سفید یکدستی داشت که روی شانههایش پریشان بود. سرخم کرد و گفت قربانت گردم، سردسته مطربهای دورهگردی هستم که ده به ده میرفتیم و برای شادی دل مردم ساز میزدیم و آواز میخواندیم. ما آزارمان به هیچکس نمیرسید. حتی سگهای دهات با دیدن ما که به یک ده وارد میشدیم، به استقبالمان میآمدند و رو به آبادی بر میگشتند تا پارس کنان مردم را خبر کنند. آن وقت با رسیدنمان زنها و بچهها در میدان ده دورهمان میکردند، ساز و آوازی میشنیدند، بعد با هدیههایی که در توانشان بود تا بیرون ده بدرقهمان میکردند. اما در مرادآباد با خبر شدهایم که ساز و آواز قدغن شده هر کس که سازی دارد باید سازشان را در حضور شما بشکند و توبه کند و کاغذ بدهد که نباید ساز بزند من هم با بقیه همراهانم در دسته «شادمانی» خدمت رسیدهایم برای توبه.
رمال پیر پرسید: حالا بقیه افراد دسته شما کجا هستند؟
پیرمرد ساز کهنهاش را با رفتاری احترامآمیز، با دو دست مقابل رمال بر زمین گذاشت، زانو کشان پس نشست و گفت:
- قربانت گردم آقا، همراهانم یکی پسر نوجوانم است که یادش دادهام دایره زنگی میزند. یکی مثل من رو سفید پیری است که سرنا میزند. من هم با همین تار که از پدر خدا بیامرزم به ارث رسیده ساز میزنم. یک میمون دستآموز هم داریم که برای انبساط خاطر مردم میرقصد و ادا در میآورد... حالا آمدهاند نشستهاند در ایوان تا اجازه بدهید آنها به حضورتان برسند. برای توبه! پس از توبه و شکستن اسباب طربتان برای گذران زندگی چه خواهید کرد؟ پیرمرد جواب داد، برای گذران زندگی حرفه دیگری نمیدانم پیرمرد.
پیرمرد با حال غریبی که منقلبش کرده بود، گردن خم کرد و عبای شیر شکری را بر سرش کشید.
پیرمرد چند دقیقه به انتظار نشست تا مرد سربلند کند و آنگاه پرسید:
- آقا... قربانت گردم. توبهنامه هم باید بنویسیم؟ یا شکستن دایره زنگی و سازهایمان کفایت دارد؟
و آنگاه وقتی پیرمرد سربلند کرد، پیرمرد او را دید که رنگ از چهرهاش پریده و چون تب زدهها میلرزد. دوباره پرسید:
- آقا... رخصت میدهید همراهانم بیایند برای توبه؟
پیرمرد با تنی لرزان، چهره رنگپریدهاش چنان حالتی داشت که خدمتکار پیر با دیدنش هراسان شد و پرسید:
آقا حالتان خوب نیست؟ سهراب خان، طبیب درمانگاه را خبر کنم؟
پیرمرد ساززن با فشار بازوها، پاهای تا شدهاش را به جلو لغزاند و پرسید:
- آقا من گناهکار شرمندهام که اوقات شریفتان را تلخ کردم.
پیرمرد عبایش را به دور تن سرما زده و لرزانش پیچید و گفت:
- پدرجان امروز حال خوشی ندارم. فردا ظهر همهتان میآیید به دیدنم. برای صرف ناهار سازهایتان را هم با خودتان بیارید. میمون تعلیم دیدهتان هم با شما باشد. با یک دایره زنگی اضافی و بعد روکرد به مستخدم سالخورده منزلش.
- مش صفدر، آقایان وقتی آمدند میبریدشان به سفرهخانه، برای صرف ناهار. من را هم خبر میکنی که با آقایان هم سفره شوم.
آنگاه به ساززن سالخورده تأکید کرد: فراموش نشود آقا، حالا به سلامت.
هنگامی که پیرمرد از اتاق پنجدری بیرون میرفت، ادامه داد:
- نه، آقا تار را بسپار به مش صفدر به امانت، خداحافظ...
پیرمرد سازش را به خدمتکار سپرد، تعظیمی کرد و از اتاق بیرون رفت.
با رفتن او پیرمرد دستارش را برداشت و به خدمتکار سپرد. عبای شیر شکری را هم به او سپرد و گفت:
- مش صفدر، من حال خوشی ندارم میروم به اتاقم که بخوابم.
راه افتاد و در حالی که پاهای لرزانش را بهروی قالی میکشید از اتاق نشیمن برون رفت. آن شب پیشخدمت خانه، صدای آقایش را تا سپیده سحر میشنید که از درگاه خداوند همچون گناهکاران طلب بخشش میکرد و گاه از اندوه به گریه میافتاد...
مش صفدر که از این حالت عجیب آقا به حیرت افتاده بود، غمزده سر جنباند و زیر لب گفت: خدایا این چه حالی است که آقایم را مشوش کرده، تصمیم آقا چیست؟ خدا بخیر بگذراند.
***
هنگام صبح با حمله ناگهانی دستهای از سگهای هار و گرسنه به دو نقطه آبادی حادثه پرهیاهویی اتفاق افتاد. آن شب طبق برنامه همه روزه کشیک چیهای نوبتی با فرارسیدن تاریکی غروب، در چند منطقه مشرف به جنگل و بیشه زار بر بام خانههایی نگهبانی را آغاز کرده بودند تا طی شب هرگاه دستههای سگهای هار حمله به کوچهها را شروع کنند، آنها طبلها را به صدا درآورند و به سرناها بدمند تا اهالی مرادآباد را خبر کنند که یورش سگها از کدام کوچههای آبادی آغاز خواهد شد و مردم به خانهها پناه ببرند و تا بازگشت سگها به جنگل و بیشهزار از منزل بیرون نیایند. این بار اهالی آبادی تصمیم گرفته بودند برای مبارزه با سگهای گرسنه مهاجم و کشتار آنها، ترفندی را بهکار برند که کدخدا و جمع پیرمردان پیشنهاد کرده بودند و معتقد بودند این شیوه تدافعی خانوادهها میتواند مانع هجوم سگها و سایر حیوانات وحشی به آبادی شود.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه