مردی با چشمان حادثه ساز
هجوم دوباره سگ های هار
محمد بلوری/ روزنامه نگار
در کوچههای خلوت مرادآباد نسیمی به نرمی میوزد و نوارهای کاغذی که رمالها و طالعبینها با خطوط کج و معوج در باطل کردن طلسم هجوم سگهای هار و جادوی چشمهای بدشگون برشاخههای درختان آویختهاند، رقصان و پیچان درباد میرقصند. تا عصر هفتمین روزی که از هجوم سگهای وحشی خبری نبود، مردم آبادی در این مدت، کمکم خطر چنین یورشهایی را از یاد میبردند و پیر و جوان با آرامش خاطر در رفت و آمد بودند. در میدان بزرگ بچهها سرخوشانه، شوق بازی داشتند، پسرکها در پی هم میدویدند و دختر بچهها، لیلی کنان از میان مربعهای خط کشی شده میپریدند و گرگم بههوا بازی میکردند. دستهای از زنان هم در حاشیه میدان، بساط کوچه نشینیشان بر سر یک گذر را جمعوجور میکردند، گوشه چادر نمازشانرا به نیش دندان میگرفتند تا خشنود از غیبت و بهتان و بدگویی و نصیحت، به خانهها برگردند و شتابزده بروند تا آنچه برای شام شب بار گذاشتهاند، روی اجاق ته نگیرد. میدان اصلی مرادآباد داشت خلوت میشد، پسر جوانی با رقصاندن چوب مخصوص چوپانی، گله کوچکی از گوسفندان را که از چرای روزانهشان بر میگشتند به آغل بر میگرداند و با سوتی که زبان مشترک او و گلهاش بود، به گوسفندان تأکید میکرد که در گذر از میدان شتاب کنند و در این شتاب سینههای پرشیر و ورم کرده شان زیر شکمها تاب میخورد و این برههای کوچک بودند که سراسیمه میدویدند تا از مادران جدا نیفتند. خورشید همچون سینی گداخته بهرنگ نارنجی، در خط افق شعلهور، در آب های مواج فرو میرفت و آخرین انوار گلرنگش را که انگار تکه پارههای حریر دامن نوعروس بر فراز شاخ و برگ درختان بلند گیر کرده است، بر میچید. چشم تنگ غروب داشت هم میآمد و سایه ها از بلندیهایی چون منارهها و گلدستههای مسجد روی زمین چنان کش میآمدند تا محو شوند. در این هنگام، کمکم از فاصلهای نه چندان دور، صدای همهمه مردمی هراسان به گوش میرسید که داشت اوج میگرفت و در این میان فریادهای وحشت زده زنانی بر میخاست و رفتهرفته این فریادها دامنه گستردهتری پیدا میکرد. آنهایی که در میدان بزرگ آبادی در رفت و آمد بودند، میدیدند زنها و مردهایی از خانهها به روی بامها میدوند و با نگاههایی جوینده و پرسان، وحشت زده به کوچهای اشاره میکنند که به میدان بزرگ میرسد:
- آری... سگها هجوم آوردهاند، دارند به طرف میدان حمله میکنند.
در میدان، مردم هراسان و سر در گم به جنبوجوش میافتند تا پیش از رسیدن گله سگهای وحشی به خانهها یا به کوچههای اطراف پناه ببرند. گاه زن و مرد به پسر بچهها یا دختر خردسالی که میرسند، آنها را از زیر دست و پا میقاپند و در آغوش میگیرند تا این کودکان وحشت زده و گریان را به محل امنی برسانند.
برخی از ساکنان خانهها در اطراف میدان درهای ورودی را میگشایند تا هرچه بیشتر به فراریها پناه بدهند. زنها و دخترانی که در پای درخت پیر حاجت پای بساط دعانویسها و رمالهای دورهگرد به بختگشایی و گرفتن دعایی برای جلب عشق و مهر شوهران نشسته بودند هراسان پراکنده میشدند و به دکانها پناه میبردند. در این فضای پر وحشت، این گوسفندان و برههای رها شده بودند که با فرار چوپان نوجوان درمیدان سرگردان مانده بودند و با بوی سگهای وحشی، پریشان و سرگشته به هر طرف میدویدند و برههای شیرخوارشان را بهدنبال خود میکشیدند تا راه فراری بجویند. در این گیر و دار، سگها زوزهکشان در حالی که دندانهایشان حریصانه نمایان بود و از گوشه لبهایشان آب دهان لزجی سرازیر شده بود، از کوچه به میدان ریختند با بوی اشتها آور گوسفندان که تحریکشان کرده بود، بهطرف گله پریشان و وحشت زده هجوم بردند و شروع به دریدن آنها کردند. هرسگی که با نیش دندانهایش بره ناتوانی را از جمع گله بیرون میکشید چند سگ به طرفش هجوم میآوردند و جدال خونینی آغاز میشد. گوسفندها که چشمهایشان از درد یا وحشت ورم کرده بود به هرطرف میدویدند تا راه نجاتی پیدا کنند... ادامه دارد
در کوچههای خلوت مرادآباد نسیمی به نرمی میوزد و نوارهای کاغذی که رمالها و طالعبینها با خطوط کج و معوج در باطل کردن طلسم هجوم سگهای هار و جادوی چشمهای بدشگون برشاخههای درختان آویختهاند، رقصان و پیچان درباد میرقصند. تا عصر هفتمین روزی که از هجوم سگهای وحشی خبری نبود، مردم آبادی در این مدت، کمکم خطر چنین یورشهایی را از یاد میبردند و پیر و جوان با آرامش خاطر در رفت و آمد بودند. در میدان بزرگ بچهها سرخوشانه، شوق بازی داشتند، پسرکها در پی هم میدویدند و دختر بچهها، لیلی کنان از میان مربعهای خط کشی شده میپریدند و گرگم بههوا بازی میکردند. دستهای از زنان هم در حاشیه میدان، بساط کوچه نشینیشان بر سر یک گذر را جمعوجور میکردند، گوشه چادر نمازشانرا به نیش دندان میگرفتند تا خشنود از غیبت و بهتان و بدگویی و نصیحت، به خانهها برگردند و شتابزده بروند تا آنچه برای شام شب بار گذاشتهاند، روی اجاق ته نگیرد. میدان اصلی مرادآباد داشت خلوت میشد، پسر جوانی با رقصاندن چوب مخصوص چوپانی، گله کوچکی از گوسفندان را که از چرای روزانهشان بر میگشتند به آغل بر میگرداند و با سوتی که زبان مشترک او و گلهاش بود، به گوسفندان تأکید میکرد که در گذر از میدان شتاب کنند و در این شتاب سینههای پرشیر و ورم کرده شان زیر شکمها تاب میخورد و این برههای کوچک بودند که سراسیمه میدویدند تا از مادران جدا نیفتند. خورشید همچون سینی گداخته بهرنگ نارنجی، در خط افق شعلهور، در آب های مواج فرو میرفت و آخرین انوار گلرنگش را که انگار تکه پارههای حریر دامن نوعروس بر فراز شاخ و برگ درختان بلند گیر کرده است، بر میچید. چشم تنگ غروب داشت هم میآمد و سایه ها از بلندیهایی چون منارهها و گلدستههای مسجد روی زمین چنان کش میآمدند تا محو شوند. در این هنگام، کمکم از فاصلهای نه چندان دور، صدای همهمه مردمی هراسان به گوش میرسید که داشت اوج میگرفت و در این میان فریادهای وحشت زده زنانی بر میخاست و رفتهرفته این فریادها دامنه گستردهتری پیدا میکرد. آنهایی که در میدان بزرگ آبادی در رفت و آمد بودند، میدیدند زنها و مردهایی از خانهها به روی بامها میدوند و با نگاههایی جوینده و پرسان، وحشت زده به کوچهای اشاره میکنند که به میدان بزرگ میرسد:
- آری... سگها هجوم آوردهاند، دارند به طرف میدان حمله میکنند.
در میدان، مردم هراسان و سر در گم به جنبوجوش میافتند تا پیش از رسیدن گله سگهای وحشی به خانهها یا به کوچههای اطراف پناه ببرند. گاه زن و مرد به پسر بچهها یا دختر خردسالی که میرسند، آنها را از زیر دست و پا میقاپند و در آغوش میگیرند تا این کودکان وحشت زده و گریان را به محل امنی برسانند.
برخی از ساکنان خانهها در اطراف میدان درهای ورودی را میگشایند تا هرچه بیشتر به فراریها پناه بدهند. زنها و دخترانی که در پای درخت پیر حاجت پای بساط دعانویسها و رمالهای دورهگرد به بختگشایی و گرفتن دعایی برای جلب عشق و مهر شوهران نشسته بودند هراسان پراکنده میشدند و به دکانها پناه میبردند. در این فضای پر وحشت، این گوسفندان و برههای رها شده بودند که با فرار چوپان نوجوان درمیدان سرگردان مانده بودند و با بوی سگهای وحشی، پریشان و سرگشته به هر طرف میدویدند و برههای شیرخوارشان را بهدنبال خود میکشیدند تا راه فراری بجویند. در این گیر و دار، سگها زوزهکشان در حالی که دندانهایشان حریصانه نمایان بود و از گوشه لبهایشان آب دهان لزجی سرازیر شده بود، از کوچه به میدان ریختند با بوی اشتها آور گوسفندان که تحریکشان کرده بود، بهطرف گله پریشان و وحشت زده هجوم بردند و شروع به دریدن آنها کردند. هرسگی که با نیش دندانهایش بره ناتوانی را از جمع گله بیرون میکشید چند سگ به طرفش هجوم میآوردند و جدال خونینی آغاز میشد. گوسفندها که چشمهایشان از درد یا وحشت ورم کرده بود به هرطرف میدویدند تا راه نجاتی پیدا کنند... ادامه دارد
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه