دست خدای دیهگو را میتوان به تطهیر ادبیات، تقلب ندانست
«خلاصه جمعیت جهان»
ارمغان بهداروند
شاعر
مصوتهای کوتاه و بلند نام لاتیناش چیزی شبیه دریبلهای ریز و پاسهای بلندش در مستطیل سبز بود: دیهگو آرماندو مارادونا. نسل ما عادت کرده بود که نامهای طولانی و دشوار را بهخاطر بسپارد اما این نامها وقتی به تمامی تلفظ میشدند که وقت خداحافظی میرسید؛ خداحافظی یا از «مستطیل سبز» یا از «دایره زندگی». درست مثل همین حالا که همه ما او را به احترام و به تمامخوانی نامش صدا میکنیم: «دیهگو آرماندو مارادونا» و با او خداحافظی میکنیم.
نوشتن از «این مرگ» نه به جنون فوتبال برمیگردد نه به دریغاگویی. اگرچه نمیشود خوزستانی بود و دهه پنجاهی و خاطره رقص اعجوبه در میان گلادیاتورهای فوتبال که حالا دیگر نیست؛ غمگینت نکند. کودکانی جنگزده که فوتبال، روز و شبشان بود. میخواهم با مرور قصه رستم در رویارویی با اسفندیار از دستی که به «دست خدا» تعبیر شد یاد کنم و اگر دروغ نگویم دفاع کرده باشم. مرگ مارادونا از جمله مرگهای تراژیک نسل ماست. الگوآدمی که هم اهورای خویش بود و هم اهریمن خویش و خود به تنهایی روشنی آرزوها و تیرگی شکستهای ما میتوانست باشد. یاغی گریزپایی که هیچ از اعتراف به اشتباهات خویش تحقیر نشد. او علیه خویش نقشه میکشید و بارها پشیمان از کشتن خویش برگشته بود. خویشکشی او بیشباهت به فرزندکشی رستم نبود به گاه این حسرت که: که رستم منم کم مماناد نام... بگذریم! رستم که رویاروییاش با اسفندیار به «داستان داستانها» شهره است، در ناگزیری نبرد به سر میبرد. جوانی بهغایت تنومند که هیچ زخمی بر او کارگر نیست که او «رویینهتن» است و رویارویی با رویینهتن، سرنوشتی جز شکست به دنبال ندارد. از زخم و ناتوانی و تنهایی، مرگ خود را به چشم میبیند و به عجز از اسفندیار رویینهتن میخواهد که دست از جنگ بکشند:
بدو گفت رویینتن اسفندیار/ که از بر منش پیر ناسازگار/ تو مردی بزرگی و زورآزمای/ بسی چاره دانی و نیرنگ و رای/ بدیدم همه فر و زیب تو را/ نخواهم که بینم نشیب تو را/ به جان امشبی دادمت زینهار/ به ایوان رسی کام کژی مخار...
رستم که بیاسب و به بیچارگی از میدان بازمیگردد فردا روز به چاره سیمرغ بر پهلوان رویینهتن غلبه میکند و اسفندیار را به «نیرنگ» هم که شده به زانو درمیآورد:
تهمتن گز اندر کمان راند زود/ بر آن سان که سیمرغ فرموده بود/ بزد تیر بر چشم اسفندیار/ سیه شد جهان پیش آن نامدار/ خم آورد بالای سرو سهی/ از او دور شد دانش و فرهی...
گُل دیهگو آرماندو مارادونا در رویارویی با تیم رویینهتن فوتبال انگلیس هم اگر «دست خدا» خوانده میشود از این روست که میخواست غرور تحقیرشده ملتش را مرهم باشد. اعجوبه قدکوتاهی که با همه زیباییها و زشتیهایش به قول فوتبالیها «فوقستاره» و به زعمادبیاتیها «اَبَرقهرمان» شده بود. دیهگو با شادی و خشم و خطا و جهل و جذابیتهایش خلاصه جمعیت جهان بود. مروّج خوشزیستی آزادوارانه بود، چهگوارایی که رستموار در چاه شغاد خویش سقوط کرد اما چنان خاطرهآفرین بود که دوستدارانش از او پا پس نکشند و به رویینهتنیاش امیدوار باشند و از او نه دیهگوی گرفتار اعتیاد که مارادونای مبارز را به خاطر بسپارند. دست خدایی که به گفته او در جیب ملکه انگلیس شد و انتقام مردمی را از استعمار بازگرفت؛ فراموشناشدنی است. شاید بسیاری آن شادی را ثواب و آن گُل را صواب ندانند اما با گواهی گرفتن از ادبیات، متقلب خواندن او را سزاوار نمیدانم.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه