دختری که در زندان زاده شد
محمدبلوری/قسمت چهارم
کوتاه از سرآغاز داستان: مهتاب زن جوانی که با وجود بیگناهی و دشمنی بهجرم قتل شوهر دستگیر شده بود در زندان نوزاد دختری بهدنیا آورد و تصمیم گرفت او را به خانوادهای ببخشد...
***
در پایان محاکمه، دادرسان دادگاه جنایی تهران، پس از چهار ساعت شور، مهتاب را در قتل همسرش گناهکار شناختند و با یک درجه تخفیف در مجازات او را بهخاطر جوانی به حبس ابد محکوم کردند.اما مهتاب اعتراضی به رأی نداشت، ورقه رأی را امضا کرد و در میان همهمه تماشاگران همراه دو نگهبان بهراه افتاد تا به زندان برگردد. هنگام گذر از مقابلم با چشمانی پر اشک پرسید:
- شما به من قول داده بودی یک خانواده مهربان برای سرپرستی دخترم پیدا کنی؟ در جوابش، صفحه حوادث روزنامه را نشانش دادم که در یک گزارش خبری با عکسی از او به ماجرای زندگیاش پرداخته بودم. خانوادههای بسیاری با خواندن این گزارش اشتیاق بسیاری داشتند نوزاد مهتاب را به فرزندی بپذیرند. با مهتاب قرار گذاشتم به دیدنش بروم و ماجرای زندگیاش را برای خوانندگان روزنامه بنویسم.
آن روز مهتاب را در شیرخوارگاه زندان زنان ملاقات کردم که داشت به فرزندش شیر میداد.
ماجرای زندگیاش را از سنی در شیرخوارگاه آغاز کرد: آن شب خوابگاه پر از قیل وقال کودکانه بود، بچهها روی تختهای کهنه فلزی نشسته بودند یا با عروسکها و اسباببازیهایی که خانوادههای نیکوکار برایشان آورده بودند بازی میکردند یا با سایههای روی دیوار و مادران خیالیشان گفتوگو داشتند. طوری روی تختخوابها ولو شده بودند که انگار نخ تسبیحی را پاره کردهاند و دانههایش را روی تختها پاشیدهاند.
در پشت پنجرههای رو به باغ شاخههای درختان در باد تند پاییزی همچون اشباح روی شیشههای خیس میرقصیدند و بوی باران و بوی برگهای خزان زده میآمد و دانههای درشت باران که شدت میگرفت، روی طبل شیروانی خوابگاه میکوفت. گاه باد از لای پنجرهای که باز مانده بود پرده را پس میزد و عطر شکوفههای درخت نارنج و بوی تلخ داوودیهای باغچه را در فضای خوابگاه میپراکند. مهرداد پسرکی که همبازی مهتاب بود، روی آخرین تخت به پشت دراز کشیده بود و در رؤیاهای کودکانهاش، چشم به لک و پیس رطوبت سقف دوخته بود که همچون هیولایی به نظرش میآمد. داشت به صبح فردا فکر میکرد. بهروز شنبه که از آن نفرت داشت. شنبهها روز دیدار خانوادههای نیکوکار و زن و شوهران بیفرزند بود که میآمدند تا بچههایی را برای فرزندخواندگی انتخاب کنند.
صبح بچهها میبایست در حیاط پرورشگاه صف ببندند و منتظر بمانند تا خانمها و آقایان با لبخندهایی که مهرداد گمان میکرد بر لبهایشان سنجاق زدهاند با اسباببازیهایی در دست از راه برسند. قد و قامت و شکل و قیافه بچهها را ورانداز کنند. بعد هم با وارسی بچهها به گونهای که به تصور مهرداد انگار هندوانه و خربزه رسیدهای را برای خرید انتخاب میکنند یا انگار بره پرواری را پسند میکنند و برای خرید از صف بیرون میکشند هر کدام یکیشان را بیرون میکشید تا بهعنوان فرزندخوانده با خود ببرند.
مهرداد تا پایان این برنامه با دلهره و وحشت زیر چشمی مراقب دستچین آدمها بود که مبادا مرد و زنی او یا همبازیاش مهتاب را از صف بیرون بکشد و بهعنوان فرزندخوانده با خود ببرد و از هم جدایشان کند.
یک ماه پیش بود یکی از همین دستهای ناآشنا در شنبه تلخ پسربچهای را که همبازیاش بود از صف جدا کردند و با خود بردند. از آن روز به بعد شوقبازی با بچهها را نداشت. شبها در تاریکی ساعتها بیدار میماند و با نگاه به تخت خالی دوستش غصه میخورد و گریهاش میگرفت، تا اینکه تخت بغلی را به مهتاب دادند و چه زود با هم انس گرفتند. به یاد دارد آن روز که مهتاب را روی آن تخت خالی خواباندند. در غربت تنهاییاش گریه میکرد و مادرش را صدا میزد. با هقهق بغضآلودی، یک روسری آبی را با دو دست به تنش میفشرد و گریهکنان بوی مادرش را میجست. ساعت خواب بچهها فرا رسیده بود که زنی کوتاه قد و فربه وارد خوابگاه شد. مادر پرورشگاهی دستها را به کمر زد. شکم برآمدهاش را جلو داد. النگوهای طلا روی مچ دستش فروریخت و برق انداخت. با اخمی مادرانه بهصورتش دستور داد: - بچهها ساکت، دیگه وقت خوابه خوابگاه از سروصدا افتاده جیرجیر فلزی تختخوابها بلند شد.
بچهها زیر پتو لغزیدند و خاموش ماندند. تنها صدای هقهق گریه مهتاب بود که در خوابگاه به گوش میرسید.
اولین شب ورودش به پرورشگاه بود و آخرین شناسنامه پرورشگاهی را بهنام این دردمند کوچولو نوشته بودند: - نام: مهتاب سن پنج سال -وضعیت سرراهی- پدر و مادر گمنام. مهرداد کوچولو گفت: - مادر بزرگ، تازه آوردنش، داره از غصه گریه میکند، مادرش را صدا میزند.
مادر بزرگ پرورشگاهی، چراغهای خوابگاه را دوباره روشن کرد و قد کشید تا مهتاب کوچولو را در کنج خوابگاه پیدا کند. مهرداد کوچولو گفت: - مامانش را میخواد. دخترک از گریه افتاد و با هقهقاش نفس عمیق کشید.
چشمهای خیس و زلالش، سوسوی غمناک دورافتادهترین ستارهها را داشت.
مادربزرگ پرورشگاهی به مهربانی گفت:
-گریه نکن دخترکم. من مادربزرگ همه بچهها هستم. مادربزرگ تو هم هستم. مگر نه بچهها؟ صدای جمعی کودکان زیر طاق سالن پیچید: - بله مامان بزرگ. آنگاه مادربزرگ با رضایت خاطر سر جنباند، چراغها را خاموش کرد و از خوابگاه بیرون رفت. اما هقهق گریههای مهتاب که بلند شد، به طرفش رفت. سرش را روی سینه خود فشرد لالایی مادرانهای را در سکوت خوابگاه آغاز کرد.
در پشت پنجرهها باران شدت گرفتهبود و در روشنی باغ سایههای درختان. همچون اشباح سرگشته روی سینه دیوار خوابگاه میرقصیدند...
ادامه دارد
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه