حـــــــس بـــــــــینام
بیتا محمدی
کلاس یازدهم و عضو مکاتبهای کانون پرورش فکری خوزستان
یک صبح دیگر شروع شد. مثل بقیه روزها، دست و صورتش را شست، صبحانه را درست کرد و به سراغ زهرا رفت تا او را بیدار کند. زهرا خسته بود، بیدار نشد. برای چند ثانیه به او خیره شد و از اتاق بیرون رفت تا کمی بیشتر بخوابد. حسین، تنها در آشپزخانه نشسته بود و در حالی که جرعه جرعه چایش را مینوشید به کارهایی فکر میکرد که امروز میخواهد انجام دهد؛ در ذهنش فهرست خرید روزانهاش را تکمیل میکرد؛ سیبزمینی، تخممرغ، گوجه، زردآلو و نیمکیلو گوجه سبز برای دختران نوجوانش. تصمیم گرفت قبل از خریدن اینها، به موبایل فروشی برود و قیمت گوشیها را بپرسد، شاید بتواند دو گوشی با قیمت مناسب و کارایی خوب، برای دخترها تهیه کند.
در همان حال که به قیمت گوشیها فکر میکرد روژان، دختر بزرگترش را دید که به آشپزخانه میآید. لبخندی زد و به او سلام کرد. گفت: چشمات چرا قرمز شده؟ دیشب نخوابیدی؟ روژان، سرش را پایین انداخت. خمیازهای آرام کشید و گفت: نه. خوابیدم، ولی دیر خوابیدم.
- چرا؟
- هیچی، مشغول درس و اینا دیگه.
- آها.
روژان رفت تا دست و صورتش را بشوید حوله را برداشت و صورتش را خشک کرد، حسین گفت: روژان، دارم میرم بازار. چیزی نمیخوای بابا جان؟
- نه بابا. دستت درد نکنه.
پدر به طرف اتاق حرکت کرد. در همان حال که میرفت، گفت: یه ربع ساعت دیگه مامانتو بیدار کن.
- باشه بابا، چشم.
وارد اتاق شد در را بست. به طرف کمد لباسها حرکت کرد. در کمد را باز کرد. پیراهن آبی، سرمهای، مشکی، قهوهای؛ حس عجیبی پیدا کرد. مثل اینکه داشتند با او حرف میزدند. او را سرزنش میکردند.
پیراهن سیاه گفت: میخوای بری با کدوم پول واسه روژان و روناک گوشی بخری؟ تو این گرونی، با این حقوق بخور نمیر، نمیتونی گوشی بگیری.
پیراهن آبی با تندی گفت: این چیزا چیه کهداری میگی؟ چرا نتونه بخره؟ باید بخره. اون مجبوره که بخره. اگه نخره، دختراش نمیتونن درس بخونن. پس چه جوری دختراشو خوشحال کنه؟
پیراهن قهوهای صحبتهای پیراهن آبی را تأیید کرد: راست میگی. میتونه بخره. من مطمئنم. یکم پول تو حسابش داره. این ماه هم سعی میکنه کمتر خرج کنه؛ در عوض دختراش میتونن راحت درس بخونن.
حسین پوزخندی زد. از افکارش بیرون آمد. پیراهن آبی را پوشید. راست میگی. هر کاری باید بکنم تا پیششون شرمنده نشم. حتماً باید براشون موبایل بخرم. ولی به نظرت میشه؟ نفس عمیقی کشید.
همیشه هیاهوی بازار و گرما کلافهاش میکرد اما این روزها مردم خیلی کمتر به بازار میآمدند. آن آدمهایی که هر روز میدید، این روزها کمتر شده بودند. شاید هم اصلاً وجود نداشتند.
تلاش میکرد ذهن آدمها را بخواند. آن روز، میخواست بفهمد که آیا همه مثل او هستند؟ آیا همه مثل او، بزرگترین دغدغه زندگیشان، پول است؟ آیا در زندگی بقیه هم، بزرگترین مشکل، بیپولی است؟
به مغازهای رسید و از ویترین مغازه، موبایلهای بزرگ و رنگی را دید که برق میزدند. انگار با نیش و کنایه، با او حرف میزدند. طعنههایشان بر قلبش خنجر میکشید؛ در تمام عمرش، تا این اندازه، طعم رنج را نچشیده بود. تا این اندازه، از خودش شرمگین نبود. درِ مغازه را باز کرد. سعی کرد فاصله اجتماعی را رعایت کند. درخواستش را به فروشنده گفت. فروشنده از جایش بلند شد و به طرف موبایلها رفت: ببینید آقا، این مدلها هر کدوم یه کارایی خاصی دارن. شما باید ببینید که دقیقاً میخواین گوشیتون چه ویژگی خاصی داشته باشه؛ کیفیت دوربینش خوب باشه؟ حافظهش چند گیگ باشه؟ کلاً چیش واستون مهمتره.
- راستش، من برای دخترام میخوام. برای درسشون. حتماً میدونید که آموزشها مجازی شده و... فروشنده حرفش را قطع کرد.
- آها بله. پس با این حساب، کیفیت دوربین زیاد براتون مهم نیست؟
- نه نه.
فروشنده کمی تأمل کرد. سپس، موبایلی را برداشت و آن را به او نشان داد؛ از لمس کردن آن میترسید. با خودش گفت: نکند گران باشد؟ آن وقت نمیتوانم دو تا بخرم. یکی هم که نمیشود. موبایل را با تردید در دست گرفت. فروشنده درباره موبایل توضیح داد:گوشیِ خوبیه. حافظهش ۱۲۸ گیگه. کیفیت دوربینش عالی نیست، ولی خوبه. سرعتش هم خوبه او در اعماق دریای افکارش بود که با سؤال فروشنده، به خود آمد: آقا، نظرتون چیه؟
- آآمم، قیمتش چنده؟
- ناقابله چهار میلیون و پونصد.
حسین به یکباره فرو ریخت. پیشانی اش عرق کرد. نمیدانست چه بگوید. تلاش میکرد جملهای پیدا کند تا به فروشنده بگوید، بدون آن که فروشنده از مشکلش خبردار شود.
- راستش آقا، من میترسم که اینو واسه بچهها بخرم، ببرم نشونشون بدم، خوششون نیاد. آخه میدونین، نوجوانن دیگه. حرف، حرف خودشونه. سلیقه ما بزرگترا رو قبول ندارن. به هر حال باید خودشونم باشن.
- بله بله، حق با شماست.
- من دیگه مزاحمتون نمیشم. ایشالا یه روز دیگه با دخترام میام، تا به انتخاب خودشون براشون موبایل بگیرم.
- نه چه مزاحمتی؟ هر وقت تشریف آوردین ما در خدمتیم.
- خدا نگهدارتون.
- خداحافظ.
از مغازه بیرون رفت.
حس بدی داشت. حسی بدون اسم، چیزی مانند عصبانیت، کمی شرمندگی یا ناراحتی.
خریدهایش را انجام داد و به خانه برگشت؛ برای چند ثانیه، همان جا پشت در ایستاد. حس بینامش را پشت در انداخت و بدون هیچ حسی وارد خانه شد.
نگاهی به داستان حس بینام
نماینده نسلی مسئولیتپذیر
این داستان میتواند نشانه خوبی از بهبود نسل باشد، نسل نوجوانی که تلاش میکند برای خود مسئولیت اجتماعی قائل شود و با چشم باز به مردم و اتفاقات روزگار خویش بیندیشد. این بلوغ اجتماعی باید در آثار این نسل مطالعه شود تا تجربیات خصوصی نویسندگان نوجوان، کارکردی عام پیدا کند و در چرخه آفرینشهای حرفهای به نحو حرفهایتری دخالت داده شود. داستان «حس بینام» بیتا محمدی بر اساس همجهانی او با دختری است که بر اثر شیوع بیماری کرونا ناگزیر است در شکل و شیوه درس خواندن خود تغییراتی رقم بزند و با استفاده از تلفن هوشمند به جمع دوستانش در کلاسهای آنلاین بپیوندد اما بهدلیل ناتوانی مالی پدر، این محرومیت را دلسوزانه میپذیرد. نویسنده با طرح مشخصاتی همچون چشمهای سرخ، تکرار خمیازه، فرار از مواجهه با پدر این رفتار را بازآفرینی میکند که در اثرگذاری بر مخاطب و همجهانی با او نقش مثبتی ایفا میکند. در بازنویسی این داستان ضرورت دارد نویسنده به حذف پارههایی از متن که رابطه معنایی و توصیفی چندانی با اصل قصه و حواشی آن ندارند، توجه کند و میان شخصیتهایش گفتوگوهای دو نفره و تک نفره بیشتری برقرار کند تا برخی حالات و تصورات مخاطب در خلال این گفتوگوها شکل بگیرد. روایت درونی شخصیتها از حال و احوال خویش نمیتواند چندان که باید مخاطب را اقناع کند. ای کاش «بیتا محمدی» جدیتر؛ همین نگاه و نوشتن را ادامه بدهد.
کلاس یازدهم و عضو مکاتبهای کانون پرورش فکری خوزستان
یک صبح دیگر شروع شد. مثل بقیه روزها، دست و صورتش را شست، صبحانه را درست کرد و به سراغ زهرا رفت تا او را بیدار کند. زهرا خسته بود، بیدار نشد. برای چند ثانیه به او خیره شد و از اتاق بیرون رفت تا کمی بیشتر بخوابد. حسین، تنها در آشپزخانه نشسته بود و در حالی که جرعه جرعه چایش را مینوشید به کارهایی فکر میکرد که امروز میخواهد انجام دهد؛ در ذهنش فهرست خرید روزانهاش را تکمیل میکرد؛ سیبزمینی، تخممرغ، گوجه، زردآلو و نیمکیلو گوجه سبز برای دختران نوجوانش. تصمیم گرفت قبل از خریدن اینها، به موبایل فروشی برود و قیمت گوشیها را بپرسد، شاید بتواند دو گوشی با قیمت مناسب و کارایی خوب، برای دخترها تهیه کند.
در همان حال که به قیمت گوشیها فکر میکرد روژان، دختر بزرگترش را دید که به آشپزخانه میآید. لبخندی زد و به او سلام کرد. گفت: چشمات چرا قرمز شده؟ دیشب نخوابیدی؟ روژان، سرش را پایین انداخت. خمیازهای آرام کشید و گفت: نه. خوابیدم، ولی دیر خوابیدم.
- چرا؟
- هیچی، مشغول درس و اینا دیگه.
- آها.
روژان رفت تا دست و صورتش را بشوید حوله را برداشت و صورتش را خشک کرد، حسین گفت: روژان، دارم میرم بازار. چیزی نمیخوای بابا جان؟
- نه بابا. دستت درد نکنه.
پدر به طرف اتاق حرکت کرد. در همان حال که میرفت، گفت: یه ربع ساعت دیگه مامانتو بیدار کن.
- باشه بابا، چشم.
وارد اتاق شد در را بست. به طرف کمد لباسها حرکت کرد. در کمد را باز کرد. پیراهن آبی، سرمهای، مشکی، قهوهای؛ حس عجیبی پیدا کرد. مثل اینکه داشتند با او حرف میزدند. او را سرزنش میکردند.
پیراهن سیاه گفت: میخوای بری با کدوم پول واسه روژان و روناک گوشی بخری؟ تو این گرونی، با این حقوق بخور نمیر، نمیتونی گوشی بگیری.
پیراهن آبی با تندی گفت: این چیزا چیه کهداری میگی؟ چرا نتونه بخره؟ باید بخره. اون مجبوره که بخره. اگه نخره، دختراش نمیتونن درس بخونن. پس چه جوری دختراشو خوشحال کنه؟
پیراهن قهوهای صحبتهای پیراهن آبی را تأیید کرد: راست میگی. میتونه بخره. من مطمئنم. یکم پول تو حسابش داره. این ماه هم سعی میکنه کمتر خرج کنه؛ در عوض دختراش میتونن راحت درس بخونن.
حسین پوزخندی زد. از افکارش بیرون آمد. پیراهن آبی را پوشید. راست میگی. هر کاری باید بکنم تا پیششون شرمنده نشم. حتماً باید براشون موبایل بخرم. ولی به نظرت میشه؟ نفس عمیقی کشید.
همیشه هیاهوی بازار و گرما کلافهاش میکرد اما این روزها مردم خیلی کمتر به بازار میآمدند. آن آدمهایی که هر روز میدید، این روزها کمتر شده بودند. شاید هم اصلاً وجود نداشتند.
تلاش میکرد ذهن آدمها را بخواند. آن روز، میخواست بفهمد که آیا همه مثل او هستند؟ آیا همه مثل او، بزرگترین دغدغه زندگیشان، پول است؟ آیا در زندگی بقیه هم، بزرگترین مشکل، بیپولی است؟
به مغازهای رسید و از ویترین مغازه، موبایلهای بزرگ و رنگی را دید که برق میزدند. انگار با نیش و کنایه، با او حرف میزدند. طعنههایشان بر قلبش خنجر میکشید؛ در تمام عمرش، تا این اندازه، طعم رنج را نچشیده بود. تا این اندازه، از خودش شرمگین نبود. درِ مغازه را باز کرد. سعی کرد فاصله اجتماعی را رعایت کند. درخواستش را به فروشنده گفت. فروشنده از جایش بلند شد و به طرف موبایلها رفت: ببینید آقا، این مدلها هر کدوم یه کارایی خاصی دارن. شما باید ببینید که دقیقاً میخواین گوشیتون چه ویژگی خاصی داشته باشه؛ کیفیت دوربینش خوب باشه؟ حافظهش چند گیگ باشه؟ کلاً چیش واستون مهمتره.
- راستش، من برای دخترام میخوام. برای درسشون. حتماً میدونید که آموزشها مجازی شده و... فروشنده حرفش را قطع کرد.
- آها بله. پس با این حساب، کیفیت دوربین زیاد براتون مهم نیست؟
- نه نه.
فروشنده کمی تأمل کرد. سپس، موبایلی را برداشت و آن را به او نشان داد؛ از لمس کردن آن میترسید. با خودش گفت: نکند گران باشد؟ آن وقت نمیتوانم دو تا بخرم. یکی هم که نمیشود. موبایل را با تردید در دست گرفت. فروشنده درباره موبایل توضیح داد:گوشیِ خوبیه. حافظهش ۱۲۸ گیگه. کیفیت دوربینش عالی نیست، ولی خوبه. سرعتش هم خوبه او در اعماق دریای افکارش بود که با سؤال فروشنده، به خود آمد: آقا، نظرتون چیه؟
- آآمم، قیمتش چنده؟
- ناقابله چهار میلیون و پونصد.
حسین به یکباره فرو ریخت. پیشانی اش عرق کرد. نمیدانست چه بگوید. تلاش میکرد جملهای پیدا کند تا به فروشنده بگوید، بدون آن که فروشنده از مشکلش خبردار شود.
- راستش آقا، من میترسم که اینو واسه بچهها بخرم، ببرم نشونشون بدم، خوششون نیاد. آخه میدونین، نوجوانن دیگه. حرف، حرف خودشونه. سلیقه ما بزرگترا رو قبول ندارن. به هر حال باید خودشونم باشن.
- بله بله، حق با شماست.
- من دیگه مزاحمتون نمیشم. ایشالا یه روز دیگه با دخترام میام، تا به انتخاب خودشون براشون موبایل بگیرم.
- نه چه مزاحمتی؟ هر وقت تشریف آوردین ما در خدمتیم.
- خدا نگهدارتون.
- خداحافظ.
از مغازه بیرون رفت.
حس بدی داشت. حسی بدون اسم، چیزی مانند عصبانیت، کمی شرمندگی یا ناراحتی.
خریدهایش را انجام داد و به خانه برگشت؛ برای چند ثانیه، همان جا پشت در ایستاد. حس بینامش را پشت در انداخت و بدون هیچ حسی وارد خانه شد.
نگاهی به داستان حس بینام
نماینده نسلی مسئولیتپذیر
این داستان میتواند نشانه خوبی از بهبود نسل باشد، نسل نوجوانی که تلاش میکند برای خود مسئولیت اجتماعی قائل شود و با چشم باز به مردم و اتفاقات روزگار خویش بیندیشد. این بلوغ اجتماعی باید در آثار این نسل مطالعه شود تا تجربیات خصوصی نویسندگان نوجوان، کارکردی عام پیدا کند و در چرخه آفرینشهای حرفهای به نحو حرفهایتری دخالت داده شود. داستان «حس بینام» بیتا محمدی بر اساس همجهانی او با دختری است که بر اثر شیوع بیماری کرونا ناگزیر است در شکل و شیوه درس خواندن خود تغییراتی رقم بزند و با استفاده از تلفن هوشمند به جمع دوستانش در کلاسهای آنلاین بپیوندد اما بهدلیل ناتوانی مالی پدر، این محرومیت را دلسوزانه میپذیرد. نویسنده با طرح مشخصاتی همچون چشمهای سرخ، تکرار خمیازه، فرار از مواجهه با پدر این رفتار را بازآفرینی میکند که در اثرگذاری بر مخاطب و همجهانی با او نقش مثبتی ایفا میکند. در بازنویسی این داستان ضرورت دارد نویسنده به حذف پارههایی از متن که رابطه معنایی و توصیفی چندانی با اصل قصه و حواشی آن ندارند، توجه کند و میان شخصیتهایش گفتوگوهای دو نفره و تک نفره بیشتری برقرار کند تا برخی حالات و تصورات مخاطب در خلال این گفتوگوها شکل بگیرد. روایت درونی شخصیتها از حال و احوال خویش نمیتواند چندان که باید مخاطب را اقناع کند. ای کاش «بیتا محمدی» جدیتر؛ همین نگاه و نوشتن را ادامه بدهد.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه