دختری که در زندان زاده شد
محمد بلوری- قسمت دوازدهم
آنچه خواندهاید: مهتاب و مهرداد دو کودک سرراهی در پرورشگاه بچههای بیسرپرست با هم مأنوس شدند، مهرداد را زن و شوهری به فرزندی قبول کردند و با خود بردند و مهتاب تنها ماند تا اینکه با گذشت 20 سال دوری از هم مهتاب تصمیم گرفت مهرداد را پیدا کند. و پس از دوندگیهایی مهندس مهرداد را که مدیر یک شرکت بزرگ بود یافت...
***
خانم منشی با تردید و دودلی نگاهی به مهتاب کرد. لبخندی زد و پرسید:
- مجبورم برای اطمینان خاطر، پیغامی را که برای آقای مهندس دارید دوباره از شما بپرسم، چون نشانی شما برای آقای مهندس عجیب بهنظر میرسد. میترسم عصبانی شود و بگوید این چه نشانی کودکانهای است؟ ببخشیدها شاید تصور کند دخترخانمی آمده با این نشانی دستش بیندازد.
این بار مهتاب با این احساس که خانم منشی او را تحقیر میکند، عصبانی شد و با چهرهای برافروخته گفت:
این چه پرسش تحقیرآمیزی است که از من میکنید خانم! خواهش میکنم به آقای مهندستان بفرمایید دختری آمده که شما را ملاقات کند و بپرسد او پروانه رنگارنگ را آیا دوباره در شهر پرواز داده که گمشدههایمان را پیدا کند؟ همین را بپرسید خانم محترم خواهش میکنم.
خانم منشی با رفتاری تردیدآمیز، سر به روی یک شانهاش خم کرد و به نشانه تسلیمپذیری جواب داد:
-چشم خانم محترم. همین را خواهم گفت و ابروهایش را به نشانه تسلیم و رضا بالا کشید. وارد اتاق شد و گفت:
-آقای مهندس دو دختر خانم جوان آمدهاند شما را ببینند.
مهندس مهرداد سر به زیر انداخته بود و روی میزش، پروندهای را ورق میزد. گفت:
-چرا قبلاً وقت نگرفتهاند. میبینید که من گرفتارم. نگفتهاند چه کاری دارند؟ کاش میفرستادینشان به ملاقات آقای شادمانی. ببینید اگر کار فوری ندارند فردا بیایند البته با تلفن قبلی.
آنگاه از سرخستگی دو بازویش را روی سینهاش کش داد و خمیازهای کشید.
خانم منشی با تردید و دودلی گفت:
- آقای مهندس برای فوریت ملاقات شان نشانی و رمز عجیبی را عنوان میکنند که حتماً بین شما و یکی از دخترخانمهاست!
منشی این را با لحن معنیداری به زبان آورد و با لبخندی رمزآمیز به چهره حیرت زده مهندس نگاه شوخی انداخت.
مهندس مهرداد زل زد به منشی مخصوصش و پرسید:
- چی خانم...؟ راز و رمزی بین من و یکی از دخترخانمها؟ یعنی چی؟
خانم منشی با دستپاچگی جواب داد:
- رمز و رازی در میان نیست. فقط یکیشان یک نشانی داد و گفت:
به آقای مهندس بگین، یعنی سؤال کنین از ایشان آیا برای پیدا کردن گمشدهشان پروانه خوشگلشان را پردادند که تو شلوغی شهر پر بزند؟ همین را پرسیدند...
مهندس مهرداد از شنیدن این پیغام بهت زده لحظهای به او زل زد و رنگ از صورتش پرید. لب پایینش آشکارا به رعشه خفیفی افتاد. انگار در عمق نگاهش پرسش ابهام آمیزی پرپر میزد و عرق سردی از زیر پوست صورتش بیرون میتراوید. زیر لبهای رعشه وارش داشت با خودش تکرار میکرد: پروانه خوشرنگ...؟ مهتاب به دیدنم آمده...؟
سعی کرد به خود بیاید. رو به منشیاش گفت:
- بگین بیان تو... فقط همین دختر خانمی که چنین نشانهای را داده، زودتر...
خانم منشی که نگران حالت آشفته و چهره رنگ پریده مدیرش شده بود، پرسید.
- آقای مهندس حالتون خوبه؟ لازم هست برایتان آب خنک بیاورم؟
مهرداد گفت: نه... لازم نیست بگین بیان بهدیدنم.
منشی بیرون رفت و مهرداد خودش را به پشتی صندلی چرمیاش تکیه داد. قلبش از شدت هیجان ضربان تندی داشت. با خودش فکر کرد:
-این دخترخانم باید مهتاب کوچولو، همون مونس تنهاییام در میان کودکان سرراهی پرورشگاه باشد؟ وای خدای من پس از 20 سال جدایی و بیخبری از اون دختر گمشده، حالا پشت همین در، توی اتاق انتظار ایستاده و منتظره که وارد اتاقم بشه؟
از پشت میزش بلند شد و با پریشان حالی توی اتاق شروع به راه رفتن کرد. آه خدای مهربان... مهتاب حالا چه شکلی شده؟ برای پیدا کردنم چه کرده و به کجاها رفته...
با قلبی پر تپش صدای تقهای به در خورد و باز شد.
- آه... خود اوست، مهتاب گمشدهای که همیشه در خواب و بیداری او را میدید....
مهتاب را میدید که با لبخندی بر لب وارد اتاق شد. در برابر هم ایستادند. نگاهشان بههم گره خورد و اشک در چشمهایشان حلقه زد.
مهرداد با بغضی گلوگیر پرسید:
-مهتاب کوچولو، این توهستی/ چطور پیدام کردی/ بیا بیا بنشین تعریف کن.
مهتاب روبهروی مهندس مهرداد نشست. دستمالی را که توی مشتش بود به چشمهای اشکآلودش کشید. سر به زیر انداخت و گفت:
- نشانی خونه تون را از پیرمرد بایگان پرورشگاه قدیمیمون گرفتم. با دوست همدانشگاهیام که با هم زندگی میکنیم. با همین نشانی بود که محل زندگیتان را پیدا کردیم. دل نگران بودیم که مبادا از آن خانه کوچ کرده باشید. اما وقتی نامادریتان را دیدیم، نشانی ساختمان شرکت شما را داد.
مهندس مهرداد لبخند تلخی زد و گفت:
- این خانمی که در را به روی شما باز کرد نامادری واقعی من نیست. اون زن مهربان که آیینه مهر و محبت بود چند سال پیش فوت کرد. خانمی که بیش از هر مادری به من عشق و محبت داشت.
مهتاب چهره درهم کشید و گفت:
-اما این زن که هووی مادرخوانده خدا بیامرز شما هست نباید زن چندان مهربانی باشد.
مهرداد آهی کشید و گفت:
- بله خوب تشخیص دادی مهتاب. نامادریام در حقیقت از نامهریها و دشمنیهای همین زن پرخاشگر بود که دق کرد و مرد. این زنی که شما دیدید همسر اول پدرخواندهام بود، چنان عذابی به این پیرمرد میداد که مجبورش کرد خانهای برایش بخرد و با پسری که از پیرمرد داشت، از هم جدا شدند و مادر و پسر زندگی جداگانهای را تشکیل دادند و پیرمرد هم ناگزیر با خانمی مهربان به نام مهربانو ازدواج کرد. اما مهربانو که صاحب فرزندی نمیشد اصرار کرد که به پرورشگاه بروند و فرزند خواندهای انتخاب کنند. این زن و شوهر مهربان بودند که آن روز به پرورشگاه آمدند و من را به فرزندخواندگی انتخاب کردند. حالا توانستم ماجرای زندگیام را پس از بیرون آمدن از پرورشگاه و آغاز فرزندخواندگیام در کنار این زن و شوهر برایت تعریف کنم یا نه؟
ادامه دارد...
آنچه خواندهاید: مهتاب و مهرداد دو کودک سرراهی در پرورشگاه بچههای بیسرپرست با هم مأنوس شدند، مهرداد را زن و شوهری به فرزندی قبول کردند و با خود بردند و مهتاب تنها ماند تا اینکه با گذشت 20 سال دوری از هم مهتاب تصمیم گرفت مهرداد را پیدا کند. و پس از دوندگیهایی مهندس مهرداد را که مدیر یک شرکت بزرگ بود یافت...
***
خانم منشی با تردید و دودلی نگاهی به مهتاب کرد. لبخندی زد و پرسید:
- مجبورم برای اطمینان خاطر، پیغامی را که برای آقای مهندس دارید دوباره از شما بپرسم، چون نشانی شما برای آقای مهندس عجیب بهنظر میرسد. میترسم عصبانی شود و بگوید این چه نشانی کودکانهای است؟ ببخشیدها شاید تصور کند دخترخانمی آمده با این نشانی دستش بیندازد.
این بار مهتاب با این احساس که خانم منشی او را تحقیر میکند، عصبانی شد و با چهرهای برافروخته گفت:
این چه پرسش تحقیرآمیزی است که از من میکنید خانم! خواهش میکنم به آقای مهندستان بفرمایید دختری آمده که شما را ملاقات کند و بپرسد او پروانه رنگارنگ را آیا دوباره در شهر پرواز داده که گمشدههایمان را پیدا کند؟ همین را بپرسید خانم محترم خواهش میکنم.
خانم منشی با رفتاری تردیدآمیز، سر به روی یک شانهاش خم کرد و به نشانه تسلیمپذیری جواب داد:
-چشم خانم محترم. همین را خواهم گفت و ابروهایش را به نشانه تسلیم و رضا بالا کشید. وارد اتاق شد و گفت:
-آقای مهندس دو دختر خانم جوان آمدهاند شما را ببینند.
مهندس مهرداد سر به زیر انداخته بود و روی میزش، پروندهای را ورق میزد. گفت:
-چرا قبلاً وقت نگرفتهاند. میبینید که من گرفتارم. نگفتهاند چه کاری دارند؟ کاش میفرستادینشان به ملاقات آقای شادمانی. ببینید اگر کار فوری ندارند فردا بیایند البته با تلفن قبلی.
آنگاه از سرخستگی دو بازویش را روی سینهاش کش داد و خمیازهای کشید.
خانم منشی با تردید و دودلی گفت:
- آقای مهندس برای فوریت ملاقات شان نشانی و رمز عجیبی را عنوان میکنند که حتماً بین شما و یکی از دخترخانمهاست!
منشی این را با لحن معنیداری به زبان آورد و با لبخندی رمزآمیز به چهره حیرت زده مهندس نگاه شوخی انداخت.
مهندس مهرداد زل زد به منشی مخصوصش و پرسید:
- چی خانم...؟ راز و رمزی بین من و یکی از دخترخانمها؟ یعنی چی؟
خانم منشی با دستپاچگی جواب داد:
- رمز و رازی در میان نیست. فقط یکیشان یک نشانی داد و گفت:
به آقای مهندس بگین، یعنی سؤال کنین از ایشان آیا برای پیدا کردن گمشدهشان پروانه خوشگلشان را پردادند که تو شلوغی شهر پر بزند؟ همین را پرسیدند...
مهندس مهرداد از شنیدن این پیغام بهت زده لحظهای به او زل زد و رنگ از صورتش پرید. لب پایینش آشکارا به رعشه خفیفی افتاد. انگار در عمق نگاهش پرسش ابهام آمیزی پرپر میزد و عرق سردی از زیر پوست صورتش بیرون میتراوید. زیر لبهای رعشه وارش داشت با خودش تکرار میکرد: پروانه خوشرنگ...؟ مهتاب به دیدنم آمده...؟
سعی کرد به خود بیاید. رو به منشیاش گفت:
- بگین بیان تو... فقط همین دختر خانمی که چنین نشانهای را داده، زودتر...
خانم منشی که نگران حالت آشفته و چهره رنگ پریده مدیرش شده بود، پرسید.
- آقای مهندس حالتون خوبه؟ لازم هست برایتان آب خنک بیاورم؟
مهرداد گفت: نه... لازم نیست بگین بیان بهدیدنم.
منشی بیرون رفت و مهرداد خودش را به پشتی صندلی چرمیاش تکیه داد. قلبش از شدت هیجان ضربان تندی داشت. با خودش فکر کرد:
-این دخترخانم باید مهتاب کوچولو، همون مونس تنهاییام در میان کودکان سرراهی پرورشگاه باشد؟ وای خدای من پس از 20 سال جدایی و بیخبری از اون دختر گمشده، حالا پشت همین در، توی اتاق انتظار ایستاده و منتظره که وارد اتاقم بشه؟
از پشت میزش بلند شد و با پریشان حالی توی اتاق شروع به راه رفتن کرد. آه خدای مهربان... مهتاب حالا چه شکلی شده؟ برای پیدا کردنم چه کرده و به کجاها رفته...
با قلبی پر تپش صدای تقهای به در خورد و باز شد.
- آه... خود اوست، مهتاب گمشدهای که همیشه در خواب و بیداری او را میدید....
مهتاب را میدید که با لبخندی بر لب وارد اتاق شد. در برابر هم ایستادند. نگاهشان بههم گره خورد و اشک در چشمهایشان حلقه زد.
مهرداد با بغضی گلوگیر پرسید:
-مهتاب کوچولو، این توهستی/ چطور پیدام کردی/ بیا بیا بنشین تعریف کن.
مهتاب روبهروی مهندس مهرداد نشست. دستمالی را که توی مشتش بود به چشمهای اشکآلودش کشید. سر به زیر انداخت و گفت:
- نشانی خونه تون را از پیرمرد بایگان پرورشگاه قدیمیمون گرفتم. با دوست همدانشگاهیام که با هم زندگی میکنیم. با همین نشانی بود که محل زندگیتان را پیدا کردیم. دل نگران بودیم که مبادا از آن خانه کوچ کرده باشید. اما وقتی نامادریتان را دیدیم، نشانی ساختمان شرکت شما را داد.
مهندس مهرداد لبخند تلخی زد و گفت:
- این خانمی که در را به روی شما باز کرد نامادری واقعی من نیست. اون زن مهربان که آیینه مهر و محبت بود چند سال پیش فوت کرد. خانمی که بیش از هر مادری به من عشق و محبت داشت.
مهتاب چهره درهم کشید و گفت:
-اما این زن که هووی مادرخوانده خدا بیامرز شما هست نباید زن چندان مهربانی باشد.
مهرداد آهی کشید و گفت:
- بله خوب تشخیص دادی مهتاب. نامادریام در حقیقت از نامهریها و دشمنیهای همین زن پرخاشگر بود که دق کرد و مرد. این زنی که شما دیدید همسر اول پدرخواندهام بود، چنان عذابی به این پیرمرد میداد که مجبورش کرد خانهای برایش بخرد و با پسری که از پیرمرد داشت، از هم جدا شدند و مادر و پسر زندگی جداگانهای را تشکیل دادند و پیرمرد هم ناگزیر با خانمی مهربان به نام مهربانو ازدواج کرد. اما مهربانو که صاحب فرزندی نمیشد اصرار کرد که به پرورشگاه بروند و فرزند خواندهای انتخاب کنند. این زن و شوهر مهربان بودند که آن روز به پرورشگاه آمدند و من را به فرزندخواندگی انتخاب کردند. حالا توانستم ماجرای زندگیام را پس از بیرون آمدن از پرورشگاه و آغاز فرزندخواندگیام در کنار این زن و شوهر برایت تعریف کنم یا نه؟
ادامه دارد...
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه