حرکت از ناخودآگاهی به آگاهی



ابراهیم اسماعیلی‌اراضی
پیش‌ترها که از بهمن رافعی پرسیده بودم تازه‌ترین تعریفش از هنر چیست، گفته بود: «در سخنرانی‌ای با عنوان «پایگاه هنر و جایگاه شعر» در تالار کتابخانه مرکزی وین (سال1390) تعریف کوتاه یا فشرده و در عین حال جامعی از هنر یا هرگونه ارائه هنری، داشته‌ام: هنر، حرکت «زیبایی» از ناخودآگاهی به آگاهی است.» این‌روزها هم شاعر بزرگ روزگار ما در مقدمه تازه‌ترین اثر شعری‌اش «در امتداد فاصله‌ها»، از زاویه‌ای دیگر به این معنا پرداخته است؛ «دنیای هستی، مجموعه‌ای است از فاصله‌های بی‌آغاز و بی‌پایان؛ امتدادی است از پیوستگی و گسستگی، کنش‌ها و واکنش‌ها، از ازلیت تا ابدیت... در عینیت آفرینش، فاصله را می‌توان خطوطی کوتاه یا بلند تصور کرد که قطار زمان بر آن می‌گذرد و ایستگاه به ایستگاه، توقف و تنفس می‌کند و باز به حرکت خود ادامه می‌دهد...» اگر بخواهیم خود «بهمن» را نیز درست دریابیم، باید به همین اشارات برگردیم. او در فاصله‌ای هفتاد هشتادساله از زمانی که پای درس شاهنامه مادر نشسته تا امروز که همچنان تازه‌تر و عمیق‌تر از پیش می‌اندیشد، دست به‌کار حرکت در طول زیبایی بوده است؛ در زیستی که جز هنر، نبوده و نیست. خوشحالم که به مهر روزنامه ایران، این ادای دین و پیام شادباش و سپاس ممکن می‌شود و هرچند که اندکی از حق سخن نیز توسط ما شاگردانش گزارده نشده است.

درباره‌ سروده‌های بروجنی  استاد
بهمن رافعی با نگاهی به مجموعه‌ «سال‌های ابری»

به زبان مادری

سید مهرداد افضلی
خویش‌کاری شاعر را چه کسی تعیین می‌کند؟ آیا دیگرانِ برسازنده‌ جامعه یا خود شاعر؟ ابزار به ‌سامان ‌رساندن این حد از خویش‌کاری را چه کسی فراهم می‌کند؛ آیا تجربه‌ زیستی خودِ شاعر یا پدیده‌های ملموس و ناملموس آشکار و نهان در متن اجتماع؟ پاسخ به این پرسش‌ها مجال و قوت فراوان می‌خواهد؛ بویژه وقتی‌ که شاعر، بهمن رافعی باشد و شعر، شعر گویشی.
زبان اگر مهم‌ترین عنصر هویت‌ساز نباشد، یکی از عناصر مهم سازنده‌ هویت است که از آبشخور زبان‌های محلی، با تمام امکانات و ادوات و ظرفیت‌ها، سرزندگی و بالندگی می‌یابد. بی‌اعتنایی به این منابع ارجمند بی‌گمان به فقیر و لاغرشدن بنیه‌ زبان معیار می‌انجامد. حفظ و ترویج گونه‌های زبان محلی اگرچه بر عهده ‌همه‌ گویشوران است شاعران و نویسندگان برحسب الفتی که با کلمات و معناها دارند تعهدشان به این حوزه عمیق‌تر و گران‌تر است. بهمن رافعی زاده‌ بروجن است؛ جایی که گویش و لهجه‌ محلی غنی‌ای دارد؛ بنابراین دور از انتظار نبوده و نیست که رافعی به‌عنوان یکی از پیشروان شعر معاصر، در عرصه‌ شعر گویشی هم خالق آثاری ارجمند باشد. رافعی به گواهی آثار دیگرش در حوزه شعر، شاعری‌ است دغدغه‌مند و جامعه‌اندیش. او انسان را نه جزئی از طبیعت که خود طبیعت می‌انگارد و درست به همین علت است که به مخاطب القا می‌کند آنچه از ناراستی و نادرستی در چند و چون طبیعت پیرامونش اتفاق افتاده است بازتاب همان است که در روح و ذهن انسان معاصر شده است.
قیاس آنچه بوده است در گذر زمان با آنچه شده است، بستر خلق مفاهیمی انسانی‌ است که در کنار بهره‌گیری درست از ظرفیت‌های گویش بروجنی، از رافعی شاعری با سویه‌های اجتماعی ساخته است. شاعر  در بومی‌ سرودهایش نشان داده است که تا چه اندازه بر واژگان، اصطلاحات و زبانزدهای زادگاهش مسلط است، از تغییر و تحولات کلمات در لهجه آگاه است و می‌داند که چگونه رنج مردمان زادگاهش را از دل آشفته‌گویی‌های رسانه‌های حاکم بازیابد و در هنگام سرودن به کار گیرد. زبان رافعی در اشعار محلی‌اش، زبانی رمزآلود و استعاری است و همین وی‍ژگی سبب شده است که شعرش، لایه‌مند شود و در سطح نماند. بهره‌گیری شاعر از عناصر طبیعت به‌ قدری پررنگ و با بسامد است که خواننده را به کشف رابطه‌ ذهنی شاعر با آنچه از طبیعت عاریت گرفته است وامی‌دارد. به‌راستی در پس کلماتی همچون کلاغ، دیوار، زمستان، جغد، برنو، ابر و... که از طبیعت پیرامون شاعر برآمده‌اند و در شعر شاعر نشسته‌اند چه معانی‌ای نهفته است که شاعر، گریبان‌شان را رها نمی‌کند؟ نوع زیست شاعر که در پس انزوایی شکوه‌مند و خودخواسته سنگر گرفته است و حرکت جامعه را رصد می‌کند گواهی تام و تمام می‌دهد که بهمن از هیچ کجی و نادرستی رایجی نمی‌گذرد و از نقد آن پرهیز نمی‌کند. همین رویکرد است که شعر محلی را نه شعری برای لذت صرف و نه حتی شعری با هدف نجات واژگان و اصطلاحاتِ در آستانه‌ فراموشی که شعری در خدمت تعالی و برکشیدن رفتار جامعه معرفی می‌کند. شاعر در پس هر کلمه‌ای رمزی قرار داده است که خواننده‌ زیرک با رمزگشایی از آن کلمات، با جامعه‌ای عریان روبه‌رو می‌شود؛ جامعه‌ای که امکان شناخت درست و غلط در آن از میان رفته است:
بد و خُب پَهلی هَمَن، اما شناخدُش سختِس/ سایه، همساده‌ای نزّیک‌تر از اُفتو نداره
سرمایه‌داران، بی‌چیزان و مستمندان را در کام زیاده‌خواهی خود فرومی‌بلعند:
تاپوا بَسکی پُرَن، سیرَن اَ پِی‌پا تا گیلی/ گُشنا را می‌بینن و رد می‌کنن زیرسبیلی
رافعی عاشق است اما عشقش لابه‌لای دردهای جامعه گم است، به همین علت است که در آثار بروجنی‌اش، از عشق‌ گفتن به‌سیاق آنچه در ادبیات، مرسوم است، جایی ندارد؛ او از سردشدن خورشید مهربانی گلایه می‌کند، از حاکم‌ شدن سرمای استخوان‌سوزِ زمستان بر روابط آدم‌ها، و از هر چه بازتاب‌دهنده‌ بی‌عشقی در روزگار معاصر است:
 مث قدیما نیس دیگه حرفی دلامون رو لیامون/ انگار آشنا نیس برا هم، هم نگامون هم صدامون/ وَخ توو روو هم‌دو می‌خندیم خنده‌مون بدتر اَ گیره‌س/  وخ اَ ناچاری نگا هم می‌کنیم مُرده‌س نگامون
انقطاعِ روحی و تکه‌تکه‌شدن احساس‌های ناب انسانی از دغدغه‌هایی‌ است که شاعر به آن پرداخته است. شاید بتوان غزل «زخم و زیلی» را نمونه‌ منحصر به‌ فردی از اجرای مفهوم تکه‌تکه ‌شدن هستی و نیستی انسان معاصر دانست؛ دوتکه‌شدن لب در کلمه‌ قافیه در بیت:
راس یه کو، کُپّه شده‌س غصّه توو سینا، اما/ چه‌جوری وابُکنیم ور کِس و ناکِس لام و بی؟/ تقطیعِ «گرگ درنده» در مصراع دوم بیت:
نه چوپون بید و نه چوقدار، نه دُبُر بید نه دَگه/ ری میون گاف بید و دال و ری و نون و دال و هی
و یا انقطاع ترکیبِ دشمن از دوست در این بیت:
کِر و مِح کرد حَوا را تا کُ تمیز داده نشد/ دال و شین و میم و نون از دال و واو و سین و تی!
بهمن رافعی بروجنی در عرصه‌ وزن و موسیقی هم شگردهای خاصی به ‌کار می‌گیرد که به اثرگذاری بیشتر اندیشه‌ پنهان در کلام می‌انجامد. بسامد استفاده از مصوت بلند «آ» در اشعارش نشان‌دهنده‌‌ اعتراض است.
وَخ کلاغا اَ روو چینه‌باغا/ می‌خونن از توو گَرتادولاغا/ کور می‌شَن توو دلامون چراغا/ هی می‌شن کُپّه، داغا روو داغا/ نیس دیگه حیصِلا، دل‌دُماغا/ مُرده اون روزا و روزگارا
تصویری که شاعر پیش روی مخاطب می‌گذارد، تلخ و سرد و گزنده است:
سال‌دووازه‌ما، فایزن باهارا/  باغ و بُسّونا فقّا مزارا/  لِردیا پُر اَ تیک و تاقارا/ کو سُواسونا و چاربازارا/ کو دیگه عَسما و عَس‌سوارا/ خالی‌اَن باغا از بَلگ و بارا
اما رافعی، پیرِ رسیدن و رساندن مخاطب به قله‌ امید و روشنایی‌ هم هست:
صوبا کُ می‌زنه افتو روو کلّار/ می‌فهمی که شیامون بی‌صوبا نبس
بنابراین از پاشیدن گرد ناامیدی در میان انبوه خلق سرگردان اکراه دارد، آنان را به پویه و حرکت می‌خواند و بانگ بر‌می‌دارد که جامعه‌ ایستا، رنگ خوشبختی و سعادت نخواهد دید:
وخ بِجُم! ای توو رگاد خینی سیاوش می‌جوشه/ ای نَری بی‌نون و بی‌اُو توو بیابون می‌مونی!

نام او «بهمن»

کبری موسوی قهفرخی
خفقان، شاعران را وا می‌دارد تا برای بیان دغدغه‌های عمدتاً اجتماعی و سیاسی خود به سمت نمادگرایی مایل شوند. این خفقان در پیوند با زبان شاعرانه، که وجه بارز آن بیان غیرمستقیم است، به گونه‌ای شعر منجر می‌شود که سمبولیسم اجتماعی نام دارد. بهره بردن از عناصر طبیعت، وجه بارز اشعار سمبولیک اجتماعی است. دوره اصلی شکل‌گیری سمبولیسم اجتماعی در شعر، دهه‌های ۳۰ و ۴۰ شمسی است. در این مقطع پرفروغ ادبی، اوضاع سیاسی و اجتماعی ناشی از ‌گذار از پهلوی اول به پهلوی دوم و پیامدهای آن، باعث رونق یافتن این جریان ادبی شد که بر پایه تجربیات نیما [متأثر از سمبولیسم فرانسوی] استوار بود.
بهمن رافعی (متولد ۱۳۱۵ شمسی) به گواهی اشعارش در گروه شاعران سمبولیست قرار می‌گیرد؛ شاعری که تحولات سیاسی و اجتماعی فراوانی را درک کرده و با استفاده از طبیعت‌گرایی آشکار، تفکرات خود را بیان کرده است. جوانی وی مصادف با اوج‌گیری گونه سمبولیسم اجتماعی در شعر معاصر است و بی‌تردید او نیز مستقیم یا غیرمستقیم تحت تأثیر این جریان بوده است. از معروف‌ترین اشعار سمبولیک رافعی، غزلی با این مطلع است:
کدامین چشمه سمی شد که آب از آب می‌ترسد/ و حتی ذهن ماهی‌گیر از قلاب می‌ترسد
این مطلع نشان می‌دهد شریان‌های حیاتی اجتماع به جای آن‌که زندگی‌بخش باشند، کشنده و مسموم شده‌اند؛ مهندسی واژگان که به ردیف «می‌ترسد» منتهی می‌شود، آشکارا حاکی از نگرانی است. شاعر با استفاده از تجاهل‌العارف که در نخستین کلمه مصراع (کدامین) نمود یافته است، نشان می‌دهد که علت را می‌داند ولی نمی‌تواند بگوید، چون می‌ترسد؛ چون جبر اجتماعی - سیاسی، که آن را خفقان و سانسور می‌نامیم، اجازه بیان واقعیت را به وی نمی‌دهد.
سمبولیسم اجتماعی به مخاطب امکان تکثر دریافت می‌دهد. هرکسی از ظن خود یار شاعر می‌شود و آن‌گونه که می‌خواهد شعر را تفسیر و تأویل می‌کند و این کار به نحوه زیست و زندگی و تجربیات خواننده شعر وابسته است. طیف گسترده برداشت‌ها از یک شعر سمبولیک، که از ابتدایی‌ترین لایه تا عمیق‌ترین سطوح محتوایی را در بر می‌گیرد نشان‌دهنده قوتمندی نماد است. درخت جزو پرتکرارترین نمادها در اشعار بهمن رافعی است:
بادی که وزیده‌ست در این باغ خزانی/ بالای درختان جوان کرده کمانی
دریغ‌یادهای شاعر در کلمات نمادین «باغ» و «باد» و «درختان» بازتاب می‌یابند که در هر کدام از آنها می‌توان ردپای اجتماع را دید؛ روایتگر حال‌وروز این باغ، تک‌درختی است که در دوردست‌ها سبز و استوار ایستاده است؛ تک‌درختی که خود شاعر است. بهمن رافعی، شاعری است که خلوت و دوری گزیدن خودخواسته‌اش، را می‌توان تجسم نماد دانست. رافعی نه‌تنها در کلام، که در عمل نیز، به نماد بریدن از اجتماع تبدیل شده است. این خلوت خودگزیده، با شفافیت، نشان‌دهنده معانی زیستی عمیق این شخصیت چندبعدی (شاعر، فیلمنامه‌نویس، داستان‌نویس، ...) است:
در غریب‌آباد صحرا تک‌درخت/ بی‌نیاز از رود و دریا تک‌درخت
رافعی باورمندانه شعر خود را زیسته است و سمبولیسم اجتماعی را که مشخص‌ترین رویکرد آن اعتراض است، در عمل نشان داده است؛ البته نه اعتراضی که به شعار بیامیزد و غرق در های‌وهوی شود. اعتراض او شعورمند است:
با شکیبایی تحمل کرده است/ های‌وهوی بادها را تک‌درخت/پا‌به‌پای این همه جنگ و گریز/ هم‌چنان مانده‌ست برجا تک‌درخت.
رافعی، تک‌درختی ۸۵ ساله است و همین توصیف که حاوی پشت سرگذاشتن تطورهای توفانی و ناملایماتی است که بر او رفته، نشان می‌دهد که همیشه، در جنگل زیستن، هنر نیست که جنگل، نماد درهم بودن و آشفتگی است:
از درختانی که اهل جنگل‌اند/ سهم خود را کرده منها تک‌درخت
رافعی، نمود نماد است. «نمود» مصداق «نماد» است؛ جنبه بیرونی و واقعیت‌یافته یک مفهوم که آن را با نام «نماد» می‌شناسیم. کودکی وی مقارن با سال‌های پایانی پهلوی اول است سپس پهلوی دوم و بعد انقلابی که در بهمن ۵۷ رقم می‌خورد؛ و نام او، «بهمن»، ارتباطی جالب با نمادپردازی اجتماعی دارد:
به همسرایی بهمن در این همیشه‌حصار/ سرود حادثه سر کن به روزگار قفس
شعر سمبولیک اجتماعی، آبگونه است و می‌تواند هم‌پای تحولات و فرازوفرودها، در ذهن و زبان مخاطبان، جاری شود و عینیت یابد، و این ویژگی را نیز وامدار طبیعت است.

به رسم ارادت

سعید بیابانکی
دوستداران شعر و بویژه مخاطبان عمومی‌تر که شعر را به طور خاص دنبال نمی‌کنند، گاه به یک بیت یا یک مصراع یا یک سطر از یک شعر، بسنده می‌کنند و آن را به عنوان یک شعر کامل دارای معنا و مفهوم و ساخت می‌پذیرند و همان بیت یا مصراع یا سطر را در جاهایی که بسیار برایشان اهمیت دارد می‌نویسند و در نشر آن می‌کوشند.
 «در حسرت دیدار تو آواره‌ترینم»
این مصراع بهمن رافعی از خود شاعر، مشهورتر است! مخاطبان عام این شعر، نام شاعر را نمی‌دانند ولی این مصراع را بارها و بارها شنیده‌اند و دیده‌اند؛ از نوشته‌های پشت خودروهای سبک و سنگین گرفته تا کاشی و عکس‌نوشته و خوشنویسی و تصاویر صفحات شخصی در شبکه‌های اجتماعی. ذات شعر خوب، همین است؛ گاه خود را به مخاطب تحمیل می‌کند، بی آن که مخاطب، نقشی در انتخابش داشته باشد. بهمن رافعی، زاده‌ بروجن است؛ شهری در چهارمحال و بختیاری؛ استانی شاعرخیز. همه‌ شهرهای این استان، شاعرخیزند؛ شهرکرد، سامان، فارسان، قهفرخ، لردگان و سایر شهرها. شعر دهقان و عمان سامانی بسیار در جهان سفر کرده است و بهمن رافعی از این سامان شعرجوش و شاعرخیز، سر بر کرده؛ گرچه سال‌هاست در اصفهان نفس می‌کشد. رافعی شاعری است خلاق و پیشرو؛ در زبان و مضمون‌سازی. غزل‌های او از نمونه‌های شاخص غزل‌های پسانیمایی است و به نوعی غزل سپید است؛ همان غزل‌هایی که در گفتمان شاعران غزلسرایی چون سیمین بهبهانی، منوچهر نیستانی، حسین منزوی، محمدعلی بهمنی، خسرو احتشامی، قیصر امین‌پور و دیگر غزلسرایان، ساری و جاری است. رافعی یک شاعر معلم است. او به بسیاری شعر و شاعری و شاعرانه‌زیستن آموخته است؛ هنری که بسیاری از شاعران باذوق، از آن بی‌نصیب‌اند. چند روز پیش در میانه‌ دهه‌ هشتم زندگی این شاعر فرهیخته، مجموعه‌ تازه‌ای از او منتشر شد که در این روزها که خبرهای بد پیشتازند، خبری بسیار خوش بود. این چند کلام را به بهانه‌ انتشار این مجموعه‌ تازه نوشتم و ارادتی به ساحت استاد بهمن رافعی که امیدوارم هر کجا هست، به سلامت باشد.

آن ناشنیده عزلت‌گزیده

محمدجواد آسمان
گفته بود شعر بخوان و غزلی خوانده بودم که در آن باد صبا می‌وزید. شنید و با تأنی و مهربانی پرسید: «تا به حال، واقعاً وزش باد صبا را روی صورتت حس کرده‌ای؟». بعدترها در غالب اوقاتی که کلمات و مضامین خواسته‌اند لگام شعرم را بگیرند و به آخورها و آبشخورهای قدیم برش گردانند، بارها و بارها و بارها آن سؤال (با همان لحن و صدا) در گوشم وزیده است.
استاد بهمن رافعی که بر گردن چند نسل از شاعران اصفهان ما حق استادی دارد، اولین و یکی از معدود استادان شعر من است. حوالی ده - ‌دوازده‌سالگی در انجمن ادبی جوان که دانش‌آموزان شاعر را به عضویت می‌پذیرفت، بخت آشنایی با او را یافتم و آن تصاویر و واژه‌های تراش‌خورده امروزین و آن لحن حماسی پرطنین و آن نگاه نافذ، در سال‌های نوجوانی، تصویر ذهنی من شد از شعر و شاعر؛ درست مثل حافظی معاصر که دستار از سر گشوده باشد و ریشش را تراشیده باشد.  می‌دانید چه چیزی مرا مفتون شعر استاد کرد؟ بازیگران شعر بهمن رافعی؛ عموماً همین اشیای پیرامون که شاعر به آنها جان بخشیده یا جامه استعاری به آنها پوشانده است. هنوز تصویر پله‌هایی که در یکی از چهارپاره‌های او خوانده بودم، هر پله‌ای را که رویش قدم می‌گذارم، جان‌دار به نظرم می‌رساند و مرا ـ گاهی کودک خورشیدخواهی روی پله دوم نردبان، در برزخ فراز و فرود، و گاهی ـ یکی از پله‌ها.
تبار شعر استاد، به دهه چهل خورشیدی می‌رسد (گرچه روزی در تذکره‌ای قدیمی، عکس و شعر کوتاهی از او دیدم با بیوگرافی کوتاهی که سیزده‌ساله معرفی‌اش می‌کرد با تخلص «جاوید») اما گمان می‌کنم شعر او همان‌قدر که به نوبه خود در جان نو بخشیدن به شعر کلاسیک معاصر ـ دست کم، غزل و چهارپاره و دوبیتی ـ سهم داشته، از ریشه‌سازان بی‌ادعا و بی‌های‌وهوی نوع و رویکردی از شعر بوده باشد که در دهه پنجاه خورشیدی فراگیر شد؛ شعری دغدغه‌مند و تحول‌خواه که دیدنی‌ها را می‌نوشد و نماد می‌زاید؛ «آب و ماهی‌گیر و قلاب»، «بیشه‌داران و تبرداران»... با همان امید تکاپوجوی آمیخته به شک (یا یأس واقع‌بینانه تجربی) که زندگی را در «لحظه لحظه نو شدن؛ ساقه و خوشه و درو شدن» خلاصه می‌کند، با گزارش دردسر مضاعفی که بیگانگان و ناشناسان پشت پرده‌ها و پشت درها برای آدم‌ها رقم می‌زنند، و دست آخر، انسان‌هایی که با احساس گناه حاصل از «نخروشاندن لحظه‌ها» تنها می‌مانند.
گاهی اندیشیده‌ام که شاعران هم چون عارفان که گاهی در انتظار کشش نمی‌مانند و از کوشش نمی‌کاهند، گاه خطر می‌کنند و آن «سهم درد و رنج»ی که زنده‌یاد حسین منزوی گفته بود شاعران به قدر شایستگی از زمانه می‌گیرند را از کام شیر می‌جویند و «یا سیوف خذینی»گویان به استقبالش می‌روند. آیا گوشه‌نشینی استاد بهمن رافعی و به هیچ نگرفتن کم‌سراغی ناسپاسان، از جهتی تجسم «سرگرم به خود زخم زدن در همه عمر» بودنی نیست که خود ادعا کرده بود؟ گرچه بر دل بهمن رافعی از ناشنیده ماندن، غباری نیست؛ که خودش با آزادگی، خلوت عارفانه‌ای پر از آواز استغنا را برای خود برگزیده است. اما دریغ این ناشنیده گذاردن، برای آنان که شعر پنهان زمانه ما را از قفس آزاد خواهند کرد، دیر نخواهد بود؛ و آنگاه دیگر دریغی باقی نخواهد ماند.

بهمن رافعی

متولد 1315 در بروجن
شاعر، نویسنده، فیلمنامه‌نویس
آثار منتشره:
اگراین ماهیان رنگی نبودند
بی‌عشق، ما سنگ ما هیچ
سال‌های ابری (شعر محلی)
 گلجون و لیشمانیا (شعر کودک)
 روشنی در قفس ماندنی نیست

رسیده‌ام به زمانی که فرصت گله نیست
نه فرصت گله، حتّی مجال حوصله نیست
اگرچه این دو، گذرگاهِ درد و درمان‌اند
مرا نیاز گذشتن ز هر دو مرحله نیست
بهارها نرسیده ز باغ می‌گذرند
سخن ز شوق بهار و نسیم و چلچله نیست
چه ذهن‌ها که گرفتار طرح مسأله‌اند
یکی از این همه درگیر حّل مسأله نیست
مقایسه به تعادل نمی‌رسد هرگز
به جز قیاس دو مجهول، در معادله نیست
زمانه، قصة تکرارِ جنگ اضداد است
تقابل همه اضداد، جز مجادله نیست
محّل دادوستدهاست، جای‌جای جهان
به جز دریغ، سرانجام هر معامله نیست
مگر که فاصله‌ها را به عشق بسپاریم
که بین عاشق و معشوق، هیچ فاصله نیست

در کنار قابی از مرداب
مرد ماهیگیر، با قلاب
مرغ ماهی‌خوار، با منقار
کاش روح آب
می‌پرید از قاب
یا که در اعماق ناپیدای این دل‌گیر
باز می‌شد، آبراهی
رو به سوی وسعتی جاری
تا که ماهی‌ها، شبانه کوچ می‌کردند
در میان خواب و بیداری

ای زن که از تمام پری‌ها پری‌تری
گاهی چرا ز دیگریان، دیگری‌تری؟
آه ای زلال‌تر ز فلق‌زارها چرا
گاهی از آه آینه خاکستری‌تری؟
شعرم اگرچه ساغر عطشان لاله‌هاست
سرشارتر بنوش اگر ساغری‌تری!
درگیر لحظه‌های کدامین تلاطمی
کز انتظار بندریان لنگری‌تری؟
بین من و تو فاصله مقیاس باطلی‌ست
نه اولی‌ترم من و نه آخری‌تری
با این دو چشم سبز غزالی دریغ و درد
گاهی ز خارهای جهان خنجری‌تری
حیف است قلب شیشه‌ای‌ات خارگی کند
ای باوری کز آینه هم باوری‌تری
با هر نشان که جلوه کنی می‌سرایمت
از هر غزل به چشم قلم، دفتری‌تری

 




آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/7568/17/569713/0
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها