در رثای محمد ابوالحسنی، تهیهکننده و کارآفرین حوزه تولید محتوای دیجیتال
ما برای مردن وقت نداریم1
حدیث لزرغلامی
شاعر و نویسنده
کمتر از دو هفته از روزی میگذرد که توی ماشین به شما گفتم:«آقا من حسرت به دلم موند که توی یک جلسه، حرکت بعدی شما رو حدس بزنم. یعنی بتونم یک قدم جلوتر باشم!» از آن لبخندهایی که وقتی کسی ازتان تعریف میکرد زدید. خواندن ذهن شما، حرکت بعدی شما، برگ دیگری که میخواهید رو کنید کار هر کسی نبود. برای همین هم هست که همه ما این همه مبهوت و ناباور و شوکزدهایم! این حرکت آخر را، این رکب را طوری بههمه زدید که حلقه حلقه از نزدیکانتان تا رفیقانتان و بعد همکاران دست اول و تمام مرتبطین و همه کسانی که با شما مراوده داشتند انگشت حیرت به دهان گزیده و هاج و واج ماندهاند! این رفتن، چالش بزرگی به وجود آورده. و به قول «حسین صافی» عزیز، هنرمند و کانسپت آرتیست درجه یک انیمیشن، خیلی باید بگذرد تا جامعه انیمیشن دربیابد که چه کسی را از دست داده است! شاید گوشههای کوچکی از اثرات این فقدان را بتوانیم از لابلای شوخیهایی که با هم داشتیم بیرون بکشیم. یکی از آنها مثلاً آن اسمهایی بود که یا خودتان میگذاشتید و یا با هم اختراعشان میکردیم. یکی از آنها «ابوالحسنی یک دقیقهای» بود! یک روز گفتید من دیگر ابوالحسنی یک دقیقهای هستم. طنازی ظریفی که در واقع یک پروتکل کاری بسیار جدی بود. همه تولیداتمان باید بسیار کوتاه و مختصر باشد. همه چیز در حداکثر صد ثانیه. اصلاً جا انداختن «وبسری» از همینجا آمد. این تأکید مصرانه بر موجز و مختصر بودن. بر لقمهای کردن محتواهایی که برای مخاطبان میساختیم. حتی در سخنرانیها، اجراها، برنامهها و حتی در پیامهای کوتاهی که بین شما و دوستان رد و بدل میشد. «خدا قوت». و خدا قوت نهایت این بود که همه چیز عالی به انجام رسیده است.
نام دیگر اما «ابوالحسنی بله میشود» بود. با خنده و شوخی قرار شد دیگر در تمام سخنرانیهایتان در استانها برای بچههای جوان که استارتآپهای فرهنگی راه میانداختند در شروع صحبت بگویید «من ابوالحسنی بله میشود» هستم. چرا که شما «نه، نمیشود» نمیگفتید. و این معنایش آن نبود که مهارت نه گفتن نداشتید. بلکه به این معنا بود که همیشه تلاش میکردید همه آن چه که میخواستید و میخواستیم را «شدنی» کنید. همیشه میگفتم اگر در جواب چیزی سکوت کردهاید یعنی با آن موافق نیستید. و معنای این سکوت آن بود که دارید به راه حلی فکر میکنید که چطور آن کار را از راه دیگری شدنی کنید! مردی که نه نمیگفت، یعنی مردی که ایدهها را در نطفه خفه نمیکرد. بلکه به شیوهای کاملاً ظریف آنها را پر و بال میداد و صد البته آنها را شکل خود میکرد. آخرین گفتوگوی ما که گفتوگوی پایان سال بود همین بود که «من اگر چیزی را باور داشته باشم، خانهام را هم برایش میفروشم تا به انجام برسد» و این حرف کاملاً دقیقی بود. برای همین هم بود که آدمها از جای جای ایران خودشان را به او میرساندند و ایدههایشان را طرح میکردند تا با پشتیبانی و همراهی او به بار بنشیند. اما شرط جواب گرفتن هر ایده اول این بود که تو خودت به آن ایده باور میداشتی و بعد او بود که آن را باور میکرد. چیزی شبیه آن چه احمدرضا احمدی عزیزم برای فریاد شیری نوشته بود که: «وقتی که خواب هستی و یا وقتی که خواب رفتی، فریاد شیری برای تو مینویسم که باور کنی، که من دیگر باور نمیکنم، نمیدانم چه باور دارم، ولی یاد تو باشد که وقتی باور کردی، باور مرا هم به یاد داشته باشی که باور، همیشه باور است» و این وسط فقط یک مشکل وجود دارد. این که شما رفتهاید و ما نمیتوانیم باور کنیم! چرا که شما با آن همه کار، آن همه پروژه، آن همه خیال، آن همه رؤیا و ایده، اصلاً برای مردن وقت نداشتید! این فقدان، تولید محتوای دیجیتال در حوزه آموزش و فرهنگسازی را، کارآفرینی در حوزه صنعت فرهنگ را، نوع نگرش همکاران و همراهان شما به مقوله خلق بازار فرهنگی و تجربه رویارویی جوانان هنرمند را با تهیهکنندهای که ارزش کار آنها را میفهمد و برایش به بهترین شکل بستر میسازد را به دو بخش تقسیم میکند: پیش از محمد ابوالحسنی و پس از او. چیزی شبیه شعری که نزار قبانی سالهای سال پیش سروده بود: هزار سال پیش از چشمان او/ قرن دهم پس از چشمان او/ تو نقطه عطف زمان شدی!
و شاید بشود نام جدیدی برای شما گذاشت. آقای «ابوالحسنی 1400»!
1. سطری از شعر سمیحالقاسم- ترجمه موسی بیدج
شاعر و نویسنده
کمتر از دو هفته از روزی میگذرد که توی ماشین به شما گفتم:«آقا من حسرت به دلم موند که توی یک جلسه، حرکت بعدی شما رو حدس بزنم. یعنی بتونم یک قدم جلوتر باشم!» از آن لبخندهایی که وقتی کسی ازتان تعریف میکرد زدید. خواندن ذهن شما، حرکت بعدی شما، برگ دیگری که میخواهید رو کنید کار هر کسی نبود. برای همین هم هست که همه ما این همه مبهوت و ناباور و شوکزدهایم! این حرکت آخر را، این رکب را طوری بههمه زدید که حلقه حلقه از نزدیکانتان تا رفیقانتان و بعد همکاران دست اول و تمام مرتبطین و همه کسانی که با شما مراوده داشتند انگشت حیرت به دهان گزیده و هاج و واج ماندهاند! این رفتن، چالش بزرگی به وجود آورده. و به قول «حسین صافی» عزیز، هنرمند و کانسپت آرتیست درجه یک انیمیشن، خیلی باید بگذرد تا جامعه انیمیشن دربیابد که چه کسی را از دست داده است! شاید گوشههای کوچکی از اثرات این فقدان را بتوانیم از لابلای شوخیهایی که با هم داشتیم بیرون بکشیم. یکی از آنها مثلاً آن اسمهایی بود که یا خودتان میگذاشتید و یا با هم اختراعشان میکردیم. یکی از آنها «ابوالحسنی یک دقیقهای» بود! یک روز گفتید من دیگر ابوالحسنی یک دقیقهای هستم. طنازی ظریفی که در واقع یک پروتکل کاری بسیار جدی بود. همه تولیداتمان باید بسیار کوتاه و مختصر باشد. همه چیز در حداکثر صد ثانیه. اصلاً جا انداختن «وبسری» از همینجا آمد. این تأکید مصرانه بر موجز و مختصر بودن. بر لقمهای کردن محتواهایی که برای مخاطبان میساختیم. حتی در سخنرانیها، اجراها، برنامهها و حتی در پیامهای کوتاهی که بین شما و دوستان رد و بدل میشد. «خدا قوت». و خدا قوت نهایت این بود که همه چیز عالی به انجام رسیده است.
نام دیگر اما «ابوالحسنی بله میشود» بود. با خنده و شوخی قرار شد دیگر در تمام سخنرانیهایتان در استانها برای بچههای جوان که استارتآپهای فرهنگی راه میانداختند در شروع صحبت بگویید «من ابوالحسنی بله میشود» هستم. چرا که شما «نه، نمیشود» نمیگفتید. و این معنایش آن نبود که مهارت نه گفتن نداشتید. بلکه به این معنا بود که همیشه تلاش میکردید همه آن چه که میخواستید و میخواستیم را «شدنی» کنید. همیشه میگفتم اگر در جواب چیزی سکوت کردهاید یعنی با آن موافق نیستید. و معنای این سکوت آن بود که دارید به راه حلی فکر میکنید که چطور آن کار را از راه دیگری شدنی کنید! مردی که نه نمیگفت، یعنی مردی که ایدهها را در نطفه خفه نمیکرد. بلکه به شیوهای کاملاً ظریف آنها را پر و بال میداد و صد البته آنها را شکل خود میکرد. آخرین گفتوگوی ما که گفتوگوی پایان سال بود همین بود که «من اگر چیزی را باور داشته باشم، خانهام را هم برایش میفروشم تا به انجام برسد» و این حرف کاملاً دقیقی بود. برای همین هم بود که آدمها از جای جای ایران خودشان را به او میرساندند و ایدههایشان را طرح میکردند تا با پشتیبانی و همراهی او به بار بنشیند. اما شرط جواب گرفتن هر ایده اول این بود که تو خودت به آن ایده باور میداشتی و بعد او بود که آن را باور میکرد. چیزی شبیه آن چه احمدرضا احمدی عزیزم برای فریاد شیری نوشته بود که: «وقتی که خواب هستی و یا وقتی که خواب رفتی، فریاد شیری برای تو مینویسم که باور کنی، که من دیگر باور نمیکنم، نمیدانم چه باور دارم، ولی یاد تو باشد که وقتی باور کردی، باور مرا هم به یاد داشته باشی که باور، همیشه باور است» و این وسط فقط یک مشکل وجود دارد. این که شما رفتهاید و ما نمیتوانیم باور کنیم! چرا که شما با آن همه کار، آن همه پروژه، آن همه خیال، آن همه رؤیا و ایده، اصلاً برای مردن وقت نداشتید! این فقدان، تولید محتوای دیجیتال در حوزه آموزش و فرهنگسازی را، کارآفرینی در حوزه صنعت فرهنگ را، نوع نگرش همکاران و همراهان شما به مقوله خلق بازار فرهنگی و تجربه رویارویی جوانان هنرمند را با تهیهکنندهای که ارزش کار آنها را میفهمد و برایش به بهترین شکل بستر میسازد را به دو بخش تقسیم میکند: پیش از محمد ابوالحسنی و پس از او. چیزی شبیه شعری که نزار قبانی سالهای سال پیش سروده بود: هزار سال پیش از چشمان او/ قرن دهم پس از چشمان او/ تو نقطه عطف زمان شدی!
و شاید بشود نام جدیدی برای شما گذاشت. آقای «ابوالحسنی 1400»!
1. سطری از شعر سمیحالقاسم- ترجمه موسی بیدج
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه