راز پروانه زار
عیسی بزرگزاده
نویسنده
در بهاری دلکش، آقای اوجی با شاسیبلندش، پیچ و خمهای زاگرس را یکییکی پشت سر میگذاشت. معلوم نبود از کجا میآید و به کجا میرود ولی هر آن به زردکوه نزدیکتر میشد. در یک دوراهی، کنار جاده ایستاد. در آیینه، نگاهی به دختر و پسر خردسالش که روی صندلی عقب در خواب و بیداری بودند، انداخت و چون شاعری در ژرفای آن همه سادگی گم شد. سپس نگاهش را به جلو، سوی همسرش چرخاند. کتابی در دستش بود ولی نمیخواندش؛ به دوردست مینگریست و در امتداد بینهایت، لحظهها را بایگانی میکرد. - میگویی برویم؟ همسرش پاسخ داد: «فرار چاره کار نیست.» اوجی موافق نبود «نه عزیزِ من، همیشه فرار از مشکل، اولین راهکار است.» - این حرف ها از رام کننده بزرگ طبیعت بعید است. با لبخند گفت و بیدرنگ ادامه داد: «باید این تابو را بشکنی.» اوجی گفت: «همه چیز را گفته بودم؛ رُک و پوست کنده. هرکاری لازم بود انجام شد. فقط زورِ کسی به آنها نرسید.» - گذشت زمان هیچ چیزی را حل نمیکند. - مطمئنم میتوانی با آن روبهرو شوی. این بار من و بچهها هم کنارت هستیم. لبخندزنان به اوجی دلگرمی میداد. راهیِ دره «بازفت» شدند. در مسیر، یکی دو جا برای تماشای لالههای واژگون ایستادند. کمی پیشتر، حوالیِ «چمن گلی» بساط عروسی برپا بود. از سیاه چادری بزرگ که به آن گل منگلیهای رنگی آویخته بودند، صدای ساز و دُهُل و پایکوبی میآمد و بیرون از آن چند بختیاریِ میانسال، چوقا و دَبیت به تن، ایستاده بودند.
- آخ جون! عروسی! دختر با فریاد از پدر میخواست نگه دارد تا عروسی را ببینند. اوجی حرفی نداشت ولی میدانست که مادر ساز مخالف میزند. نرمنرمک به «جاده پروژه» رسیدند. اوجی رو به همسرش گفت: «خودش است. همان جادهای که ساختیم؛ برای آن پروژه!» همسرش سری جنباند، جوری که یعنی خبر دارد. لَختی بعد به پروانهزاری رسیدند. دشتی فراخ، پیش رویشان پدیدار شد که پنداری جاده به دو نیمش میکرد. ناگهان پروانهای به شیشه جلوی ماشین خورد؛ در دم لِه شد و بقایای اندامش روی شیشه و دقیقاً پیش چشم راننده پخش شد. اوجی به سرعت شیشهشور ماشین را به کار انداخت و کلید برفپاککن را زد، اما شیشه تمیز نشد. پروانههای دیگر، دسته دسته، از پی هم آمدند و یکییکی در شیشه شکستند. دست و پایش را گم کرد. نفَسش بند آمد. - اینجا نباید جاده دائمی ساخته میشد. اصلاً این منطقه برای اینجور کارها مناسب نیست. همسرش با لبخندی کم رنگ پاسخ داد: «سخت نگیر؛ اتفاق در جاده عادی است؛ از پنچری و خرابی تا تصادف.» - بابا تند نرو، پروانهها آسیب میبینند؛ آن هم نه یکی دو تا؛ یک عالمه! اوجی پرسید: «چیزی گفتی عزیزم؟» چند کیلومتر بعد از تلاقی دشت و کوهستان، علائم هشداردهنده پلیس از خطر ریزش کوه میگفت. اوجی باز سرعت کم کرد. راهداری موقتاً جاده را بسته بود تا ماشینها را به طرف فرعیِ کوتاهی هدایت کند- بفرما! نگفتم این منطقه برای اینجور کارها مناسب نیست!
چیزی نگذشت که اوجی پس از پیچی 90 درجه، یکباره ردیفی از ماشینها را در چند قدمی خود دید. «یواشتر عزیزم! مگر خودت نمیگویی جاده خطرناک است؟» اوجی از یک راهدار پرسید: «چه اتفاقی افتاده؟» - «دیشب باران سنگینی باریده. کوه و دامنه خیس است، خاک هم سست. خطر ریزش کوه وجود دارد.» همسرش گفت: «بپرس کجا؟» - سه کیلومتر جلوتر کوه ریخته است؛ راه رودخانه را بسته و دریاچهای کوچک پشتش درست کرده. آب جاده را بند آورده است. حدود یک کیلومتر جلوتر باید از «جاده پروژه» خارج و وارد جاده قدیم شوید. اگر با احتیاط برانید، راه امنتری است. اوجی زیر لب گفت: «بله، امنتر!» دختر متعجب پرسید: «پدر، این همان جادهای است که شما درست کردید؟»
- دخترم، ما این جاده را فقط برای دسترسی به پروژه و حمل تجهیزات و ماشین آلات سنگین درست کردیم. قرار نبود جاده اصلی شود. اسمش رویش است «جاده پروژه.» - یعنی ممکن است ما تو این جاده بمیریم؟ مادر مهربانانه و با لبخند پاسخ داد: «نه دخترم، قرار نیست کسی بمیرد.» اوجی زیر لب چیزی گفت. نامفهوم بود. همسرش به او نگاهی انداخت ولی چیزی نگفت. بالاخره وارد جاده قدیم شدند. - خب، خیالم راحت شد! اوجی با آرامش گفت: «این منطقه برای اینجور کارها مناسب نیست. قبلاً هم گفتم. دیگران هم گفتند. کسی زورش نرسید.» و بعد از کمی مکث ادامه داد: «اولین راهکار مهندسی، فرار از مشکل است. نباید بی دلیل در برابر طبیعت گردنکشی کرد.» اوجی بیست دقیقهای در سکوت رانندگی کرد تا آن که یکباره در شانه راه ترمز زد. حین پیاده شدن، نگاهش را نصفهنیمه به صندلی عقب چرخاند و گفت: «همین جا بمانید. ماشینها خطرناکَند؛ تو جاده نیایید.»
لحظاتی در سکوت گذشت. - همه چیز در یک آن اتفاق افتاد؛ در یک عروسی در سیاهچادر، بیرون روستا، با همان آویزههای رنگیِ زیبا. خودش چه زیبا تصویرش میکرد! «آمد؛ با نانی داغ در دستش که به رهگذران کنار چشمه تعارف میکرد. با خندهای که بر قرص صورتش خط میانداخت؛ خطی که تا ابدیت امتداد داشت و آنسویش ناپیدا بود. زن با لبخندی کمرمق گفت: «چشمچران!... مشخص است که خیلی به همکارت نزدیک بودی. شاعر هم شدی.» مرد طعم طعنه را حس کرد. بویژه آنکه زن نیز شاعرانه ادامه داد: «پس از سالها، هنوز زخمش بر جان تو تازه است.» به آرامی دستان زن را گرفت. و همه چیز را به سکوت و جادوی نگاه سپرد. لختی گذشت. - بهار بود. آن شب تا صبح، سنگین باران بارید. برفها هم در حال آب شدن بودند. کوه و دامنه خیس شده بود. خاک هم که سست بود. ما در «جاده پروژه» گرمِ کار بودیم که با بی سیم خبر دادند. خودمان را اینجا رساندیم. دیدیم به جای چشمه، دریاچه درست شده است. زن غریبانه به چهره مرد نگاه میکرد. به پهنای صورت خیس بود. چقدر از اشک؟ چقدر از باران؟ نمیشد فهمید. لبهای زن بر صورتش رقصید «غصه نخور. مطمئنم آنها فرصتی برای عاشقی خواهند داشت.» مرد چند قدمی پیش رفت و به کوه و دامنه پردرختش اشاره کرد: «کوه را ببین که چقدر پر از خشم است. مانند جوجهتیغی ورم کرده... لعنتی انگار، بطنش تکان میخورد. میخواهد ببلعد. اینبار نه...»
- عزیزم، داری هذیان میگویی. توهم داری. - این منحنیها مثل یک تابلوی نقاشی، آدم را سحر میکند. مرد دلش میخواست تا سر بر شانه زن بگذارد. - همه چیز را گفته بودم؛ رُک و پوست کنده. دیگران هم گفته بودند. هرکاری هم لازم بود انجام شد. چند کیلومتر آن وَرتر شهرک ساخته بودند. ولی زورِ کسی به آنها نرسید. جابهجا نشدند... باید با برنو به سراغشان میرفتم؛ مثل خودشان. خسارتش کمتر بود. زن گفت: «نمیشود هر کسی که به حرفش گوش ندهند برنو دست بگیرد، میشود؟» مرد مکثی کرد و گفت: «خب، چیزهایی میدانستم؛ ولی ایمان نداشتم.» کمی بعد به ماشین بازگشتند. این بار اوجی جای همسر نشست. همسر آهسته میراند. دختر منگ و مضطرب میخواست از آنچه میگذشت سر دربیاورد. تابلویی رنگ و رو پریده در آن گوشه دید. نیمهبلند خواند «روستای مدفون پروانه زار؛ محل زنده به خاک شدن ۵۲ نفر!» در بهاری دلکش، آقای اوجی با شاسیبلندش، پیچ و خمهای زاگرس را یکییکی پشت سر گذاشته بود. معلوم نبود از کجا آمده و به کجا میرود ولی اکنون کنار تابلو است. جرأت ندارد به آن نگاه کند. میداند دره خطرناک است و زرد کوه در کمین؛ گرگ و میش غروب است و دید کم؛ باید حواسش به جاده باشد.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه