داع‌الصدف


معصومه دین‌محمدی
نویسنده
احمد نیامده. رفته بود که نیاید. رفته بود به خاک سفت گورستان بیل بزند، تا عمق دو و نیم متر. آهک بزند و بعد جنازه را بگذارد توو. دنده‌های ضبط تک کاسته‌ بسته شده به کمرش، به کندی و نرمی بچرخند، عبدالباسط بخواند. الرحمن را طوری بخواند که جماعتی پشت سرش فریاد بزنند: الله! تن میخک را مثل ماهی درشتی که از دریا گرفته باشند، روی سنگ غسالخانه سر می‌دهند. سرش به چپ و راست تلو می‌خورد و موهای تاب‌‌دارش از گوشه‌ سنگ می‌ریزد پایین. خوابش همیشه خدا سنگین است. صبح‌‌های مدرسه و دانشگاه اول به بوسه و کلام‌ نرم و بعد به زور و تهدید از تشک می‌کشیدمش بیرون. مدیر مدرسه، فاصله صندلیش را با من یکی بیشتر کرد. بعد سعی کرد صدایش را صاف کند و گفت: خب! خب! راستش بچه‌ها خوف می‌کنن. من به خاطر خود میخک‌جون میگم. یعنی میخوام بگم اگه مدرسه‌ای بره که بچه‌ها شغل باباشو ندونن یا محل زندگیشو، خودش راحت‌تره. و من کل راه برگشت را به شیرابه سفید جاری از دمبرگ انجیری فکر کرده بودم، که ریشه در اثناعشر مرده‌های پشت گورستان داشت. تخمش را خودم کاشته بودم. یک هفته بعدش سر از خاک بیرون آوردند. فکر کرده بودم یک خانه و یک باغچه تمام چیزی بوده که من از دنیا می‌خواستم. سه سال بعد شهرداری باغچه را برای قبر فروخت. احمد پول سه تا قبر را داد تا باغچه برامان بماند. یک بوته میخک‌ هم تویش کاشت. میخک‌ را در مدرسه‌ای نزدیک خانه ثبت‌نام کردم. کل افتخار سال‌های بعد مدرسه این شد که یک نفر به دیپلم نرسیده شوهر نکرد و مچش را در جاده با دوست‌پسرش نگرفتند و بالاخره پای یک نفر از آن خراب‌شده به دانشکده پرستاری باز شد. قطره‌های آب و کف از رد محو داع‌الصدف‌های روی گلوی میخک می‌چکد. زن چندبار دستش را روی پولک‌ها می‌کشد. ضعیف زمزمه می‌کنم: اونا رد پولکی گردنشه. میخک‌ را توی بغلم تاب می‌دادم. مردمک چشم‌هاش لرزان بود. احمد آن روز ده‌نفر خاک کرده بود. زیر ده ‌جنازه را گرفته بود. برای ده‌مرده از خاک بالش درست کرده بود. شانه‌ لاجان ده‌نفر را تکان داده و گفته بود: اسمع! افهم! بعد آمده بود خانه. میخک را در آغوش کشیده بود. بوسه بر گلویش زده و میخک، از فردا ماهی شده بود. روی گردنش پوستک‌های سفیدی سر در آورده بود که زیر آب داغ، دهان باز می‌کردند. کوچک‌تر که بود زیر لباس‌های یقه بلند و در بزرگ‌سالی زیر موهای یکدست فرش پنهان می‌کرد. بعدها خودش زبان داروها را فهمید. تیوپ‌های کرم توی اتاقش خالی می‌شد و رد داع‌ا‌لصدف‌ها کمرنگ‌تر. می‌فهمید وقتی موریانه‌ها از سوراخی وسط سینه‌ام بیرون جهیده و به دست‌ها می‌دوند، باید یک چهارم از آن قرص‌های خردلی‌ها بخورم. بعدِ یک ساعت، یک‌چهارم دیگر و بعد اگر بهتر نشد کل قرص‌ را. بهتر نمی‌شد، حفره هرسری بزرگ‌تر می‌شد و تعداد موریانه‌ها بیشتر. به روانپزشک می‌گفتم باید یک سیمی فرو کنیم توی حفره و درزش بگیریم. سر تکان می‌داد و روی برگه می‌نوشت. قبرهای آن روز عمیق‌تر بودند. کپه کپه خاک دور حجم مستطیلی خالی جمع شده بود. جماعتی پشت نرده‌های قبرستان ایستاده و شیون می‌کردند. ماسک‌های روی صورتشان سفید بود. مثل برف نشسته روی زمین. حجمِ نایلون‌پیچ‌شده‌ای روی دو جفت دست، به سمت گور می‌رفت. موریانه‌های سینه‌ام رسیده بودند به قبرستان، به شانه خاکی جاده، به بلوارها و اتوبان‌ها، به بیمارستان و حفره‌های بزرگ‌تری پیدا کرده بودند، موریانه‌ها داشتند می‌آمدند. باید می‌خوابیدم. باید یادم می‌رفت که جماعت زیر خاک، تعدادشان بیشتر از رویی‌هاست. در روی پاشنه چرخید و ناله‌ای کرد. کالبد مهتاب توی چارچوب نقش بست. آن روز‌ها دیرتر می‌آمد. 8 ساعت شیفت و 4 ساعت اضافه. خسته و خواب‌آلود کز کرد گوشه اتاق. سینی چای را از گوشه در دادم تو. دلم می‌خواست بغلش کنم و بگویم الپازورم‌ها جریان خون را دربدنم تند می‌کنند. نزدیکش رفتم. پولک‌ها سرخ‌شده بودند. مثل گونه‌هایش. ماسکش را بالا کشید و دست‌هایش را سد کرد: نزدیکم نشو مامان. خون از جریان ایستاد. باید احتیاط کنیم. مُردم از بس مردن دیدم. جانور بزرگ شده توی گلویم را قورت دادم و برگشتم. باید یکی از آن خردلی‌ها می‌خوردم. شب و روز بعدش را میان خواب، صدای سرفه‌ها و ناله‌های بی‌وقفه کسی را می‌شنیدم. هرچه جان می‌کندم بلند شوم، نمی‌شد. زن سدر و کافور می‌پاشد به تکه‌های کفن. منگ نگاهش می‌کنم: مهتاب لای پتو رفته بود. پشت در نشسته بودم و به حجم جسمی فکر می‌کردم که آن سمت اتاق تکیه به در زده بود. آژیر آمبولانس می‌چرخید و نور سرخ می‌ریخت توی خانه. تن خسته مهتاب را از اتاق بیرون کشیدند. نزدیک رفتم. ناخن کشیدم به صورتم و خون شره کرد روی فرم پلاستیکی پرستارها. مهتاب به جعبه قرص‌های خردلی روی طاقچه اشاره کرد. کسی قرص را زیر زبانم گذاشت و دستانم را گرفت. درد دور شد. موریانه‌ها رفتند. پنبه توی دهانش‌، گونه‌هایش را بالا نگه داشته. موریانه‌ها توی حفره‌های تنش می‌رقصند. می‌خندم. بلند می‌خندم. زن مهتاب را رها کرده و پشت در ایستاده. گونه‌ام را چنگ می‌زنم. موریانه‌ها می‌جهند بیرون. می‌رسند به قبرستان. به شانه خاکی جاده.
‌‌

آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/7632/15/577462/0
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها