فرودگاه قلعهمرغی (7)
گروه عقاب، دشمن کبوتربازان
محمد بلوری/ فرودگاه قلعهمرغی نخستین فرودگاه تهران در جنوب شهر احداث شد. اواخر دهه 30 و در جریان مسابقه دو کفترباز، دستهای از کبوتران در برخورد با یک هواپیما باعث سقوط آن شدند و امنیت پرواز هواپیماها را فرمانداری نظامی برعهده گرفت و کبوتربازی جرم شناخته شد و استوار نایب مبارزه با کبوتربازی را برعهده گرفت و...
عشقبازهایی که کبوتران گرانقیمتی داشتند، آنها را تحویل مسافرانی در گاراژ میدادند تا به روستاها و شهرهای دیگر ببرند و به آشنایانشان بسپارند.
شاگرد شوفر یک اتوبوس تهرانی، گونیهای پر از کبوتر را از عشقبازها تحویل میگرفت تا روی سقف اتوبوس باربندی کند.
عشقبازها از هر طرف با فریاد از او خواهش میکردند هر طور که هست، کبوترانشان را روی باربند اتوبوس جا بدهد.
-غلومی این چند تا کفتر را هم جاش بده قربونت وگرنه فردا تو پاسگاه این پرندههای زبونبسته را سلاخی میکنند.
-جان من! فقط این دو تا کفتر را جا بده و شاگرد شوفر که از آنهمه خواهش و تمنا کلافه شده بود، فریاد میزد:
-اینهمه قفس و کیسه گونی پر از کفتر رو هم چیدم، دیگه جا نمونده و آنهایی که کبوتران سفارشیشان روی باربند جا گرفته بود، از لای شیشه اتوبوس به مسافران سفارش میکردند کبوترانشان را به آشنایان مورد نظرشان برسانند.
اصغر قربونت، جون تو و جون کفترام مثل تخم چشمام دوستشون داشتم. تحویلشون که میدی، بگو دوای شپشک برای کفترها یادشون نره.
دیگری سفارش میکرد تا رسیدی به آبادی ببر تحویل مش صفر بده و آن یکی میگفت: دیگه سفارش نمیکنم. به مرتضی بگو آبها که از آسیاب افتاد، خودم میام ده میبرمشون.
اتوبوس که بهراه افتاد، مردی که لبه شیشه پنجره اتوبوس چنگ انداخته بود و همراه با آن میدوید، پاکتی را توی دامن یک مسافر انداخت و لیلی کنان گفت:
-اینهم پول ارزن کفترا، دوای شپشک هم توش هست. اما بگو به قاعده قاتی آب کند وگرنه تن کفترای زبونبسته ناسور میشود.
راننده با خندهای از سر کیف، توی آینه بغلی نگاهی به جمع کفتربازهای پراکنده و سرگشته توی گاراژ کرد و با ادای جاهلی خواند - ای کاروان آهسته ران، آرام جانم میرود...و آنگاه با غشغش مستانهای، مشتش را روی فرمان کوبید و گفت: جمع عزاداران را سیاحت کن!
تنگ غروب که تک گرما در هوای دم کرده و خفقانآور قلعهمرغی میشکست، دستهای از غوغائیان ولگرد با هلهله و فریاد از دهانه بازارچه به میدان ریختند که علیه کبوتربازان شعار میدادند. جلودارشان یکی از لاتهای عربدهکش بود که مشتهای گره کردهاش را بالای سر میچرخاند و رو به جمع تظاهرکنندگان نعره میزد: مرگ بر کفترباز!
و در جواب او، یکباره بازوها در هوا موج میزد، عضلات صورت برافروختهشان کج و کوله میشد، رگهای گردنشان ورم میکرد.
حفره دهانها از هم میدرید و همگی نعره میزدند.
-مرگ بر کفترباز... ننگ بر خطرساز.
یک پسر لندوک که صورت زردنبو و درازی چون چهره اسب داشت، پلاکاردی را بالای سرش میچرخاند و با پیچ و تابی که به کله گندهاش میداد، از شوق زوزه میکشید و آب دهانش از زیر چانه درازش کش میآمد.
روی پلاکارد پارچهای با خط درشتی زیر کله یک عقاب که چشمهای شررباری داشت، نوشته بودند: گروه عقاب خصم جان کبوتربازان و زیر سایهبان قهوهخانه پیرمردهایی بهت زده و گنگ نشسته بودند این صحنه تظاهرات را تماشا میکردند. پیرمردی که در میان این جمع پلکهای چشمهای کم سویش را تنگ کرده بود، به جلودار گردن دراز جمع تظاهرکنندگان خیره ماند، از بغل دستیاش پرسید:
-این حرومزاده کریم سگکش نیست که دسته راه انداخت؟
جوان چهارشانه که سینه فراخی داشت، پوزخندی زد و گفت:
- خود حرومزاده شه. دوره سگکشی گذشته، حالا میخواد کفترکشی راه بندازه.
و رو کرد به عشقباز سالخوردهای که به دیوار یله داده بود و قلیان میکشید.
- ببین حاج کاظم، کیها دسته راه انداختن. چاقوکشهای شعبون قصاب و لات و لوتهای یک لاقبا،حاج کاظم آهی کشید و گفت:
-بله میبینم، از فردا همین لات و لوتها برامون شاخ و شونه میکشن.
تظاهرکنندگان چوبدستهایی را بالای سرشان به رقص درآورده بودند. تهدیدکنان پیش میرفتند. کریم سگکش وارد پرنده فروشی شد و حتی به پیشخوان زد قفس دو مرغ عشق را به کناری پرت کرد و رودرروی پرندهفروش ایستاد، دستها را دلاورانه بهکمرش زد و فریاد کشید:
-پیرمرد چرا داری به مملکت خیانت میکنی؟
پرنده فروش وا رفت، گردن کج کرد و نفسزنان گفت:
- من غلط کنم دست به خیانت بزنم کریم آقاجان. اصلاً من کی باشم که از این غلطها کنم؟ ادامه مطلب پنجشنبه آینده
عشقبازهایی که کبوتران گرانقیمتی داشتند، آنها را تحویل مسافرانی در گاراژ میدادند تا به روستاها و شهرهای دیگر ببرند و به آشنایانشان بسپارند.
شاگرد شوفر یک اتوبوس تهرانی، گونیهای پر از کبوتر را از عشقبازها تحویل میگرفت تا روی سقف اتوبوس باربندی کند.
عشقبازها از هر طرف با فریاد از او خواهش میکردند هر طور که هست، کبوترانشان را روی باربند اتوبوس جا بدهد.
-غلومی این چند تا کفتر را هم جاش بده قربونت وگرنه فردا تو پاسگاه این پرندههای زبونبسته را سلاخی میکنند.
-جان من! فقط این دو تا کفتر را جا بده و شاگرد شوفر که از آنهمه خواهش و تمنا کلافه شده بود، فریاد میزد:
-اینهمه قفس و کیسه گونی پر از کفتر رو هم چیدم، دیگه جا نمونده و آنهایی که کبوتران سفارشیشان روی باربند جا گرفته بود، از لای شیشه اتوبوس به مسافران سفارش میکردند کبوترانشان را به آشنایان مورد نظرشان برسانند.
اصغر قربونت، جون تو و جون کفترام مثل تخم چشمام دوستشون داشتم. تحویلشون که میدی، بگو دوای شپشک برای کفترها یادشون نره.
دیگری سفارش میکرد تا رسیدی به آبادی ببر تحویل مش صفر بده و آن یکی میگفت: دیگه سفارش نمیکنم. به مرتضی بگو آبها که از آسیاب افتاد، خودم میام ده میبرمشون.
اتوبوس که بهراه افتاد، مردی که لبه شیشه پنجره اتوبوس چنگ انداخته بود و همراه با آن میدوید، پاکتی را توی دامن یک مسافر انداخت و لیلی کنان گفت:
-اینهم پول ارزن کفترا، دوای شپشک هم توش هست. اما بگو به قاعده قاتی آب کند وگرنه تن کفترای زبونبسته ناسور میشود.
راننده با خندهای از سر کیف، توی آینه بغلی نگاهی به جمع کفتربازهای پراکنده و سرگشته توی گاراژ کرد و با ادای جاهلی خواند - ای کاروان آهسته ران، آرام جانم میرود...و آنگاه با غشغش مستانهای، مشتش را روی فرمان کوبید و گفت: جمع عزاداران را سیاحت کن!
تنگ غروب که تک گرما در هوای دم کرده و خفقانآور قلعهمرغی میشکست، دستهای از غوغائیان ولگرد با هلهله و فریاد از دهانه بازارچه به میدان ریختند که علیه کبوتربازان شعار میدادند. جلودارشان یکی از لاتهای عربدهکش بود که مشتهای گره کردهاش را بالای سر میچرخاند و رو به جمع تظاهرکنندگان نعره میزد: مرگ بر کفترباز!
و در جواب او، یکباره بازوها در هوا موج میزد، عضلات صورت برافروختهشان کج و کوله میشد، رگهای گردنشان ورم میکرد.
حفره دهانها از هم میدرید و همگی نعره میزدند.
-مرگ بر کفترباز... ننگ بر خطرساز.
یک پسر لندوک که صورت زردنبو و درازی چون چهره اسب داشت، پلاکاردی را بالای سرش میچرخاند و با پیچ و تابی که به کله گندهاش میداد، از شوق زوزه میکشید و آب دهانش از زیر چانه درازش کش میآمد.
روی پلاکارد پارچهای با خط درشتی زیر کله یک عقاب که چشمهای شررباری داشت، نوشته بودند: گروه عقاب خصم جان کبوتربازان و زیر سایهبان قهوهخانه پیرمردهایی بهت زده و گنگ نشسته بودند این صحنه تظاهرات را تماشا میکردند. پیرمردی که در میان این جمع پلکهای چشمهای کم سویش را تنگ کرده بود، به جلودار گردن دراز جمع تظاهرکنندگان خیره ماند، از بغل دستیاش پرسید:
-این حرومزاده کریم سگکش نیست که دسته راه انداخت؟
جوان چهارشانه که سینه فراخی داشت، پوزخندی زد و گفت:
- خود حرومزاده شه. دوره سگکشی گذشته، حالا میخواد کفترکشی راه بندازه.
و رو کرد به عشقباز سالخوردهای که به دیوار یله داده بود و قلیان میکشید.
- ببین حاج کاظم، کیها دسته راه انداختن. چاقوکشهای شعبون قصاب و لات و لوتهای یک لاقبا،حاج کاظم آهی کشید و گفت:
-بله میبینم، از فردا همین لات و لوتها برامون شاخ و شونه میکشن.
تظاهرکنندگان چوبدستهایی را بالای سرشان به رقص درآورده بودند. تهدیدکنان پیش میرفتند. کریم سگکش وارد پرنده فروشی شد و حتی به پیشخوان زد قفس دو مرغ عشق را به کناری پرت کرد و رودرروی پرندهفروش ایستاد، دستها را دلاورانه بهکمرش زد و فریاد کشید:
-پیرمرد چرا داری به مملکت خیانت میکنی؟
پرنده فروش وا رفت، گردن کج کرد و نفسزنان گفت:
- من غلط کنم دست به خیانت بزنم کریم آقاجان. اصلاً من کی باشم که از این غلطها کنم؟ ادامه مطلب پنجشنبه آینده
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه