از سپیدی های شعر مفتون امینی
با دل خاکستریاش
میرود و بازمیگردد
خیابانی را
که تازه شناخته است
با زخمهای فراموشش
میپوشد و درمیآورد
پیراهنی را که تازه خریده است
با دست بیخبرش
میگشاید و میبندد
پنجرهای را
رو به باغچهای که تازه کاشته است
و این همه را نمیداند چرا؟
شاید
شاید که در گوشهای
از همین روزها
با عشق تازهای آشنا شده است
عشقی
که با زیبایی خود پیش میآید و راه میگشاید
و در تنهایی خود
از اتفاق
بهخاطره نمیرسد
باران
وقتی که از یک چتر آویخته میچکد
باران
وقتی که از یک زنگ به صدا درآمده میچکد
یا از یک قفل بسته
باران
وقتی که از شادی یک دهقان میچکد
یا از شتاب یک میهمان
یا حتی
وقتی که از یک علامت تعجب «!»
در هر حال
قطراتی از خود را بر کاغذ سپیدی میپراکند
که من
روی آن شعری خواهم نوشت
و شگفت آنکه اینجا
قطره زودتر افتاده دیرتر میخشکد
و آنکه
در جایی پایینتر از همه چکیده است
زیباتر نقطهای است
برای پایان یک شعر...
آفتاب را به تو نمیدهم
تا خرده خرده بشکنیاش
و از آن هزار ستاره بسازی
ماه را به تو نمیدهم
تا بهخاطر کوهی از نور
دریایی از مروارید را انکار کنی
ستارهها را به تو نمیدهم
تا بگویی:
خوشا شبهای بیمهتاب
آسمان را به تو میدهم
تا ندانی که چه باید کرد...
کسی نبود که ستارهها را بشمارد
گلها را بو کند
برای رنگها نامی بگذارد
و از رازها درشگفت بماند
پس، خدا انسان را آفرید
اما انسان
برای این کارها انگیزهای نداشت
پس، خدا عشق را آفرید
و او ستارهها را شمرد
گلها را بویید
رنگها را نامید
بسیاری از اشارهها و نشانهها را هم دانست
اما از رشک همه را نهان کرد
چنان که زیبایی ناگفته ماند
و نکتهها ناشنیده
آن گاه خدا گفت
که با پارهای از عشقها خیالی سرشار باشد
کلامی هموار نیز
و شعر پدید آمد...
کاش
که دو تا نام داشتی
تا من اگر قهری و گلهای داشتم
فقط
با یکی از آنها بود
کاش که خانه تو دو تا در داشت
دری از پیش
برای همه سلامها و خداحافظیها
و دری از پشت
فقط برای درود و بدرود من
کاش که تو هر سال یک سفر داشتی
اما دو بازگشت
و چرا زودتر نه گفتم
که کاش تو دو تا دل داشتی
یک دل گرم
برای من و دایهات
و یک دل سرد
برای پسر همسایهات
همسفر فصلها
ای آشنا
من همیشه بهانههای خوبی داشتهام
برای گفتن این نکته یا آن نکته
حال نمیدانم
که در گل کردن سیب یا بادام بود که گفتم یا نه گفتم
و اینک
در شکفتن ارغوان میگویم
که آری
زمان فرساینده یا شکننده است
اما
روی پیرک چیزها
و نه گوهر آنها
میهمان اتاق رو به پنجرهام
تماشا کن
درخت، شادی سرخ خود را روی دستانش گرفته است
درختی که نه میوه آورده است
و حتی سایه انداخته است
اما ناگهان در این هفته تعجب زیبایی شده است
برای رهگذران پیادهروهای فروردین
درختی که نخست گل میدهد
و سپس مرگ
و من از او آموختهام
که چگونه
عادتها را بهخاطر عشق پس و پیش کنم
و عبارتها را بهخاطر شعر
یک درخت و دو درخت و سه درخت
نه باغی خواهد بود
و نه حتی باغچهای
یک سنگ و دو سنگ و سه سنگ
نه روی هم کوهی خواهد بود
و حتی کنار هم سنگلاخی
یک قدم و دو قدم و سه قدم
نه به درد سفری خواهد خورد
و نه حتی به درد فراری
اما
یک بوسه و دو بوسه و سه بوسه
از یک عشق
کلید چند قصر هوس را به تو خواهد سپرد
که میتوانی همه آنها را پرت کنی به هر چه دور
تا کلید اتاق بخت خود را گرفته باشی
آشنا جان
اینجا نه خبر از بازیهای رقابت است
و نه سخن از نمایشهای شکوه
حرف از تفننهای کودکانهنمایی است با حروف الفبا
حروفی رنگ به رنگ روی تکههای مقوا
که گاه به گاه
و فالگونه
از کنار هم آمدن تصادفی آنها
میتوان به پاسخها و یافتههای شگفتی نیز رسید
باری
یکی از همین بازیها به من الهام داد و چنین آموخت
که حرف آخر رود
حرف اول دریاست
و نیز حرف اول تبر
حرف آخر درخت است
اما من از این نتیجهای برای عشق نگرفتم
تا اینکه در ادامه
به نکته دیگری هم رسیدم
از این قرار
که حرف آخر پاییز
حرف اول زمستان است
آنگاه
و خواه و ناخواه
نمیدانم چرا
به مرز این دو فصل
و به ساعت نیمهشب یلدا اندیشیدم
و چنین دیدم
که اینجا
در حالی که فصلی میرود و
فصلی میآید
آنها در طول یک مرز بسی بلند است که به همدیگر میرسند
اما در عرض یک وقت بسی کوتاه...
ای جان لطیف!
اگر
از من بهخاطر یک خطا چیزی به دلت گرفتهای
نیمی از آن را به من ده
تا با تو همدرد شوم
اینک
روی میزی که در میانه ماست
آنچه که تو میخواستی گرم بنوشی
کمی سرد شده است
و آنچه که من میخواستم سر بنوشم
کمی گرم شده است
راستی
این دو تا پیاله یک ولرم و یکی نیمسرد شده
برای من یادآور چیستاند؟ بجز دو تا قلب
که میخواستند
در فضای تفاهم
به هوای مطلوبی برسند
آیا رسیدهاند؟
اگر
نه...
آن پنجره رو به جنوب را دیگر باز نکنیم
گفت که میترسم
پیش از آنکه بمیرم از اینجا دور بیفتم
چه دهشتناک و چه جنونآمیز
این انسیت مزمن
طلسمزده اقامت مفلوجانهام کرده است
نه تنها «چراغ من اینجا میسوزد»
که ستارهای هم اینجا میدرخشد
بیجهت نیست که احتیاط میکنم از تندبادهای شرقی
و اکراه دارم از پنجرههای رو به غرب
حتی میترسم از نشستن
زیر آن درخت که سایهاش از مرز میگذرد
یا خوردن آن قهوه که بویش در هوای دو سو میپراکند
و فردا صدایی از راه دور شنید که گفت:
سفر بیاموز
تا فاصله میان ماندن و واماندن را
دانسته باشی
میرود و بازمیگردد
خیابانی را
که تازه شناخته است
با زخمهای فراموشش
میپوشد و درمیآورد
پیراهنی را که تازه خریده است
با دست بیخبرش
میگشاید و میبندد
پنجرهای را
رو به باغچهای که تازه کاشته است
و این همه را نمیداند چرا؟
شاید
شاید که در گوشهای
از همین روزها
با عشق تازهای آشنا شده است
عشقی
که با زیبایی خود پیش میآید و راه میگشاید
و در تنهایی خود
از اتفاق
بهخاطره نمیرسد
باران
وقتی که از یک چتر آویخته میچکد
باران
وقتی که از یک زنگ به صدا درآمده میچکد
یا از یک قفل بسته
باران
وقتی که از شادی یک دهقان میچکد
یا از شتاب یک میهمان
یا حتی
وقتی که از یک علامت تعجب «!»
در هر حال
قطراتی از خود را بر کاغذ سپیدی میپراکند
که من
روی آن شعری خواهم نوشت
و شگفت آنکه اینجا
قطره زودتر افتاده دیرتر میخشکد
و آنکه
در جایی پایینتر از همه چکیده است
زیباتر نقطهای است
برای پایان یک شعر...
آفتاب را به تو نمیدهم
تا خرده خرده بشکنیاش
و از آن هزار ستاره بسازی
ماه را به تو نمیدهم
تا بهخاطر کوهی از نور
دریایی از مروارید را انکار کنی
ستارهها را به تو نمیدهم
تا بگویی:
خوشا شبهای بیمهتاب
آسمان را به تو میدهم
تا ندانی که چه باید کرد...
کسی نبود که ستارهها را بشمارد
گلها را بو کند
برای رنگها نامی بگذارد
و از رازها درشگفت بماند
پس، خدا انسان را آفرید
اما انسان
برای این کارها انگیزهای نداشت
پس، خدا عشق را آفرید
و او ستارهها را شمرد
گلها را بویید
رنگها را نامید
بسیاری از اشارهها و نشانهها را هم دانست
اما از رشک همه را نهان کرد
چنان که زیبایی ناگفته ماند
و نکتهها ناشنیده
آن گاه خدا گفت
که با پارهای از عشقها خیالی سرشار باشد
کلامی هموار نیز
و شعر پدید آمد...
کاش
که دو تا نام داشتی
تا من اگر قهری و گلهای داشتم
فقط
با یکی از آنها بود
کاش که خانه تو دو تا در داشت
دری از پیش
برای همه سلامها و خداحافظیها
و دری از پشت
فقط برای درود و بدرود من
کاش که تو هر سال یک سفر داشتی
اما دو بازگشت
و چرا زودتر نه گفتم
که کاش تو دو تا دل داشتی
یک دل گرم
برای من و دایهات
و یک دل سرد
برای پسر همسایهات
همسفر فصلها
ای آشنا
من همیشه بهانههای خوبی داشتهام
برای گفتن این نکته یا آن نکته
حال نمیدانم
که در گل کردن سیب یا بادام بود که گفتم یا نه گفتم
و اینک
در شکفتن ارغوان میگویم
که آری
زمان فرساینده یا شکننده است
اما
روی پیرک چیزها
و نه گوهر آنها
میهمان اتاق رو به پنجرهام
تماشا کن
درخت، شادی سرخ خود را روی دستانش گرفته است
درختی که نه میوه آورده است
و حتی سایه انداخته است
اما ناگهان در این هفته تعجب زیبایی شده است
برای رهگذران پیادهروهای فروردین
درختی که نخست گل میدهد
و سپس مرگ
و من از او آموختهام
که چگونه
عادتها را بهخاطر عشق پس و پیش کنم
و عبارتها را بهخاطر شعر
یک درخت و دو درخت و سه درخت
نه باغی خواهد بود
و نه حتی باغچهای
یک سنگ و دو سنگ و سه سنگ
نه روی هم کوهی خواهد بود
و حتی کنار هم سنگلاخی
یک قدم و دو قدم و سه قدم
نه به درد سفری خواهد خورد
و نه حتی به درد فراری
اما
یک بوسه و دو بوسه و سه بوسه
از یک عشق
کلید چند قصر هوس را به تو خواهد سپرد
که میتوانی همه آنها را پرت کنی به هر چه دور
تا کلید اتاق بخت خود را گرفته باشی
آشنا جان
اینجا نه خبر از بازیهای رقابت است
و نه سخن از نمایشهای شکوه
حرف از تفننهای کودکانهنمایی است با حروف الفبا
حروفی رنگ به رنگ روی تکههای مقوا
که گاه به گاه
و فالگونه
از کنار هم آمدن تصادفی آنها
میتوان به پاسخها و یافتههای شگفتی نیز رسید
باری
یکی از همین بازیها به من الهام داد و چنین آموخت
که حرف آخر رود
حرف اول دریاست
و نیز حرف اول تبر
حرف آخر درخت است
اما من از این نتیجهای برای عشق نگرفتم
تا اینکه در ادامه
به نکته دیگری هم رسیدم
از این قرار
که حرف آخر پاییز
حرف اول زمستان است
آنگاه
و خواه و ناخواه
نمیدانم چرا
به مرز این دو فصل
و به ساعت نیمهشب یلدا اندیشیدم
و چنین دیدم
که اینجا
در حالی که فصلی میرود و
فصلی میآید
آنها در طول یک مرز بسی بلند است که به همدیگر میرسند
اما در عرض یک وقت بسی کوتاه...
ای جان لطیف!
اگر
از من بهخاطر یک خطا چیزی به دلت گرفتهای
نیمی از آن را به من ده
تا با تو همدرد شوم
اینک
روی میزی که در میانه ماست
آنچه که تو میخواستی گرم بنوشی
کمی سرد شده است
و آنچه که من میخواستم سر بنوشم
کمی گرم شده است
راستی
این دو تا پیاله یک ولرم و یکی نیمسرد شده
برای من یادآور چیستاند؟ بجز دو تا قلب
که میخواستند
در فضای تفاهم
به هوای مطلوبی برسند
آیا رسیدهاند؟
اگر
نه...
آن پنجره رو به جنوب را دیگر باز نکنیم
گفت که میترسم
پیش از آنکه بمیرم از اینجا دور بیفتم
چه دهشتناک و چه جنونآمیز
این انسیت مزمن
طلسمزده اقامت مفلوجانهام کرده است
نه تنها «چراغ من اینجا میسوزد»
که ستارهای هم اینجا میدرخشد
بیجهت نیست که احتیاط میکنم از تندبادهای شرقی
و اکراه دارم از پنجرههای رو به غرب
حتی میترسم از نشستن
زیر آن درخت که سایهاش از مرز میگذرد
یا خوردن آن قهوه که بویش در هوای دو سو میپراکند
و فردا صدایی از راه دور شنید که گفت:
سفر بیاموز
تا فاصله میان ماندن و واماندن را
دانسته باشی
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه