سوگنامه ای در مرگ محمدسرور رجایی
دلم سکوت میخواهد
ارمغان بهداروند
شاعر
هیچ یادم نمیآید که هر وقت و بههر دلیل نامی از افغانستان در میان آمده به مقصدی جز وطنی غارت شده و مردمانی نشسته به ماتم آوارگی ختم نشده باشد. عزای عظیمِ بیوطنی را شاعرانی گرم نگه داشتهاند که بههر کجای جهان، فغاننویس بودهاند. انگار که به دنیا آمدهاند که در کامشان همه تلخیهای جهان چکانده شود. پیامبران غمگینی که به نوشتن از دردها و روایت نامردمیها مأمورند و صحابی سرگردان خویش را به دیگر روزهایی ندیده و نشنیده، بشارت میدهند. «محمدسرور رجایی» وطنگریختهای شاعر بود که دل در کابل و پای در تهران داشت. میهمان رنجوری بود که با آن دو چشم افغان و دوچندان حیا و حجب میتوانست خلاصهای دقیق از وطنش باشد. او را از روزی شناختیم که در برنامه کتابباز؛ روبهروی سروش صحت، در عزای فرزندان به خاک و خون کشیده دانشگاه کابل، بغض کرده بود و غزل «جان پدر کجاستی» میخواند. میگفت که: «این جمله جان پدر کجاستی در افغانستان، نهایت مهرورزی یک پدر است که فرزندش را ناز میدهد؛ دلآساییاش میکند.» لطف سخن و نفوذ کلام محمدسرور رجایی هم چون دیگر هموطنان اهل کلمهاش در ایران چنان بود که در خاطر باقی بماند. محمدسرور رجایی؛ مصداق «خونشریکی» دو ملت ایران و افغانستان بود.
چه تلخ این که از امروز برای او باید فعل ماضی بهکار برد که کشور جانِ شیرین اش را کرونا غارت کرد. نام و یاد او را به تفألی از حافظ گرامی میدارم که به غربت زیست و در غربت مرد:
چرا نه در پی عزم دیار خود باشم/ چرا نه خاک سر کوی یار خود باشم/ غم غریبی و غربت چو بر نمیتابم/ به شهر خود روم و شهریار خود باشم/ ز محرمان سراپرده وصال شوم/ ز بندگان خداوندگار خود باشم/ چو کار عمر نه پیداست باری آن اولی/ که روز واقعه پیش نگار خود باشم/ ز دست بخت گران خواب و کار بیسامان/ گرم بود گلهای رازدار خود باشم/ همیشه پیشه من عاشقی و رندی بود/ دگر بکوشم و مشغول کار خود باشم/ بود که لطف ازل رهنمون شود حافظ/ وگرنه تا به ابد شرمسار خود باشم... .
شاعر
هیچ یادم نمیآید که هر وقت و بههر دلیل نامی از افغانستان در میان آمده به مقصدی جز وطنی غارت شده و مردمانی نشسته به ماتم آوارگی ختم نشده باشد. عزای عظیمِ بیوطنی را شاعرانی گرم نگه داشتهاند که بههر کجای جهان، فغاننویس بودهاند. انگار که به دنیا آمدهاند که در کامشان همه تلخیهای جهان چکانده شود. پیامبران غمگینی که به نوشتن از دردها و روایت نامردمیها مأمورند و صحابی سرگردان خویش را به دیگر روزهایی ندیده و نشنیده، بشارت میدهند. «محمدسرور رجایی» وطنگریختهای شاعر بود که دل در کابل و پای در تهران داشت. میهمان رنجوری بود که با آن دو چشم افغان و دوچندان حیا و حجب میتوانست خلاصهای دقیق از وطنش باشد. او را از روزی شناختیم که در برنامه کتابباز؛ روبهروی سروش صحت، در عزای فرزندان به خاک و خون کشیده دانشگاه کابل، بغض کرده بود و غزل «جان پدر کجاستی» میخواند. میگفت که: «این جمله جان پدر کجاستی در افغانستان، نهایت مهرورزی یک پدر است که فرزندش را ناز میدهد؛ دلآساییاش میکند.» لطف سخن و نفوذ کلام محمدسرور رجایی هم چون دیگر هموطنان اهل کلمهاش در ایران چنان بود که در خاطر باقی بماند. محمدسرور رجایی؛ مصداق «خونشریکی» دو ملت ایران و افغانستان بود.
چه تلخ این که از امروز برای او باید فعل ماضی بهکار برد که کشور جانِ شیرین اش را کرونا غارت کرد. نام و یاد او را به تفألی از حافظ گرامی میدارم که به غربت زیست و در غربت مرد:
چرا نه در پی عزم دیار خود باشم/ چرا نه خاک سر کوی یار خود باشم/ غم غریبی و غربت چو بر نمیتابم/ به شهر خود روم و شهریار خود باشم/ ز محرمان سراپرده وصال شوم/ ز بندگان خداوندگار خود باشم/ چو کار عمر نه پیداست باری آن اولی/ که روز واقعه پیش نگار خود باشم/ ز دست بخت گران خواب و کار بیسامان/ گرم بود گلهای رازدار خود باشم/ همیشه پیشه من عاشقی و رندی بود/ دگر بکوشم و مشغول کار خود باشم/ بود که لطف ازل رهنمون شود حافظ/ وگرنه تا به ابد شرمسار خود باشم... .
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه