دوران اسارت قلک ذخیره معنویات و اخلاق برای اسرای ایرانی بود



سعید محسنی راد
آزاده دوران دفاع مقدس
دوران اسارت با همه سختی‌ها و فشارهای جسمی و روانی که به‌همراه داشت برای اسرای ایرانی به مثابه قلک ذخیره‌ای از گنجینه معنویت و اخلاق و توکل و توسل بود که هنوز بعد از گذشت ده‌ها سال همچنان مانند سرچشمه‌ای رودخانه معنوی زندگی اسرا را پرآب و خروشان نگه داشته است.
من در تیرماه سال ۱۳۴۵ در شهر آران و بیدگل استان اصفهان به دنیا آمدم، مشغول گذراندن تحصیلات دوره راهنمایی بودم که جنگ ایران و عراق آغاز شد و براساس تکلیفی که احساس می‌کردم پس از گرفتن مدرک سیکل (سوم راهنمایی) در سن ۱۵ سالگی با عضویت در بسیج در حالی که سن کمی داشتم با دستکاری و بیشتر کردن سن شناسنامه‌ام به جبهه رفتم. پس از حضور در عملیات‌های رمضان و محرم در عملیات والفجر یک در 22 فروردین ۶۲ در منطقه فکه مجروح و به اسارت درآمدم.
این روزها مصادف با سالروز بازگشت آزادگان به میهن اسلامی است و بیش از 32 سال از آزادی اسرا می‌گذرد و ما آزاده‌ها همچنان از معنویت دوران اسارت بهره می‌بریم چرا که دوران پرنعمت اسارت به فضل خدای متعال برای ما همانند قلک ذخیره‌ای از معنویت و اخلاق و خداشناسی بود که مدام ما را بهره‌مند ساخته است.
 در عملیات «والفجر یک» درنیمه‌های شب از ناحیه پا و کمر بر اثر اصابت گلوله مستقیم تیربار گرینف عراقی‌ها مجروح شدم. پس از چند روز مداوای سطحی در بیمارستان‌های بغداد در حالی که جای گلوله در کمر و نزدیکی نخاع من عفونت شدید کرده و بوی تعفن از آن بلند می‌شد به بیمارستان اردوگاه اسرای عنبر در منطقه رمادی عراق منتقل شدم.
من در حالی که مجروح شده بودم به اسارت درآمدم و دوران نوجوانی‌ام را در میان انبوه سیم‌های خاردار اردوگاه عنبر (کمپ 8) شهر رمادی عراق سپری کردم. در حالی که هنوز چند ماهی از ورود به دوران بلوغ خود را پشت سر نگذاشته بودم اما همه تجربیاتی که برای گذران یک زندگی سخت و طاقت فرسا (8 سال اسارت) در میان دشمن قداری مثل حزب بعث و صدامیان نیاز داشتم و می‌بایست با آن دست و پنجه نرم کنم را در میان همین سیم‌های خاردار تجربه کردم.
به یقین می‌توان گفت اگر آن دوران سخت و ارزشمند اسارت نبود، این روزها شاید شخصیتی غیر از آنچه که امروز دلم می‌خواست می‌داشتم. با ورود به این اردوگاه که آن را «دانشگاه عنبر» می‌نامم زندگی جدید من آغاز شد. مدت هشت سال در اردوگاه عنبر بودم (البته فامیلی من در دوران اسارت سعید، تازه مرد بود و شاید دوستان هم اسارتی من را با این نام بهتر بشناسند) اردوگاهی که با ۲۴ قاعه (آسایشگاه) و سه قاطع، ظرفیت نگهداری حدود ۱۵۰۰ اسیر ایرانی را داشت و به هر اسیر مکانی با عرض حدود 30 و طول 170 سانتیمتر تعلق می‌گرفت. همه زندگی ما در همین فضای ناچیز و یک کوله پشتی ارتشی حاوی یک لیوان و بشقاب فلزی و قاشق و چنگال و یک دست لباس زیر و یک دست لباس ارتش عراق خلاصه می‌شد.
 انواع سختگیری‌ها و شکنجه‌های جسمی، روحی و روانی از دشمن بعثی بر اسیران ایرانی اجرا می‌شد اما خدا خواست و کمک کرد و در میان همه این سختی‌ها و فشارها پس از گذشت هشت سال اسارت با تحمل همه این روزهای سخت در سال ۱۳۶۹ بحمدالله با پیروزی به کشور بازگشتیم و در آغوش گرم مردم خوب کشورمان پذیرا شدیم.
در راستای همین سختگیری‌های بعثی‌ها، گاهی چند روز آب را به روی ما می‌بستند، در اوج فصل سرما، وسایل گرمایشی را که دو عدد چراغ علاءالدین بیشتر نبود  هم از ما می‌گرفتند، اگر در شبانه روز مثلاً شش ساعت یا کمتر اجازه داشتیم از آسایشگاه بیرون بیاییم و به کارهای شخصی مثل استحمام و شستن لباس، ظروف و کارهای دیگر بپردازیم همان مقدار را هم کاهش می‌دادند و گاهی اصلاً در آسایشگاه را به روی ما باز نمی‌کردند و تا چند روز داخل آسایشگاه بدون آب و غذا زندانی بودیم. با بهانه گیری‌های بنی اسرائیلی که مثلاً چرا دکمه یقه پیراهنت باز است؟ فردای آن روز دکمه را می‌بستیم، می‌گفتند چرا بسته است؟ چرا ریش‌تان بلند است؟ چرا پیراهنتان داخل شلوارتان است؟ چرا چند نفری دور هم نشسته‌اید؟ چرا نزدیک سیم خاردار قدم می‌زنید و با دهها بهانه دیگر ما را به باد کتک می‌گرفتند و به چوب فلک می‌بستند.
گاهی بهانه می‌گرفتند که چرا به نگهبان عراقی سلام نکردید؟ چرا به نگهبان بد نگاه کردید؟ چرا وقتی فرمانده اردوگاه وارد اردوگاه می‌شود سرجای خود بدون حرکت نایستادید ؟ چرا نماز و دعا می‌خوانید و... به‌همین بهانه‌ها ما را شکنجه می‌کردند و با پاهای مجروح و بدن‌های خونین که آثار شلاق روی آنها مانده بود به داخل آسایشگاه‌ها پرت می‌کردند و می‌رفتند. در این شرایط فقط خدا و توسل به ائمه راهگشای ادامه اسارت برای ما بود و به ما صبر و امید می‌داد. همه متحد و همدل بودیم و هرچه سختی‌ها و تحریم‌ها بیشتر می‌شد اتحاد بین بچه‌های اسیر و توکل و توسل آنها هم بیشتر می‌شد.
اگر قرار بود تعدادی از ما را برای کتک و شکنجه به بیرون از محوطه اردوگاه ببرند، همگی بر می‌خاستیم و خواهان بیرون رفتن و کتک خوردن می‌شدیم و همین اتحاد و ایثار بچه‌ها دشمن را تسلیم می‌کرد تا از شکنجه منصرف شود.
خلاصه اینکه این روزهای سخت را با کوله باری از تجربه 8 سال اسارت پشت سر گذاشتیم و در چنین روزهایی بحمدلله سرافرازانه به کشور بازگشتیم.
پس از بازگشت به تحصیل ادامه دادم و لیسانس روزنامه نگاری را از دانشگاه علامه طباطبایی تهران و سپس فوق لیسانس مدیریت رسانه را هم از همین دانشگاه اخذ کردم. ابتدای بازگشت از اسارت در دانشگاه تربیت معلم کاشان استخدام و سپس در سال 70 به سازمان خبرگزاری جمهوری اسلامی منتقل شدم و همزمان با ادامه تحصیل در دانشگاه، کار خبری هم می‌کردم و چند سالی در گروه شهرستان‌های روزنامه ایران نیز فعالیت داشتم. به علت آشنایی با زبان عربی چند سالی هم به‌عنوان مسئول دفتر ایرنا در کشور امارات فعالیت داشتم.
ما در چنین روزهایی در یکم شهریور 1369 در میان شور و شوق مردم کشورمان وارد خاک ایران شدیم و هیچگاه خاطره‌های خوش استقبال بخصوص از سوی مردم خونگرم شهرهای مرزی را فراموش نمی‌کنیم. خدا را شاکریم که با‌وجود همه نامهربانی‌هایی که در حق کهنه سربازان جنگ صورت گرفته هنوز هم پای کار هستیم و از راه رفته پشیمان نیستیم.



آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/7702/7/584666/0
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها