کتیبه زخم
عبدالرحیم سعیدیراد
شاعر
خویش را در عشق نشناسی خوش است
عاشقی هم حضرت عباسی خوش است
مرد با شتاب میتازد و راه در پشت سرش گم میشود. کمکم دریا برایش آغوش باز میکند. موجها به احترامش برمیخیزند. لبهای ترک خورده مرد، همچون کبوتری به سمت خنکای آب پر میکشند. مرد تشنه، مشک سیراب را به دوش میاندازد. حالا پشت سرش دریایی نگران، پیش رویش برگریزان... مرد به سمت کودکان تشنه میتازد. رعدی میغرد و تیری به چشمهای بیتابش بوسه میزند.
برق شمشیری از پشت سر بازوان رشیدش را نشانه میرود. مشک به گریه میافتد. مرد از فراز آسمان به زمین میافتد. پشت آسمان خم میشود. صدای نالهای از عرش به گوش میرسد. اسبی بدون سوار خون چکان و سوگوار به سمت خیمههای سوخته از عطش قدم بر میدارد. دو دست که خنکای آب را چشیدهاند، کنار ساحل جا میمانند. صدای چند کودک؛ سوار بر شانههای باد؛ نزدیک میشوند:
- عموجان!... عموجان!... عمو
شاعر
خویش را در عشق نشناسی خوش است
عاشقی هم حضرت عباسی خوش است
مرد با شتاب میتازد و راه در پشت سرش گم میشود. کمکم دریا برایش آغوش باز میکند. موجها به احترامش برمیخیزند. لبهای ترک خورده مرد، همچون کبوتری به سمت خنکای آب پر میکشند. مرد تشنه، مشک سیراب را به دوش میاندازد. حالا پشت سرش دریایی نگران، پیش رویش برگریزان... مرد به سمت کودکان تشنه میتازد. رعدی میغرد و تیری به چشمهای بیتابش بوسه میزند.
برق شمشیری از پشت سر بازوان رشیدش را نشانه میرود. مشک به گریه میافتد. مرد از فراز آسمان به زمین میافتد. پشت آسمان خم میشود. صدای نالهای از عرش به گوش میرسد. اسبی بدون سوار خون چکان و سوگوار به سمت خیمههای سوخته از عطش قدم بر میدارد. دو دست که خنکای آب را چشیدهاند، کنار ساحل جا میمانند. صدای چند کودک؛ سوار بر شانههای باد؛ نزدیک میشوند:
- عموجان!... عموجان!... عمو
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه