چند روایت از جنب و جوش پشت جبهه در محلات تهران
کاش این مربا به دست پسرم برسد
یوسف حیدری
خبرنگار
«انگار همین دیروز بود مادر با وسواس خاصی در ربهای گوجه را محکم میکند. صدای صلوات حیاط خانه را پر کرده و همسایهها برای سلامتی رزمندهها دعا میکنند. کبری خانم میگوید زینب جان برو بیرون ببین اگر وانت کمک به جبهه رسیده بگو چند دقیقه توقف کند تا این بطریهای رب گوجه و آجیلها را هم بفرستیم. با شوق زیاد به انتهای کوچه خیره میشوم. بچهها مثل همیشه مشغول بازی هستند. با شنیدن صدای راننده که کمکهای مردمی را جمع میکند به سرعت خودم را به وانت میرسانم.
یادم میآید زهرا خانم عصا زنان خودش را به وانت رساند و کوپن قند و شکر یک نفرهاش را به راننده داد و گفت مادر جان! من قند و شکر مصرف نمیکنم و پای ایستادن در صف و خرید هم ندارم. این کوپن من، بیزحمت خودتان بگیرید و برای رزمنده ها ببرید.»
زینب خانم با هیجان خاصی روزهای جنگ را روایت میکند. روزهایی که همه برای جنگ بسیج شده بودند. آنهایی که میتوانستند به جبهه میرفتند و آنهایی که توان رفتن نداشتند پشت جبهه کمک میکردند. روزهایی که صدای آژیر قرمز دلهره عجیبی به دل میانداخت و چراغها خاموش میشد. زینب از نسل دهه 50 است و میگوید زندگی خیلی از بچههای دهه 50 و اوایل 60 با خاطرات روزهای جنگ و موشکباران، کمک به جبههها و استقبال از شهدا گره خورده است: «مگر میشود دهه پنجاهی یا شصتی باشی و روزهای جنگ را فراموش کنی؟ 31 شهریور سال 1359 را فراموش نمیکنم. روزی که رادیو اعلام کرد عراق به ایران حمله کرده و صدام اعلام جنگ داده است. پدرم با چهره درهم و مادرم با نگرانی اخبار رادیو را گوش میکردند. کلاس اول ابتدایی بودم و فکر میکردم جنگ هم بازی است. از فردای آن روز مارش نظامی آهنگ دلنشین ما بود. کسی فکر نمیکرد این جنگ هشت سال طول بکشد. من چیزی از جنگ نمیدانستم و باید درس میخواندم. روزها بهسرعت سپری میشدند و هر روز اخبار رادیو و تلویزیون از شکست دشمن و پیشروی رزمندگان اسلام میگفتند.»
زینب از کمکهای مردمی به جبهه و استقبال از شهدا میگوید: «ما هر روزآماده استقبال از شهدا میشدیم. هر کوچهای که قرار بود شهید بیاورند همسایهها دست به کار میشدند تا مراسم آبرومندی باشد. آن روزها آپارتماننشینی کم بود و در همه خانهها باز بود. روز قبل بسیجیان محل با بلندگو ساعت تشییع پیکر شهید را اعلام میکردند و حجلهها به سرعت در کوچه و خیابان برپا میشد. همسایهها کوچه را آب و جارو میکردند. هر کسی هم که گلدان داشت میبرد وسط کوچه. لامپهای مهتابی کوچه را روشن میکردند. صبح روز بعد همه برای تشییع پیکر شهید ابتدای خیابان جمع میشدند و با آمدن آمبولانس ولولهای به پا میشد. قیامت میشد. صدای ضجه و گریه خانواده شهید با تکبیر مردم آسمان را پرمیکرد. پیکر شهید روی دست مردم به طرف خانه شهید روانه میشد و همه باهم شعار میدادند این گل پرپر از کجا آمده/ از سفر کرب وبلا آمده. رسم بود شهید برای آخرین بار به خانهاش برود. بعد از نماز و بدرقه شهید همه محل برای خاکسپاری به بهشت زهرا میرفتند.»
محمود میگوید مادرم انگشتر طلایی را که سر عقد پدرم به او هدیه داده بود داخل صندوق کمکهای نقدی انداخت و این تصویر از آن روزها همچنان در ذهن من زنده است: «سالهای 64 و 65 با دیدن وانت تویوتای خاکستری که دو بلندگوی بزرگ روی آن نصب شده بود با شوق زیاد دنبالش میدویدیم. از بلندگو مارش نظامی پخش میشد و یک نفر مردم را برای کمک به جبهه دعوت میکرد. یکی پتو میداد یکی هم پول و مواد غذایی کنسروی. زنهای محل خانه ما جمع میشدند و رب میپختند. ما در محله نیروگاه قم زندگی میکردیم و تقریباً هر روز یک شهید برای تشییع میآوردند. فقط چند سال از ما بزرگتر بودند و تصور میکردم اگر جنگ ادامه پیدا کند من هم چند سال دیگر باید به جبهه بروم. همسایهها هم احترام زیادی برای خانواده شهید قائل بودند. مثلاً اگر عروسی داشتند حرمت نگه میداشتند و صدای ضبط را بلند نمیکردند. یادم هست زمان موشکباران به روستای پدریام رفتیم و من هم یک سال در مدرسه روستا درس خواندم. خیلی از مردم تهران و شهرهای اطراف برای در امان ماندن از موشک و بمباران هوایی به روستاها و شهرستانها کوچ میکردند.»
بعضی خاطرات هیچ وقت فراموش نمیشوند؛ خاطرات روزهای جنگ هم از این دست خاطرههاست. روزهای موشکباران و تماشای موشک از پشت بام و دنبال کردن آن تا زمانی که گوشهای از تهران منفجر میشد. علی با یادآوری این خاطرات و روزهایی که همکلاسیهایش به جبهه میرفتند و شهید میشدند، میگوید: «ما ساکن محله امیریه بودیم و من هم دبیرستان در مدرسه علوی درس میخواندم و هر روز در راه مدرسه با دیدن حجلههای سر خیابان متوجه میشدم قراراست شهید دیگری برای تشییع بیاورند. خاطرهای که هیچ وقت فراموش نمیکنم مربوط به تشییع شهدای کربلای پنج است که شیمیایی شده بودند. اردیبهشت ماه بود وقتی پیکر یکی از این شهدا را برای تشییع آوردند بوی گلاب در فضا پیچید و من هیچ وقت آن بو و آن تصویر را فراموش نمیکنم.
با شروع موشکباران تهران تقریباً یک سوم جمعیت تهران به شهرستانها و روستاها رفتند ولی ما چون جایی نداشتیم، ماندیم. وقتی اعلام میشد موشک در راه است، با برادرانم به پشت بام میرفتیم و مسیر موشکها را با چشم دنبال میکردیم. یک بار یکی از آنها به ساختمان پزشکی قانونی در پارک شهر که خیلی به ما نزدیک بود اصابت کرد. قبل از اصابت هم قسمت انتهای موشک در هوا جدا میشد و یادم هست که یکی از این پوکهها که اندازه آبگرمکن بود سرکوچه ما روی یکی از خانهها افتاد. کمکهای مردمی به جبهه هم خاطرات خاص خودش را دارد. قلکهای سبز رنگی هم داشتیم که شکل نارنجک یا تانک بود و مدرسه به ما میداد تا کمکهای نقدی به جبهه را داخل آن بریزم.»
محمود میگوید: «هفتهای نبود که کوچه ما میزبان شهید نباشد. از کوچه ما در محله خزانه 14 نفر شهید شدند و به همین دلیل اسم کوچه ما شد کوچه شهدا.» محمود برادر شهید است و ساکن محله خزانه. خاطرات زیادی هم از تشییع شهدای جنگ و کمک به جبههها دارد: «وقتی خبر شهادت یکی از بچههای محل را میآوردند همه محل بسیج میشدند. جوانهای محل حجله میزدند و همسایهها به کمک خانواده شهید میرفتند تا مراسم تشییع و ختم را آبرومندانه برگزار کنند. همبستگی و همدلی خاصی بین مردم بود. برادرم که شهید شد از کمیته به یکی از کسبه محل اطلاع دادند و او مأمور شد به ما خبر بدهد. آن بنده خدا هم نتوانسته بود و به یکی از همسایهها گفته بود و زن همسایه خبر شهادت برادرم را به مادرم داد. همه محل روز تشییع پیکر برادرم آمدند و هر کسی گوشهای از کار را گرفت.
آن روزها مسجد محل هر روز برای رزمندگان کمک جمع میکرد و اهالی محل کمکهایشان را به مسجد میدادند. پدرم هر روز یک سکه پنج تومانی به من میداد و من با شوق زیاد سکه را داخل جعبه کمکهای نقدی میانداختم. قبل از شهادت برادرم پیش خودم میگفتم کاش این سکهها به دست برادرم برسد. یکی از خاطراتی که فراموش نمیکنم بدرقه رزمندگان برای اعزام به جبهه بود. بچههای محل از زیر قرآن رد میشدند تا سوار اتوبوس شوند و گروه موسیقی کمیته انقلاب اسلامی مارش نظامی میزد و ما برای رزمندهها دست تکان میدادیم. لحظه آخر به چهره آنها خیره میشدم تا اگر شهید شدند صورتشان را فراموش نکنم. چه روزهایی بود!»
خبرنگار
«انگار همین دیروز بود مادر با وسواس خاصی در ربهای گوجه را محکم میکند. صدای صلوات حیاط خانه را پر کرده و همسایهها برای سلامتی رزمندهها دعا میکنند. کبری خانم میگوید زینب جان برو بیرون ببین اگر وانت کمک به جبهه رسیده بگو چند دقیقه توقف کند تا این بطریهای رب گوجه و آجیلها را هم بفرستیم. با شوق زیاد به انتهای کوچه خیره میشوم. بچهها مثل همیشه مشغول بازی هستند. با شنیدن صدای راننده که کمکهای مردمی را جمع میکند به سرعت خودم را به وانت میرسانم.
یادم میآید زهرا خانم عصا زنان خودش را به وانت رساند و کوپن قند و شکر یک نفرهاش را به راننده داد و گفت مادر جان! من قند و شکر مصرف نمیکنم و پای ایستادن در صف و خرید هم ندارم. این کوپن من، بیزحمت خودتان بگیرید و برای رزمنده ها ببرید.»
زینب خانم با هیجان خاصی روزهای جنگ را روایت میکند. روزهایی که همه برای جنگ بسیج شده بودند. آنهایی که میتوانستند به جبهه میرفتند و آنهایی که توان رفتن نداشتند پشت جبهه کمک میکردند. روزهایی که صدای آژیر قرمز دلهره عجیبی به دل میانداخت و چراغها خاموش میشد. زینب از نسل دهه 50 است و میگوید زندگی خیلی از بچههای دهه 50 و اوایل 60 با خاطرات روزهای جنگ و موشکباران، کمک به جبههها و استقبال از شهدا گره خورده است: «مگر میشود دهه پنجاهی یا شصتی باشی و روزهای جنگ را فراموش کنی؟ 31 شهریور سال 1359 را فراموش نمیکنم. روزی که رادیو اعلام کرد عراق به ایران حمله کرده و صدام اعلام جنگ داده است. پدرم با چهره درهم و مادرم با نگرانی اخبار رادیو را گوش میکردند. کلاس اول ابتدایی بودم و فکر میکردم جنگ هم بازی است. از فردای آن روز مارش نظامی آهنگ دلنشین ما بود. کسی فکر نمیکرد این جنگ هشت سال طول بکشد. من چیزی از جنگ نمیدانستم و باید درس میخواندم. روزها بهسرعت سپری میشدند و هر روز اخبار رادیو و تلویزیون از شکست دشمن و پیشروی رزمندگان اسلام میگفتند.»
زینب از کمکهای مردمی به جبهه و استقبال از شهدا میگوید: «ما هر روزآماده استقبال از شهدا میشدیم. هر کوچهای که قرار بود شهید بیاورند همسایهها دست به کار میشدند تا مراسم آبرومندی باشد. آن روزها آپارتماننشینی کم بود و در همه خانهها باز بود. روز قبل بسیجیان محل با بلندگو ساعت تشییع پیکر شهید را اعلام میکردند و حجلهها به سرعت در کوچه و خیابان برپا میشد. همسایهها کوچه را آب و جارو میکردند. هر کسی هم که گلدان داشت میبرد وسط کوچه. لامپهای مهتابی کوچه را روشن میکردند. صبح روز بعد همه برای تشییع پیکر شهید ابتدای خیابان جمع میشدند و با آمدن آمبولانس ولولهای به پا میشد. قیامت میشد. صدای ضجه و گریه خانواده شهید با تکبیر مردم آسمان را پرمیکرد. پیکر شهید روی دست مردم به طرف خانه شهید روانه میشد و همه باهم شعار میدادند این گل پرپر از کجا آمده/ از سفر کرب وبلا آمده. رسم بود شهید برای آخرین بار به خانهاش برود. بعد از نماز و بدرقه شهید همه محل برای خاکسپاری به بهشت زهرا میرفتند.»
محمود میگوید مادرم انگشتر طلایی را که سر عقد پدرم به او هدیه داده بود داخل صندوق کمکهای نقدی انداخت و این تصویر از آن روزها همچنان در ذهن من زنده است: «سالهای 64 و 65 با دیدن وانت تویوتای خاکستری که دو بلندگوی بزرگ روی آن نصب شده بود با شوق زیاد دنبالش میدویدیم. از بلندگو مارش نظامی پخش میشد و یک نفر مردم را برای کمک به جبهه دعوت میکرد. یکی پتو میداد یکی هم پول و مواد غذایی کنسروی. زنهای محل خانه ما جمع میشدند و رب میپختند. ما در محله نیروگاه قم زندگی میکردیم و تقریباً هر روز یک شهید برای تشییع میآوردند. فقط چند سال از ما بزرگتر بودند و تصور میکردم اگر جنگ ادامه پیدا کند من هم چند سال دیگر باید به جبهه بروم. همسایهها هم احترام زیادی برای خانواده شهید قائل بودند. مثلاً اگر عروسی داشتند حرمت نگه میداشتند و صدای ضبط را بلند نمیکردند. یادم هست زمان موشکباران به روستای پدریام رفتیم و من هم یک سال در مدرسه روستا درس خواندم. خیلی از مردم تهران و شهرهای اطراف برای در امان ماندن از موشک و بمباران هوایی به روستاها و شهرستانها کوچ میکردند.»
بعضی خاطرات هیچ وقت فراموش نمیشوند؛ خاطرات روزهای جنگ هم از این دست خاطرههاست. روزهای موشکباران و تماشای موشک از پشت بام و دنبال کردن آن تا زمانی که گوشهای از تهران منفجر میشد. علی با یادآوری این خاطرات و روزهایی که همکلاسیهایش به جبهه میرفتند و شهید میشدند، میگوید: «ما ساکن محله امیریه بودیم و من هم دبیرستان در مدرسه علوی درس میخواندم و هر روز در راه مدرسه با دیدن حجلههای سر خیابان متوجه میشدم قراراست شهید دیگری برای تشییع بیاورند. خاطرهای که هیچ وقت فراموش نمیکنم مربوط به تشییع شهدای کربلای پنج است که شیمیایی شده بودند. اردیبهشت ماه بود وقتی پیکر یکی از این شهدا را برای تشییع آوردند بوی گلاب در فضا پیچید و من هیچ وقت آن بو و آن تصویر را فراموش نمیکنم.
با شروع موشکباران تهران تقریباً یک سوم جمعیت تهران به شهرستانها و روستاها رفتند ولی ما چون جایی نداشتیم، ماندیم. وقتی اعلام میشد موشک در راه است، با برادرانم به پشت بام میرفتیم و مسیر موشکها را با چشم دنبال میکردیم. یک بار یکی از آنها به ساختمان پزشکی قانونی در پارک شهر که خیلی به ما نزدیک بود اصابت کرد. قبل از اصابت هم قسمت انتهای موشک در هوا جدا میشد و یادم هست که یکی از این پوکهها که اندازه آبگرمکن بود سرکوچه ما روی یکی از خانهها افتاد. کمکهای مردمی به جبهه هم خاطرات خاص خودش را دارد. قلکهای سبز رنگی هم داشتیم که شکل نارنجک یا تانک بود و مدرسه به ما میداد تا کمکهای نقدی به جبهه را داخل آن بریزم.»
محمود میگوید: «هفتهای نبود که کوچه ما میزبان شهید نباشد. از کوچه ما در محله خزانه 14 نفر شهید شدند و به همین دلیل اسم کوچه ما شد کوچه شهدا.» محمود برادر شهید است و ساکن محله خزانه. خاطرات زیادی هم از تشییع شهدای جنگ و کمک به جبههها دارد: «وقتی خبر شهادت یکی از بچههای محل را میآوردند همه محل بسیج میشدند. جوانهای محل حجله میزدند و همسایهها به کمک خانواده شهید میرفتند تا مراسم تشییع و ختم را آبرومندانه برگزار کنند. همبستگی و همدلی خاصی بین مردم بود. برادرم که شهید شد از کمیته به یکی از کسبه محل اطلاع دادند و او مأمور شد به ما خبر بدهد. آن بنده خدا هم نتوانسته بود و به یکی از همسایهها گفته بود و زن همسایه خبر شهادت برادرم را به مادرم داد. همه محل روز تشییع پیکر برادرم آمدند و هر کسی گوشهای از کار را گرفت.
آن روزها مسجد محل هر روز برای رزمندگان کمک جمع میکرد و اهالی محل کمکهایشان را به مسجد میدادند. پدرم هر روز یک سکه پنج تومانی به من میداد و من با شوق زیاد سکه را داخل جعبه کمکهای نقدی میانداختم. قبل از شهادت برادرم پیش خودم میگفتم کاش این سکهها به دست برادرم برسد. یکی از خاطراتی که فراموش نمیکنم بدرقه رزمندگان برای اعزام به جبهه بود. بچههای محل از زیر قرآن رد میشدند تا سوار اتوبوس شوند و گروه موسیقی کمیته انقلاب اسلامی مارش نظامی میزد و ما برای رزمندهها دست تکان میدادیم. لحظه آخر به چهره آنها خیره میشدم تا اگر شهید شدند صورتشان را فراموش نکنم. چه روزهایی بود!»
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه