یک دنیای دیوانه
بهاءالدین مرشدی
داستاننویس
بعضیها زندگی شگفتانگیزی دارند، یعنی وقتی ما به زندگیشان نگاه میکنیم شگفتانگیز بهنظر میآیند. بعضیها هم فکر میکنند زندگیشان شگفتانگیز است اما آدمهای معمولیای بیش نیستند. حالا میخواهم بگویم یکی از این شگفتانگیزها مارتین مک دوناست. نمایشنامهنویس و فیلمساز ایرلندی، بریتانیایی که با آثارش آدم را شگفتزده میکند.
اینها را مینویسم به بهانه اجرای نمایش «یک ماجرای خیلی خیلی خیلی سیاه» از مک دونا که این روزها در تماشاخانه شهرزاد روی صحنه است؛ البته نمایشی که به شکلی آماتوری و تقریباً دانشجویی اجرا شد و بسیاری ایرادها در اجرا داشت؛ اما این متن بود که آدم را با خودش همراه میکرد. این نویسنده دلش میخواهد شما بدانید که خشونت مسألهای جدی است اما آنقدر که جدی است خیلی هم شوخی شوخی اتفاق میافتد. برای همین است که فکر میکنید شخصیتهای نمایش او آدمهایی دیوانه هستند و کمدیای سیاه را رقم میزنند. اما من فکر میکنم آدمهای نمایش او آدمهایی عادی هستند. همین مردمی که دور و بر خودمان میبینیم. همه ما دیوانگیهای خودمان را داریم و دست به خشونتهایی میزنیم که بعد که به آنها فکر میکنیم میبینیم چقدر احمقانه آن کار را انجام دادهایم؛ مثلاً ستوان آینیشمور او را اگر ببینیم میبینیم چقدر یک گربه اهمیت پیدا میکند و چه اتفاقها که به خاطر گربه رخ نمیدهد. اینجا یک دنیای دیوانه است. دنیایی که هیچ خشونتی در آن بعید نیست. بسیاری از قتلهایی را که رخ میدهد اگر ببینیم متوجه میشویم در پس آن هیچ دلیل به درد بخور و قانع کنندهای نیست. مثلاً در همین نمایشنامه از خشونت کشتن تا قطع دست و انگشت و پا وجود دارد با دلیلهای احمقانه. شاید مک دونا میخواهد یادآوری کند که یک دنیای دیوانه ما را احاطه کرده است.
یک ماجرای خیلی خیلی خیلی سیاه هم پر است از همین دیوانگی. چه در شکل نوشتن و چه در دنیایی که این نویسنده خلق کرده است. او هانس کریستین اندرسن را شخصیت اصلی داستانش قرار میدهد و از شهرت او استفاده میکند و او را در مقابل چارلز دیکنز قرار میدهد و شهرت او را هم تمسخر میکند. انگار دلش میخواهد به همه ما بگوید هیچ قطعیتی در زندگی وجود ندارد. انگار میخواهد بگوید شما هرطور دلتان خواست میتوانید فکر کنید. شما میتوانید عجیبترین چیزها را خلق کنید و دیوانهبازی در بیاورید. اینها دنیای مارتین مک دوناست. دنیایی دیوانه دیوانه که میگوید هانس کریستین اندرسن آن کسی نیست که ما فکرش را میکنیم. چارلز دیکنز هم آن آدمی نیست که ما به آن فکر میکنیم. اینها را در برابر دنیایی سیاه قرار میدهد و نوعی خشونت به سیاهان را هم مورد انتقاد قرار میدهد؛ اصلاً انگار هم میخواهد دیوانه باشد و هم نقادی کند و از جامعه و از مردم و از خودش و از سیاست خرده بگیرد. مارتین مک دونا یک نویسنده شگفتانگیز است که نمیتوان براحتی از کنارش عبور کرد. باید او را خواند و او را دید؛ حتی اگر اجرایی ضعیف از او روی صحنه باشد و عناصر اجرا درست رعایت نشده باشد. شیوه اجرایی غیردقیق، استفاده نادرست از دکور، بازیهای کمابیش متوسط، کارگردانی بیهدف و... اجرا را به قهقرا برده است؛ اما چیزی که در این میان خودنمایی میکند قدرت نویسندگی مارتین مک دوناست.
داستاننویس
بعضیها زندگی شگفتانگیزی دارند، یعنی وقتی ما به زندگیشان نگاه میکنیم شگفتانگیز بهنظر میآیند. بعضیها هم فکر میکنند زندگیشان شگفتانگیز است اما آدمهای معمولیای بیش نیستند. حالا میخواهم بگویم یکی از این شگفتانگیزها مارتین مک دوناست. نمایشنامهنویس و فیلمساز ایرلندی، بریتانیایی که با آثارش آدم را شگفتزده میکند.
اینها را مینویسم به بهانه اجرای نمایش «یک ماجرای خیلی خیلی خیلی سیاه» از مک دونا که این روزها در تماشاخانه شهرزاد روی صحنه است؛ البته نمایشی که به شکلی آماتوری و تقریباً دانشجویی اجرا شد و بسیاری ایرادها در اجرا داشت؛ اما این متن بود که آدم را با خودش همراه میکرد. این نویسنده دلش میخواهد شما بدانید که خشونت مسألهای جدی است اما آنقدر که جدی است خیلی هم شوخی شوخی اتفاق میافتد. برای همین است که فکر میکنید شخصیتهای نمایش او آدمهایی دیوانه هستند و کمدیای سیاه را رقم میزنند. اما من فکر میکنم آدمهای نمایش او آدمهایی عادی هستند. همین مردمی که دور و بر خودمان میبینیم. همه ما دیوانگیهای خودمان را داریم و دست به خشونتهایی میزنیم که بعد که به آنها فکر میکنیم میبینیم چقدر احمقانه آن کار را انجام دادهایم؛ مثلاً ستوان آینیشمور او را اگر ببینیم میبینیم چقدر یک گربه اهمیت پیدا میکند و چه اتفاقها که به خاطر گربه رخ نمیدهد. اینجا یک دنیای دیوانه است. دنیایی که هیچ خشونتی در آن بعید نیست. بسیاری از قتلهایی را که رخ میدهد اگر ببینیم متوجه میشویم در پس آن هیچ دلیل به درد بخور و قانع کنندهای نیست. مثلاً در همین نمایشنامه از خشونت کشتن تا قطع دست و انگشت و پا وجود دارد با دلیلهای احمقانه. شاید مک دونا میخواهد یادآوری کند که یک دنیای دیوانه ما را احاطه کرده است.
یک ماجرای خیلی خیلی خیلی سیاه هم پر است از همین دیوانگی. چه در شکل نوشتن و چه در دنیایی که این نویسنده خلق کرده است. او هانس کریستین اندرسن را شخصیت اصلی داستانش قرار میدهد و از شهرت او استفاده میکند و او را در مقابل چارلز دیکنز قرار میدهد و شهرت او را هم تمسخر میکند. انگار دلش میخواهد به همه ما بگوید هیچ قطعیتی در زندگی وجود ندارد. انگار میخواهد بگوید شما هرطور دلتان خواست میتوانید فکر کنید. شما میتوانید عجیبترین چیزها را خلق کنید و دیوانهبازی در بیاورید. اینها دنیای مارتین مک دوناست. دنیایی دیوانه دیوانه که میگوید هانس کریستین اندرسن آن کسی نیست که ما فکرش را میکنیم. چارلز دیکنز هم آن آدمی نیست که ما به آن فکر میکنیم. اینها را در برابر دنیایی سیاه قرار میدهد و نوعی خشونت به سیاهان را هم مورد انتقاد قرار میدهد؛ اصلاً انگار هم میخواهد دیوانه باشد و هم نقادی کند و از جامعه و از مردم و از خودش و از سیاست خرده بگیرد. مارتین مک دونا یک نویسنده شگفتانگیز است که نمیتوان براحتی از کنارش عبور کرد. باید او را خواند و او را دید؛ حتی اگر اجرایی ضعیف از او روی صحنه باشد و عناصر اجرا درست رعایت نشده باشد. شیوه اجرایی غیردقیق، استفاده نادرست از دکور، بازیهای کمابیش متوسط، کارگردانی بیهدف و... اجرا را به قهقرا برده است؛ اما چیزی که در این میان خودنمایی میکند قدرت نویسندگی مارتین مک دوناست.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه