فرودگاه قلعه مرغی- 19

راز قتل دختر جوان در فرودگاه


محمد بلوری / خلاصه‌ای از گذشته- پس از سقوط یک هواپیمای نظامی در برخورد با دسته‌ای از کبوتران دادگاه‌های نظامی، محاکمه کبوتربازها را آغاز کردند و پرواز کبوتران ممنوع شد و استوارنایب با دسته‌ای از مأموران تفتیش خانه‌ها را آغاز کرد و عشقبازها به جرم کبوترپرانی تبعید شدند.
***
به خانه خاله نرگس که رسید، پیرزن بر لب ایوان بغلش کرد و به گریه گفت: دیدی فرنگیس چه بلایی به سرم آمد؟
گوشه چارقد را به چشم‌های پراشکش کشید و به تماشای قد و بالای دختر ایستاد.
در میان گریه لبخندی زد و دختر را به اتاقش برد. روبه‌رویش که نشست شکوه‌کنان ماجرای دستگیری پسرش را از سیر تا پیاز برای او تعریف کرد تا رسید به بازرسی مأموران از خانه‌اش، گفت: خونه را که گشتند. یکی‌شون پرسید: کی‌ها می‌اومدن دیدن آقا مهدی؟ دیگری پرسید:  پسرت تپانچه‌رو کجا قایم کرد؟
فرنگیس جان وقتی از تپانچه پرسید، زدم تو سرم. گفتم یا فاطمه زهرا تپانچه دیگه چی هست. چه پاپوشی برای پسرم درست کردند. گفتم ما تپانچه کجا داشتیم. مهدی که اهل این کارها نبود. یکی‌شون درآمد و گفت: اون کفتر نامه‌رسون چی مادر؟ کی برای پسرت پیغوم رمز می‌فرستاد؟ گفتم به جده زهرا خبر ندارم اون کفتر غریبه از کدوم گوری پیدا شده اومده رو پشت بام خونه ما نشسته...
فرنگیس با کنجکاوی پرسید: راستی خاله جون جریان اون کفتر نامه‌رسون چیه؟ تو محله حرفش بود؟
پیرزن گفت: امنیه‌ها که داشتند دنبال کفترهای مهدی می‌گشتند دیدند یک کفتر غریبه نشسته لب بام. وقتی تو چنگش‌شون گرفتن دیدن یک نامه لوله شده بستند به پاش نمی‌دونم چه پیغامی نوشته بودن تو نامه. به من که چیزی بروز ندادند. لابد کفتر نامه‌رسان بوده که از ترس مأمورهای گشتی راهش را گم کرده آمده لب بام خونه ما نشسته. میدونی که این روزها خونه‌ها را بازرسی می‌کنن برای پیدا کردن کفترها.
فرنگیس پرسید: دیگه کی‌ها را گرفتن خاله؟
پیرزن گفت: خدا می‌دونه دخترم. فقط شنیدم شعبان قصاب را هم گرفته بودن اما دیروز آزادش کردند. فرنگیس جان به دلم برات شده این شعبان برای مهدی پاپوش درست کرده. شنیدم این قصاب حرام‌ لقمه دستش تو دست مأمورهای خفیه است.
دل فرنگیس به شور افتاد. می‌خواست هرچه زودتر به خلوت تنهایی پناه ببرد و غصه‌هایش را با خودش واگو کند. چادرش را روی سرش جابه‌جا کرد و بلند شد. به دلداری از پیرزن گفت: غصه نخور خاله جان، آقا مهدی که گناهی نداره. هرچه زودتر آزادش می‌کنن. پیرزن دست به کمرش گرفت و همراه با فرنگیس بلند شد و ناله‌کنان گفت: فرنگیس جان به مادرت سفارش کن از خان نایب پرس و جو کنه، شاید از مهدی خبری بگیره.
- چشم خاله جان، با اجازه، میام سری به شما می‌زنم.
چشم‌های پیرزن در رؤیای امیدبخشی درخشید با نگاه محزونی به تماشای قد و بالای فرنگیس ایستاد و گفت: صبر کن عروس قشنگم، کارت دارم.
پیرزن که با پاهای واریس دارش می‌لنگید به اتاق رفت و صندوق قدیمی شرابه‌دارش را باز کرد یک چارقد ابریشمی درآورد، آن را با شوق به سینه‌اش فشرد و به ایوان برگشت. چارقد را روی سر فرنگیس انداخت. دو سر آن را زیر چانه باریکش گره زد و با اشک و لبخند گفت: عروس خوشگلم، در جوانی روز عقدکنونم، این چارقد را مادرشوهر خدا بیامرزم رو سرم انداخت، حالا هم من میندازم رو سر عروس خوشگلم حالا برو به سلامت.
دختر از شرم، سرش را پایین انداخت. سرخی سیب دماوندی روی گونه‌هایش نشست و صورتش گر گرفت. هولکی پشت دست خال‌پیسه پیرزن را که رگ‌های کبودی زیر پوست ورم کرده بود، بوسید، خواست چیزی بگوید اما از بیم جوشش اشک در چشم‌هایش واهمه کرد، حرفی نزد و از پله‌ها پایین رفت.
به کوچه که رسید از شوق با دو دست، چادرش را در باد گشود و شروع به دویدن کرد. شور زندگی دل و جانش را به وجد آورده بود. با خودش گفت: ای خدا جون، مهدی آزاد بشه، بیست تا شمع در سقاخونه روشن می‌کنم.
***
اقدس، دختری که دل به یک گروهبان امریکایی از کارکنان فنی فرودگاه قلعه‌مرغی بسته بود، به سرنوشت هولناکی گرفتار شد. آن روز که برای سفری بی‌بازگشت، در محل قرار دیدار با این گروهبان خارجی به انتظارش ایستاده بود، به‌ دست ناشناسی به قتل رسید و گروهبان وقتی به محل دیدار رسید با جسد اقدس روبه‌رو شد. او را با ضربات چاقو کشته بودند...
و نیمه‌های شب بود که برادرش حیدر، خسته و وامانده از راهی دراز به پای دروازه یک قلعه سنگی رسید. دیگر رمقی به تن نداشت پاره‌سنگی برداشت و چندبار به سینه دروازه کوبید. درویش پیری با موهای خاکستری پریشان به روی شانه‌هایش، یک لنگه دروازه را به رویش باز کرد، فانوسی را که در دستش بود از زیر لبه ردای بلندش بالا برد و در روشنی آن به چهره خسته و افسرده حیدر خیره نگاه کرد و گفت: سلام بر تو جوان. انگار راه درازی طی کرده‌ای. مسافر راه گم کرده‌ای یا به نیازی آمده‌ای؟
حیدر گفت: راه گم کرده‌ام درویش. اجازه می‌دهی امشب را در این قلعه بگذرانم؟ صبح از اینجا می‌روم.
درویش گفت: خوش آمده‌ای جوان. میهمان حبیب خداست.
حیدر نگاهی سرشار از فروتنی و احترام به درویش کرد و پشت سرش وارد قلعه شد. با گذر از دالان تنگ و دراز قلعه، وارد اتاق کوچک محقری شد. درویش فتیله چراغی را که بر لب تاقچه روشن بود بالا کشید و بر روی تشکچه‌ای نشست.
- بشین پسرم باید گرسنه باشی.
سفره‌ای مقابل جوان فراری گسترد. کاسه مشوربایی را که از شام شب‌اش باقی مانده بود از روی چراغ خوراک‌پزی برداشت و بر سفره‌ای گذاشت.
- این هم قسمت تو بود پسرم. اهل کجایی و به کجا می‌روی؟
ادامه مطلب پنجشنبه آینده

آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/7764/8/590814/0
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها