روایت شهیدی که زنده شد
یعقوب صلاحی
روزنامهنگار
«بینشان» روایت سرگذشت «امامعلی کونانی» یکی از آزادگان استان لرستان است که دوران جوانی خود را بهصورت گمنام در زندانهای مخوف عراق سپری کرده و زندگی و سرنوشت اش با زندگی و شهادت یک شهید گمنام گره خورده است. «بینشان» که توسط فرحزاد جهانگیری نوشته و از سوی انتشارات «سوره مهر» منتشر شده با تعلیق بسیار زیبایی شروع میشود اما دقیقاً آنجا که مخاطب با کتاب ارتباط برقرار میکند با فصل اول تحت عنوان «از تولد تا دوران انقلاب» مواجه میشود. فضای جذاب و تعلیقی که بخوبی آغاز شده است با ورود به فصل شکسته میشود و ادامه داستان بهصورت تاریخی جلو میرود. امامعلی کونانی در فصل «از تولد تا دوران انقلاب» به بیان خاطرات این دوره از زندگیاش میپردازد.
عنوان فصل دوم کتاب «دوران بعد از انقلاب تا خدمت سربازی» است. ترک تحصیل و کار کردن در نانوایی و پس از آن ثبت نام برای رفتن به خدمت سربازی و گذراندن دوره آموزشی در لشگر 92 زرهی اهواز و شهادت مرتضی، آموزش برای اعزام به جبهه و عملیات تکاوران از عمده مطالب این فصل است. در این میان شهادت مرتضی بهدلیل ایجاد فضای عاطفی، جلوه ممتازی نسبت به سایر مطالب دارد.
«اسارت» عنوان فصل سوم کتاب است که به چگونگی اسارت، اردوگاه تکریت 12 و گذراندن روزگار اسارت پرداخته است و از سختیها و شکنجههای بعثیها میگوید و اینکه از هر فشار روحی و روانی به اسرا دریغ نمیکردند تا روحیه آنها را تضعیف کنند. «آزادی از اسارت و بازگشت به وطن» عنوان فصل چهارم و پایانی این اثر است که دوباره به داستان ابتدای کتاب برمیگردد و چگونگی مواجهه با خانواده و قبری را که به نام خودش است شرح میدهد. تبادل اسرا و ورود به کوهدشت مطالب ابتدایی فصل چهارم است. پس از آن بدرستی و بهدلیل شناخت نسبت به اوضاع و احوال فعلی راوی مطلب مختصری ذیل زیر فصل زندگی بعد از اسارت نگاشته شده است. تصاویر و اسناد در صفحات پایانی کتاب آورده شده است.
یکی از نقاط اوج و جذاب روایت نحوه مواجهه او با خانواده است که به خاطر تغییر چهره و ظاهر به او شک داشتند: «پدرم جلو آمد و لبهای مرا بالا زد و رو به بقیه گفت: ایمان یک نشانه روی دندانش داشت. بعد به پایم نگاه کرد و سمت چپ سَرم را هم نگاه کرد. بعد از اینکه خوب بدن مرا بررسی کرد، گفت: والا این پسر من نیست. احتمال میدهم خودش نباشد. وقتی دیدم هنوز به من شک دارد بلند شدم نشستم. پدرم ترسید و خودش را عقب کشید. همه اطرافم نشستند. روبهروی پدرم نشستم و گفتم: انگار واقعاً قبول ندارید که من پسرت هستم. انگار من را نمیشناسید! رو به من کرد و گفت: نه والله نمیشناسم. پسر من این شکلی نبود.»
روزنامهنگار
«بینشان» روایت سرگذشت «امامعلی کونانی» یکی از آزادگان استان لرستان است که دوران جوانی خود را بهصورت گمنام در زندانهای مخوف عراق سپری کرده و زندگی و سرنوشت اش با زندگی و شهادت یک شهید گمنام گره خورده است. «بینشان» که توسط فرحزاد جهانگیری نوشته و از سوی انتشارات «سوره مهر» منتشر شده با تعلیق بسیار زیبایی شروع میشود اما دقیقاً آنجا که مخاطب با کتاب ارتباط برقرار میکند با فصل اول تحت عنوان «از تولد تا دوران انقلاب» مواجه میشود. فضای جذاب و تعلیقی که بخوبی آغاز شده است با ورود به فصل شکسته میشود و ادامه داستان بهصورت تاریخی جلو میرود. امامعلی کونانی در فصل «از تولد تا دوران انقلاب» به بیان خاطرات این دوره از زندگیاش میپردازد.
عنوان فصل دوم کتاب «دوران بعد از انقلاب تا خدمت سربازی» است. ترک تحصیل و کار کردن در نانوایی و پس از آن ثبت نام برای رفتن به خدمت سربازی و گذراندن دوره آموزشی در لشگر 92 زرهی اهواز و شهادت مرتضی، آموزش برای اعزام به جبهه و عملیات تکاوران از عمده مطالب این فصل است. در این میان شهادت مرتضی بهدلیل ایجاد فضای عاطفی، جلوه ممتازی نسبت به سایر مطالب دارد.
«اسارت» عنوان فصل سوم کتاب است که به چگونگی اسارت، اردوگاه تکریت 12 و گذراندن روزگار اسارت پرداخته است و از سختیها و شکنجههای بعثیها میگوید و اینکه از هر فشار روحی و روانی به اسرا دریغ نمیکردند تا روحیه آنها را تضعیف کنند. «آزادی از اسارت و بازگشت به وطن» عنوان فصل چهارم و پایانی این اثر است که دوباره به داستان ابتدای کتاب برمیگردد و چگونگی مواجهه با خانواده و قبری را که به نام خودش است شرح میدهد. تبادل اسرا و ورود به کوهدشت مطالب ابتدایی فصل چهارم است. پس از آن بدرستی و بهدلیل شناخت نسبت به اوضاع و احوال فعلی راوی مطلب مختصری ذیل زیر فصل زندگی بعد از اسارت نگاشته شده است. تصاویر و اسناد در صفحات پایانی کتاب آورده شده است.
یکی از نقاط اوج و جذاب روایت نحوه مواجهه او با خانواده است که به خاطر تغییر چهره و ظاهر به او شک داشتند: «پدرم جلو آمد و لبهای مرا بالا زد و رو به بقیه گفت: ایمان یک نشانه روی دندانش داشت. بعد به پایم نگاه کرد و سمت چپ سَرم را هم نگاه کرد. بعد از اینکه خوب بدن مرا بررسی کرد، گفت: والا این پسر من نیست. احتمال میدهم خودش نباشد. وقتی دیدم هنوز به من شک دارد بلند شدم نشستم. پدرم ترسید و خودش را عقب کشید. همه اطرافم نشستند. روبهروی پدرم نشستم و گفتم: انگار واقعاً قبول ندارید که من پسرت هستم. انگار من را نمیشناسید! رو به من کرد و گفت: نه والله نمیشناسم. پسر من این شکلی نبود.»
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه