در پاسداشت داشتههای فرهنگی و تاریخی
شیدایی و دورافتادگیهایی بر دیوار
سیدجواد حسینینژاد
نویسنده
«بهر دیار که رفتم
به هر چمن که رسیدم
به آب دیده نوشتم
که یار جای تو خالیست.»
چیزی نمانده است تا دویست سال از این نوشته خوش بر دیوار «خانه مقدس» بگذرد. برای من همه چیز گرد هم آمده است تا شیرینی شگفتش را با جان بیامیزم و آمُخته شورش شوم. اگر به این خانه پا نگذاشته بودم (که گذاشتهام)، این دیوار را ندیده بودم (که دیدهام) و از مردم این کوی و شهر نبودم (که هستم) نیز، با دیدن همین نگاره، بوی کاهگل و یاد مادربزرگان و پدر اندر پدر در یادم میپیچید و زنده میشد. زندگیای که در رگ و پی این خانه روان بوده و هنوز هم
هست.
خانهای که در آن کسانی زیسته و رفت و آمد داشتهاند با خانه نو از زمین تا آسمان دوری دارد. برای خانه نو آینه میبرند تا روشنی رؤیت را در آن ببینی و بیگانه نباشی. تا خانه با تو بیامیزد و تَنَش خَس بگیرد. خانه کهنه بوی تن و جان آدمی میدهد. رنگ دوستی و مهر دارد.
آغوشش گشوده و گرم است اگر چه پس از سالیانی به سراغش رفته باشند. خانه چون آدمیست و در تنهایی و رهاشدگی جان میکند و چون به سویش بازگشتی، او نیز بر تو گشاده میشود.
خانههای کهن، در و دریچههایی جدا از پنجرههایی دارند که با چشمِ سر میبینیم. آدمی خون خانه است، روان است، جان است و خانه تن است، تن خاکی زندگی.
تنی که چیزی را از یاد نمیبرد و همه چیز را بر پوست و رگ و پی خود نگاه میدارد. خانه چیزی را فراموش نمیکند اگر چه خود از فراموشان باشد. تنانگیاش نه چون آدمی که چون جانش زدوده شد، به خاک بازمیگردد که میتواند این تن شگفت را به روان و خون دیگری بسپارد. اگر به کلنگش درنیفکنند و همسایگانش را نیازارند، سال از پس سال بماند و در و دیوارش گواهی بدهند که مرا با تو سر و کاری هست. جایی اگر تن خاکیاش را خستی، باز هم خاکش نه گور که خانه گیاه و رُستنگاه درختان افسانهای است که کم از درخت زندگی ندارند.
نیرو و شور و زندگی و یادماندههایش را در رگ و برگِ گیاه میدواند تا به «آفتاب سلامی دوباره» دهد، چنان که پی و بنیادش با ریشه رزهای سترگ و نارنجان و تُرَنجان درآمیخته بود.
خانه، مقدس است و پاکی و فرَّش را نه از نامِ کسی که از آنچه به آدمی ارزانی داشته میگیرد. که مگر کجا بجُز دیوارِ خانه میتوان، این شیدایی و دورافتادگی را «روان در روزگاران» کرد. روزی که ما نیستیم و جست و کاو و جای پای اشک ما بر گونه دیوارش
برجاست که:
«بهر دیار که رفتم
به هر چمن که رسیدم
به آب دیده نوشتم
که یار جای تو خالیست.»
دیوارنوشته سال ۱۲۶۰ مهشیدی/ استهبان/ نگاره: حسین بحرالعلومی/ ۱۳۹۵ خورشیدی
نویسنده
«بهر دیار که رفتم
به هر چمن که رسیدم
به آب دیده نوشتم
که یار جای تو خالیست.»
چیزی نمانده است تا دویست سال از این نوشته خوش بر دیوار «خانه مقدس» بگذرد. برای من همه چیز گرد هم آمده است تا شیرینی شگفتش را با جان بیامیزم و آمُخته شورش شوم. اگر به این خانه پا نگذاشته بودم (که گذاشتهام)، این دیوار را ندیده بودم (که دیدهام) و از مردم این کوی و شهر نبودم (که هستم) نیز، با دیدن همین نگاره، بوی کاهگل و یاد مادربزرگان و پدر اندر پدر در یادم میپیچید و زنده میشد. زندگیای که در رگ و پی این خانه روان بوده و هنوز هم
هست.
خانهای که در آن کسانی زیسته و رفت و آمد داشتهاند با خانه نو از زمین تا آسمان دوری دارد. برای خانه نو آینه میبرند تا روشنی رؤیت را در آن ببینی و بیگانه نباشی. تا خانه با تو بیامیزد و تَنَش خَس بگیرد. خانه کهنه بوی تن و جان آدمی میدهد. رنگ دوستی و مهر دارد.
آغوشش گشوده و گرم است اگر چه پس از سالیانی به سراغش رفته باشند. خانه چون آدمیست و در تنهایی و رهاشدگی جان میکند و چون به سویش بازگشتی، او نیز بر تو گشاده میشود.
خانههای کهن، در و دریچههایی جدا از پنجرههایی دارند که با چشمِ سر میبینیم. آدمی خون خانه است، روان است، جان است و خانه تن است، تن خاکی زندگی.
تنی که چیزی را از یاد نمیبرد و همه چیز را بر پوست و رگ و پی خود نگاه میدارد. خانه چیزی را فراموش نمیکند اگر چه خود از فراموشان باشد. تنانگیاش نه چون آدمی که چون جانش زدوده شد، به خاک بازمیگردد که میتواند این تن شگفت را به روان و خون دیگری بسپارد. اگر به کلنگش درنیفکنند و همسایگانش را نیازارند، سال از پس سال بماند و در و دیوارش گواهی بدهند که مرا با تو سر و کاری هست. جایی اگر تن خاکیاش را خستی، باز هم خاکش نه گور که خانه گیاه و رُستنگاه درختان افسانهای است که کم از درخت زندگی ندارند.
نیرو و شور و زندگی و یادماندههایش را در رگ و برگِ گیاه میدواند تا به «آفتاب سلامی دوباره» دهد، چنان که پی و بنیادش با ریشه رزهای سترگ و نارنجان و تُرَنجان درآمیخته بود.
خانه، مقدس است و پاکی و فرَّش را نه از نامِ کسی که از آنچه به آدمی ارزانی داشته میگیرد. که مگر کجا بجُز دیوارِ خانه میتوان، این شیدایی و دورافتادگی را «روان در روزگاران» کرد. روزی که ما نیستیم و جست و کاو و جای پای اشک ما بر گونه دیوارش
برجاست که:
«بهر دیار که رفتم
به هر چمن که رسیدم
به آب دیده نوشتم
که یار جای تو خالیست.»
دیوارنوشته سال ۱۲۶۰ مهشیدی/ استهبان/ نگاره: حسین بحرالعلومی/ ۱۳۹۵ خورشیدی
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه