عقبه تئوریک نهضت امام خمینی(ره)


ادامه از صفحه  18
گاهى دیگران هم دعوت مى‌کردند: این را از زبان آقاى مطهرى شنیدم که بعضى از این افراد از افراد ثابت جلسه ما بودند که عِرق دینى داشتند و مسلمان بودند. آنچه شهرت داشت این است که این افراد نماز شب‌شان ترک نمى‌شود. به قدرى زاهد هستند که به قوت اندکی اکتفا مى‌کنند ـ درآمدشان، بقیه‌اش را صرف مبارزه مى‌کنند. اشخاصى که الآن من اسم‌هایشان در ذهنم هست، به‌عنوان اینکه از تقوایشان و نماز شب‌شان ترک نمى‌شد و از فداکاری‌شان، آن زمان مى‌گفتند که ماهى دوازده هزار تومان درآمد دارند! دوازده هزار تومان آن وقت دوازده میلیون حالا بوده ـ شاید هم بیشترـ و ماهى پانصد تومانش را خرج مى‌کنند و بقیه‌اش را صرف مبارزه مى‌کنند. چنین کسانى در آن زمان درباره مجاهدین‌ خلق تعریف می‌کردند. ما مجاهدین را به همین چیزها مى‌شناختیم، بعضى از بزرگانى که خود شما مى‌دانید، از جیب خودشان خیلى به آنها کمک کردند... یک مقدار متمکن بودند، کسب و کارى داشتند، درآمدى داشتند یا ثروتى داشتند، همان وقت از جیب خودشان کمک مى‌کردند حالا کمک‌هاى دیگرى هم به نظرشان مى‌رسید، این را یک وظیفه مى‌دانستند که براى اسقاط دولت شاه و کوتاه کردن دست امریکا کسى بهتر از آنها نیست و حمایتشان مى‌کردند. در آن مقطع اگر کسانى این طرفدارى را کرده باشند، هیچ ملاک نیست؛ چون چیزى از آنها شناخته شده نبود. بعد بین خود آنها اختلاف افتاد. یک عده‌ اصلاً مارکسیست محض و منکر خدا و دین شدند ـ اینها که همان گروه مرتدین‌شان هستند ـ و یک عده را خود آنها کشتند؛ شریف واقفى و کسان دیگرى را مرتدین منافقین کشتند. این دانشگاه شریف را به یاد آن شهید شریف که خودش از مجاهدین بود و به دست مرتدین کشته شد نام‌گذارى کردند منظور این است که یک عده واقعاً مسلمان و نمازخوان بودند و...
آنچه باعث انحرافشان شد ـ که براى ما واقعاً آموزنده است ـ این است که بعد از اینکه دستگیر شدند، در زندان با مارکسیست‌ها معاشر بودند. اولین چیزى که ظاهر شد، این بود که پیغامی دادند به بیرون که شما به مسلمان‌هاى مبارز بگویید که با مارکسیست‌ها مخالفت نکنند؛ چون همفکر ما هستند. یادم هست ـ خدا رحمت کند مرحوم آقاى دکتر مفتح را ـ در سه راه موزه جلوى حرم، ایشان فرمودند (ظاهراً برادرشان یا یکى از بستگانشان زندانى شده بود) او پیغام داده از زندان که نظر ما این است که شما با مارکسیست‌ها مخالفت نکنید؛ ما با آنها متحد هستیم. کم‌کم این معاشرت و اتحادها رسید به اینکه اصلاً خیلى فرقى نداریم! حالا یکى مى‌گوید خدا هست، یکى مى‌گوید نیست!
یادم هست یک روحانى دیگرى که او هم شهید شد ـ خدا ان‌شاءالله بیامرزدش ـ  در منزل آقاى یزدى درجلسه‌اى که براى اهل مبارزه برگزار شده بود، صریحاً گفت: ما با مارکسیست‌ها اسلام را تنصیف کردیم؛ نصف اسلام را ما برداشتیم، نصف اسلام را آنها. من اگر بگویم شما تعجب مى‌کنید، دهانتان یخ مى‌کند! حالا چون شهید شده ان‌شاءالله که خدا او را ببخشد و بیامرزد ـ گفت ما خیلى نباید فخر بفروشیم بر مارکسیست‌ها. در اسلام دو چیز داریم؛ یکى اینکه به خدا معتقد باشیم، یکى هم اینکه عدل داشته باشید. ما اعتقاد به خدایش را گرفتیم، آنها عدالتش را گرفتند... نصف اسلام مال ماست، نصف براى آنها. بنابراین اگر یک کسى، هم مسلمان باشد هم مارکسیست، این اسلام کامل دارد. آنها را به‌عنوان مسلمان کامل معرفى مى‌کردند. مارکسیست‌ها طرفدار عدالت هستند؛ نصف اسلام هم عدالت است. در چنین جَوّى، کم‌کم نشان مى‌دهد که وقتى قرآن مى‌فرماید:
إِذا سَمِعْتُمْ آیاتِ‌الله یکفَرُ بِها وَ یسْتَهْزَأُ بِها فَلا تَقْعُدُوا مَعَهُمْ حَتّى یخُوضُوا فِی حَدِیثٍ غَیرِهِ إِنَّکمْ إِذاً مِثْلُهُمْ
یعنى چه؟ این افراد در زندان با آنها هم‌نشین شدند؛ در بحث کم آوردند. فلسفه اسلامى که نخوانده بودند. دانشجو بودند و در جریانات سیاسى حرکت کرده بودند، آنها که بحث کردند، به ایدئولوژیشان (مارکسیسم) خیلى پایبند بودند، خیلى اهل مطالعه بودند. بچه‌مسلمان‌ها در بحث کوتاه آمدند و کم‌کم اعتقادشان ضعیف شد؛ کم‌کم تسلیم شدند. یک عده‌شان به کلى اسلام را گذاشتند کنار؛ یک عده‌شان به اصل اسلام پایبند بودند ولی می‌گفتند احکامش تاریخمند است و دیگر وقتش گذشته است! چیزى که کمابیش به گروه‌هاى دیگر هم سرایت کرد.
 بنابراین اگر از کسى مى‌شنوید که یک وقت حمایت کرده از مجاهدین، این معنایش این نیست که الان هم طرفدار مجاهدین است در آن وقت مجاهدین این‌جورى شناخته مى‌شدند، بعدها معلوم شد چه هستند و چه ضررهایى دارند. حالا چه اندازه از آن رنگ و بوى آنها به اینها سرایت کرده باشد، بویش به اینها خورده باشد، گندش به اینها خورده باشد، آن را نمى‌دانم... اما آن حمایت‌ها معنایش این نیست که در اینها اشکالی است. گروهى از روحانیت طرفدار مجاهدین بودند ولى بودند طلبه‌هایى که تحت تأثیر تبلیغات واقع شدند؛ چون آنها خیلى کارشان جاذبه داشت. نمازخواندن و عباداتشان جلب‌توجه و جذب می‌کرد.
 یکى از بزرگانى که شما مى‌شناسید[6]، ما سال‌ها هم‌مباحثه بودیم؛ مباحثاتمان در منزل بود... آن وقتى که ایشان دو تا پسرش طرفدار مجاهدین بودند، خودش مى‌گفت بچه‌هاى مؤدب و نازى بودند. ما رفت و آمد خانوادگى داشتیم. مى‌گفت یک روز من دم غروب رفتم منزل، دیدم یکی از بچه‌ها اول غروب مى‌رود در اتاق تاریکى، در را مى‌بندد. گفتم ببینم این چه کار مى‌کند... مى‌گفت یک روز دم غروب بى‌خبر وارد اتاق شدم تا ببینم چه کار مى‌کند. دیدم ایستاده و نماز می‌خواند و اشک از چشمانش دارد مى‌آید؛ جوان 18-17 ساله. منظورم این بود که آن وقت این‌جور بود. مجاهدین، هم مسلمان بودند و هم مبارز بودند و هم فداکار. خیلى جاذبه داشتند.
 اشکال سر این است که وقتى مبانى فکرى و اعتقادى سست باشد، این آدم را مى‌تواند جزء خوارج بکند. خوارج نماز مى‌خواندند، حافظ قرآن بودند، پینه بر پیشانى داشتند اما على را هم کشتند... اگر ریاست مى‌خواهى، اگر پول مى‌خواهى، پس آن عبادت‌ها و حافظ قرآن بودن دیگر چیست؟! حماقت است، جهل است... وقتى از اول مبناى فکرى درست نباشد، این می‌شود دیگر. هرچقدر هم پیش برود، از حقیقت دورتر مى‌شود؛ و ضررش و خطرش بیشتر است. اگر ما حساسیت داریم روى مسائل اعتقادى، براى این است که چنین تجربه‌هایی را داشتیم و دیدیم وقتى ضعف در مبانى فکرى و اعتقادى باشد، چه نتیجه‌اى دارد. اینها اشکالشان این بود.
 وقتى آدم از معنویات دور افتاد آن وقت شیطان هم حسابى سوارش مى‌شود و مى‌تازد. اگر حاضر شدند این همه انسان‌هاى بی‌گناه را در داخل کشور بکشند ودر جنگ رفتند عامل صدام شدند و بدترین و زشت‌ترین کارها را کردند اولش نمازخوان و روزه‌گیر و مجاهد بودند. من کسى را حالا به صراحت نمی‌گویم ولی احتمال مى‌دهم بعضى‌ها هنوز هم تحت تأثیر آنها باشند. از معروفین از شخصیت‌هاى سیاستمدار یا مثلاً علماى بزرگِ معروف، کسى که حالا هم طرفدار مجاهدین باشد من سراغ ندارم؛ فقط یک آقایى هست که بالاخره بچه‌هایش جزء مجاهدین بودند، خودش هم معلومات دینى زیادى ندارد و فکر مى‌کنم هنوز هم طرفدار مجاهدین باشد. این آقا یک وقت در مدرسه فیضیه منبر مى‌رفت، بنده خودم پاى منبر ایشان رفتم ببینم چه مى‌گوید. پیش از پیروزى انقلاب و بعد از دوران نهضت روى منبر مى‌گفت، اینکه می‌گویند اصلاً خدا را نمى‌شود انکار کرد، بی‌خود گفته‌اند! گفت آنهایى که مى‌گویند خدا را قبول نداریم، به آنها بگویید آقا این اصول ریاضى را قبول دارید یا نه - قواعد ریاضى - این قواعد ریاضى ثابت است یا متغیر؟ قواعد ریاضى ثابت است... خب، خدا همین است. خدا یعنى همین قواعد ثابت آقا! قواعد ریاضى را مى‌گفت خدا هستند. هنوز هم هست؛ روحانى است و در قم هم زندگى مى‌کند. روى منبر در مدرسه فیضیه سخن مى‌گفت ـ بعد از نماز مرحوم آقاى اراکى. این ضعف اعتقاد است. یک آقاى بزرگ دیگری که از دنیا رفته - خدا رحمتش کند -یک وقت دیگر مى‌گفت احتیاجى به فلسفه و امثال آن نیست براى اثبات خدا. به اینها که منکر خدا هستند، مى‌گوییم شما طبیعت را قبول دارید... اصل عالم طبیعت است. خب، طبیعت همان خداست! یعنى آنکه اصل همه چیز عالم طبیعت است؛ شما اسمش را طبیعت مى‌گذارید، ما مى‌گوییم خدا.
 مقدارى از این انحرافات محصول جهل است، مقدارى هم وقتى آدم پیش‌ رفت و افتاد دنبالش، دچارضعف‌هاى اخلاقى می‌شود. وقتى آدم ابتلا به بعضى از فسادهای اخلاقى ـ بخصوص در مسائل جنسى ـ پیدا کرد، دیگر خَتَمَ‌الله عَلى قُلوِبُهم... اَ رَاَیتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ... دیگر اصلاً حقیقت را نمى‌تواند بفهمد. تا چندى پیش بنده خودم کسى را مى‌شناختم که آدمى بسیار دقیق در مسائل فلسفى و عقلى بود. بحث می‌کرد و شبهه‌هایى مطرح مى‌کرد خیلى دقیق. حالا پیش‌پا افتاده‌ترین مسائلى که بچه هم مى‌فهمد خطاست مى‌گوید. هر روز هم یک رأى تازه‌اى مى‌دهد؛ امروز این را مى‌گوید، فردا آن را ـ حرف‌هاى خیلى بچه‌گانه! آدم تعجب مى‌کند که آدم عاقل واهل فکرى چطور این‌قدر حرف‌هاى سبک مى‌زند. خجالت نمى‌کشى؟! و واقعاً آدم وقتى خراب شد از لحاظ اخلاقى، با حیوان فرقى ندارد. توقعى نمى‌شود داشت. کم‌کم نور انسانیت از او گرفته مى‌شود.
رسیدیم به خاطراتی درباره چگونگى ادامه مبارزات و نهضت روحانیت در زمان شاه. جلسه‌اى در منزل حضرت‌عالى با حضور حضرت آقا و حجت‌الاسلام‌والمسلمین هاشمى‌رفسنجانى شکل گرفت. درباره مباحث آن دوران مبارزه و همچنین چگونگى ادامه مبارزه. اگر صلاح مى‌دانید از اینجا آغاز کنید.
اجمالاً با شروع نهضت روحانیت، همه ارادتمندان به حضرت امام ـ رضوان‌الله‌علیه ـ و مخصوصاً شاگردانشان به نحوى در نهضت مشارکت داشتند. آنهایى‌ که اهل منبر و سخنرانى بودند، بیشتر با سخنرانى‌ها و آنهایى که اهل قلم بودند با قلم؛ و آنهایى هم که اهل هیچ کدام اینها نبودند، با تشکیل جلسات و همکارى‌هاى به اصطلاح پشت جبهه ـ (تکثیر نوارها، پیاده کردن نوارها، چاپ اعلامیه‌ها، پخش‌کردن و از این‌جور کارها) و در طول آن مدت دو نشریه نسبتاً ثابت منتشر مى‌شد که اولى نشریه بعثت بود و بعد نشریه انتقام. نمى‌دانم در این باره صحبتى شده یا نه؟
در مورد انتقام فرمودید ولی نشریه بعثت یکی از سؤالات ماست.
بله، بعثت اول بود. به هرحال بعضی طلبه‌ها مثل بنده هم در حدّ توانمان یک همکاری‌هایی داشتیم؛ مثلاً مقاله‌ای ‌بنویسیم یا به صورتی توزیع کنیم. مدتی بعد از ترور منصور و به دنبالش مسافرت مرحوم آقای بهشتی به آلمان، که به توصیه مرحوم آقای [سیداحمد] خوانساری و آقای میلانی [سیدهادی] انجام گرفت و لااقل یکی از انگیزه‌ها هم این بود که ایشان از صحنه دور باشد، مدتی نوعی رکود در مبارزات پیدا شد؛ چون خفقان شدید بود و فعالیت‌های علنی ‌و سخنرانی و امثال آن خیلی به سختی انجام می‌گرفت. خیلی‌ها تبعید شدند، زندان رفتند و جَوّ خفقان عجیبی حاکم شد. در این فضا بعضی به فکر افتادند که دیگر مبارزات سیاسی فایده‌ای ‌ندارد و کاری نمی‌شود کرد؛ حتی مثلاً یک نشریه‌ای هم بخواهند منتشر کنند با هزار زحمت و مخفیانه باید انجام دهند. این هم به آسانی میسر نیست؛ تصور آن جَوّ اصلاً برای دیگران که در آن دوران نبودند، خیلی مشکل است. زمانی بود که یک ماشین تایپ کسی ‌می‌خواست در بازار بخرد باید با اجازه ساواک باشد. پلی‌کپی ‌که دیگر هیچ... اصلاً اگر به نحوی تهیه می‌شد، بعدش پیگیری می‌کردند که این پلی‌کپی کجا رفته و چه استفاده‌ای از آن می‌شود. چاپخانه‌ها هم که شدیداً تحت کنترل بودند. بعضی به فکر افتادند که دیگر راهی نمانده جز مبارزات مسلحانه. این تمایل در بین طلبه‌های جوان هم کم‌کم رواج پیدا کرد و این زمانی بود که سازمان مجاهدین‌ خلق داشت شکل می‌گرفت.
 ابتدا گروهی از ملی‌گراها ـ اعمّ از جبهه ملی و نهضت آزادی ـ به فکر افتادند که فعالیت مسلحانه هم داشته باشند؛ ولی چون در اساسنامه‌ اصلاً استراتژی‌شان فعالیت سیاسی بود، یک نوع انشعابی در این جوان‌ها پیدا شد و سازمان مجاهدین ‌خلق را تشکیل دادند. ظاهراً تشکیل‌دهندگان اول این جریان آدم‌های مسلمانی بودند. من این را از مرحوم آقای مطهری شنیدم که بعضی از اینها کسانی بودند که در جلسات ما مرتب شرکت می‌کردند... در آن وقت، جلساتی که ایشان اشاره می‌کردند در تهران به‌ نام جلسه «گفتارماه» تشکیل می‌شد و مرحوم آقای مطهری سخنرانی می‌کردند؛ گاهی نیز بعضی از دیگر علما سخنرانی داشتند. این سخنرانی‌ها به‌صورت کتابی منتشر شد. درکنارش هم ایشان جلسات دیگری با انجمن اسلامی‌ پزشکان و مهندسین داشتند که لااقل وجهه ظاهری‌ اش سیاسی هم نبود، فقط فرهنگی بود؛ تفسیر می‌گفتند؛ مسائل اعتقادی بیان می‌شد و احیاناً بحث‌های فلسفی هم می‌کردند ولی شرکت کنندگانشان کسانی بودند که گرایش‌های مذهبی داشتند و مخصوصاً خیلی‌علاقه‌مند به امام بودند. به هرحال بعضی از این افرادی که بنیانگذار سازمان مجاهدین‌ خلق بودند همان کسانی بودند که در آن جلسات مرحوم آقای مطهری هم شرکت می‌کردند.
 یادم هست (الآن به مناسبت یادم آمد) یک جلسه‌ای در قم در منزل آقای خزعلی (منزل آقای خزعلی روبه‌روی منزل آقای قدوسی بود) داشتیم که آقای مطهری، آقای بهشتی، آقای جنتی و آقای قدوسی بودند... آقای‌ مطهری آنجا نقل می‌کردند (این را من از ایشان در آن جلسه شنیدم) و گفتند: مدتی بود که یکی از آنها را دیگر نمی‌دیدم. با اینکه خیلی اصرار داشتند و بعد از جلسه نوار ما را می‌گرفتند، تکثیر می‌کردند، می‌بردند تبریز و جاهای دیگری توزیع می‌کردند، مدتی بود نمی‌دیدمشان و دیگر نمی‌دانستم چه کار می‌کنند، بعدها فهمیدم که درصدد تأسیس سازمان مجاهدین هستند. در آن وقت می‌گفتند که آن جزوه‌ای را که نوشته بودند برای بیان مبانی‌شان، این کسی که سال‌ها با ما ارتباط داشت و در جلسات ما شرکت می‌کرد، اقلاً نیامد بگوید تو هم این جزوه را ببین، یک نگاهی بکن... من که الزامشان نمی‌کردم که حتماً تغییر بدهند اما اقلاً اظهارنظری می‌کردم یا ممکن بود تذکری به ایشان بدهم. بعدها دیدم این جزوه افکار مارکسیستی خالص است؛ فقط یکی دوتا روایت و آیه در آن گذاشته‌اند والاّ هیچ چیز اسلامی ندارد، پیداست اصلاً ترجمه شده از کتاب‌های مارکسیست‌هاست. ایشان به‌عنوان گله می‌گفتند که سال‌ها با ما ارتباط داشتند، اقلاً خوب بود به‌عنوان مشاهده مباحث فلسفی از ما هم یک نظرخواهی می‌کردند.
 به‌هرحال در آن جَوّ بعضی دیگر هم در فکر آموزش‌های نظامی و چریکی‌ و این حرف‌ها بودند و دیگر مدتی بود جلساتی که ما در قم داشتیم، پراکنده شده بود، حتی نشریات انتقام و بعثت و مانند آن هم تعطیل شده بود. تا یک روزی - من می‌رفتم مدرسه حقانی و در آنجا تدریسی داشتم -آقای قدوسی گفتند که آقای خامنه‌ای و آقای ‌هاشمی می‌خواستند با شما یک جلسه‌ای داشته باشند. گفتم حالا هر وقت بفرمایند ما در خدمتشان هستیم. گفتند فردا صبح صبحانه می‌آیند منزل شما. صبح صبحانه تشریف آوردند منزل ما (منزل ما در کوچه نوربخش بود، کوچه ما پشت منزل آقای قدوسی بود). بعد از صرف صبحانه آقای هاشمی شروع کردند به صحبت کردن و آنچه یادم هست که بعید می‌دانم نکته اصلی‌ای فراموش کرده باشم، تقریباً بحث را از اینجا شروع کردند که بله، ما سال‌ها با تو از نزدیک همکاری داشتیم ـ چنین و چنان ـ و در بعثت و انتقام... ولی حالا مدتی ‌است که دیگر کاری به این صورت انجام نمی‌گیرد. ایشان هم به نظرم تازه از زندان آزاد شده بود یا از سفر خارج برگشته بود؛ چون در این مدت‌ها، در این فواصل، ایشان گاهی بلژیک و جاهای دیگری ‌مسافرت‌هایی می‌کردند. آن وقت هم که در اینجا به زندان می‌‌افتادند که فراوان و مکرر هم اتفاق می‌افتاد، ظاهراً وقتی بود که ایشان یا از زندان آزاد شده بود یا از مسافرت خارج آمده بودند. گفتند مدتی‌ است که ما دیگر همکاری مشترکی نداریم و چه کار می‌خواهی بکنی؟ من عرض کردم ما که ما تازه به هم نرسیدیم؛ شما می‌دانید و من را می‌شناسید... اگر احساس وظیفه شرعی بکنم، چیزی جلویم را نمی‌گیرد ولی تا وظیفه‌ام برایم ثابت نشود، بی‌گدار به آب نمی‌زنم؛ حالا پیشنهادی هست که مثلاً ما مشارکت کنیم؟ کاری ‌چیزی هست؟ گفتند بله. مقدمه‌ای ذکر کردند که خب ما یک مبارزاتی کردیم و بیشتر با روحانیان همکاری داشتیم ولی ‌نتیجه‌ای نگرفتیم و پیداست در مقابل دستگاه رژیم و پشتیبان‌های خارجی، ما چهارتا آخوند کاری از پیش نمی‌بریم و اگر بخواهیم این مبارزات به ثمر برسد باید با سایر گروه‌های مبارز یک نوع همکاری یا ائتلافی داشته باشیم؛ و ما درصدد هستیم که یک جبهه ضد امپریالیستی تشکیل بدهیم از همه گروه‌هایی که علیه دستگاه هستند. من گفتم مثلاً حزب توده، فداییان و سایرین؟ گفتند بله، همه اینها. گفتم آخر ما به‌عنوان یک گروهی در کنار چندتا از این گروه‌های ‌قوی‌ای که سوابق مبارزاتی دارند و تشکیلاتی، باید بالاخره ملتزم باشیم به رأی اکثریت و بالاخره وقتی بخواهیم همکاری داشته باشیم، شکلش همین است. گفتند خب، ما یک هدف مشترکی داریم و در این راه وقتی بخواهیم همکاری کنیم باید همین جورها باشد والاّ کاری از پیش نمی‌بریم. از بعضی‌ها هم اسم بردند که چه کسانی هم با ما همکاری دارند یا درصدد کارهای ‌چریکی و امثال آن هستند. من گفتم آقای هاشمی شما ما را می‌شناسید. من امپریالیسم ممپریالیسم سرم نمی‌شود! ما اسلام بلد هستیم. اگر یک فعالیت اسلامی هست با گروه‌های مسلمانی، جا دارد که آدم همکاری داشته باشد ـ طبق یک مقرراتی، با رعایت اصولی ـ با آنها همکاری داشته باشیم اما ما بیاییم با چندتا گروه مارکسیست و ضداسلام ائتلاف بکنیم و بنا را بگذاریم بر همکاری در یک جبهه واحد ـ جبهه ضد امپریالیسم ـ این معلوم نیست به نفع اسلام تمام بشود؛ چون اکثریت با آنهاست؛ سوابقش را دارند. چه ‌بسا تصمیماتی گرفته بشود که با اسلام وفق ندهد یا حتی به ضرر اسلام باشد. چه می‌دانیم ما چه پیش بیاید. حالا مثلاً چه کار کنیم؟ با آنها ائتلاف کنیم که مثلاً چه کار کنیم؟ ما حالا آن اندازه‌ای که امکانی هست ـ از قبیل فعالیت‌هایی که می‌شده و الآن امکانش کم شده ـ اینهایی که هنوز امکان داشته باشد ادامه می‌دهیم؛ اما حالا با آنها چه کار کنیم در جهت کار مشترک؟ ایشان موضوعی را اسم بردند که ما بیاییم مسائلی که موجب اختلاف با این گروه‌های سیاسی می‌شود - چه گروه‌های مذهبی و چه گروه‌های غیرمذهبی‌ـ اینها را بگذاریم کنار. بعد اسم بردند که مثلاً فلان حرکتی که چندی پیش انجام گرفته علیه نویسنده یا یک کتابی چاپ شده است، باعث اختلاف می‌شود و ما باید اینها را بگذاریم کنار و با آنها یکی باشیم. گفتم اینکه موضوع تمام شده‌ای است و نقشی ندارد در فعالیت‌های‌ مبارزین. جبهه ضد امپریالیستی تشکیل بدهیم مثلاً علیه آن شخص یا علیه آن کتاب حرف نزنیم؛ این چیز ارزش ‌داری نیست که بگوییم این هدف است... این بیان مرده‌ای است که تمام شده رفته. گفتند خب باز هم مشابهش ممکن است پیش بیاید. گفتم من اجمالاً به شما عرض کنم که هر جا مسأله دین در کار است، ما با تمام وجود در اختیار شما هستیم اما مسائل دیگر من سرم نمی‌شود. من نمی‌دانم که اینها به نفع اسلام باشد یا به ضرر اسلام؛ ولذا نمی‌توانم اقدام بکنم. بعد ایشان اشاره کردند به تشکیل سازمان مجاهدین؛ گفتند مثلاً یک گروهی تشکیل شده که اینها می‌خواهند مبارزات مسلحانه بکنند؛ و خب، مبارزات سیاسی خالص به جایی نرسیده و دیگر امکانش هم نیست و خوب است ما با اینها همکاری بکنیم. گفتم اگر واقعاً کسانی می‌خواهند برای اسلام کار بکنند و ملتزم به احکام اسلام هستند، هیچ مانعی ندارد ولی من این افراد را نمی‌شناسم. اجمالاً می‌دانم که کسانی یک گروهی‌ تشکیل داده‌اند ولی نمی‌دانم چه اندازه پایبند به اسلام هستند. گفتند ما می‌شناسیم. گفتم اگر طوری بیان بشود که ما هم بشناسیم و حجّت برای ما تمام بشود، ما هم هستیم... ولی من تا خودم نشناسم، اطمینان پیدا نکنم، اقدام نمی‌کنم؛ بخصوص که این کار حساس‌تر هم هست، کار سیاسی نیست، پای جان در کار است و ترور یک افرادی و آدم باید حجت داشته باشد. گفتند نه، ما آنها را می‌شناسیم و شروع کردند به تعریف کردن که اهل عبادت هستند، اهل تهجّد هستند، حافظ قرآن هستند، حافظ نهج‌البلاغه هستند، از لحاظ عمل چه‌قدر فداکاری می‌کنند... بعضی‌هایشان هستند که حقوق‌های گزاف دارند، مهندس هستند... آن زمان ماهی دوازده هزار تومان حقوقشان بود؛ اینها پانصد تومانش را فقط هزینه خودشان می‌کنند و بقیه‌اش را صرف مبارزه می‌کنند و ما آنها را می‌شناسیم. گفتم اگر بنده هم شناختم و اطمینان پیدا کردم که در چهارچوب احکام شرع کار می‌کنند مانعی ندارد ولی تا نشناسم قول نمی‌دهم. باز ایشان اصرار کردند که ما می‌شناسیم و چنین‌اند و چنان‌اند و حافظ قرآن‌اند و...
 گفتم آقای هاشمی، صرف اینکه کسی حافظ قرآن باشد، حجّت نمی‌شود که همه کارهایش درست باشد... ما می‌دانیم که خوارج هم حافظ قرآن بودند؛ صِرف این، دلیل نمی‌شود که کارشان درست است. ما باید بدانیم ایده‌شان چیست، چه اندازه واقعاً پایبند به احکام اسلام هستند تا برای ما حجت باشد. صرف اینکه بگوییم حافظ قرآن‌‌اند یا نهج‌البلاغه، حجّت نمی‌شود. تا ما اسم خوارج گفتیم، آقای هاشمی عصبانی شدند که این حرف‌ها چیست می‌زنید؟! آنها چنین‌اند وچنان‌اند. گفتم من که نگفتم خوارج‌اند؛ گفتم این حجّت نمی‌شود؛ باید آدم بیشتر تحقیق کند و بداند فکرشان چیست و چه کار می‌خواهند بکنند؛ والاّ صِرف اینکه بگوییم آنها حافظ قرآن‌اند، حجّت نمی‌شود کـه آدم با اینان همکاری بکنـد. ایشان دیگر عصبانی و از جا بلند شد.
 در این ماجرا ـ از اول تا آخر ـ آقا هیچ چیز نفرمود. هیچ کلمه‌ای که دلالت بر موافقت با ایشان یا مخالفت داشته باشد... هیچ، سکوت. بعد از اینکه آقای هاشمی بلند شد، ایشان هم پا شدند و جلسه خاتمه یافت. بعدها شنیدم که ایشان([7]) گله کرده بود که مثلاً فلانی به حرف ما اعتماد نکرد و بعد خود ایشان (این تقریباً نقل متواتر بود که) به آنها خیلی نزدیک شد و کمک‌های ‌مالی هم کرد. آن وقت‌ها ایشان دستش باز بود... یعنی‌ همیشه در مسائل مالی ایشان یک تخصّص یا ذوق خاصی ‌داشت؛ فعالیت‌های اقتصادی هم داشتند. اینجا ـ در همین شهرک سالاریه و مانند آن ـ ایشان با تولیت شریک بود. در کارهای کشاورزی، پسته‌کاری و چیزهای دیگر. آنجا هم آن وقت‌ها زمین‌های قلهک را خریده بودند خانه‌سازی می‌کردند و خانه‌ای که آقای بهشتی در آن نشسته بودند از همان خانه‌هایی بود که ساخته بودند. به هر حال، منظورم این است که دستشان باز بود از لحاظ مالی و به مجاهدین‌ خلق خود ایشان کمک‌های مالی می‌کرد. این رابطه دیگر قطع شد تا پیروزی انقلاب. حالا یادم نیست چه‌قدر طول کشید که در این میان دیگر ما ـ به اصطلاح ـ همکاری ارگانیک نداشتیم. اگر یک کاری پیش می‌آمد که هر کسی که به کاری اشتغال داشت، وظیفه‌اش می‌دانست. ما هم کاری انجام می‌دادیم والاّ اینکه به‌عنوان یک مجموعه‌ متشکل کار تشکیلاتی بکنیم، دیگر این‌جور نبود.
ادامه در صفحه 20

آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/7813/19/595946/0
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها