حاج قاسم سلیمانی به روایت صادق آهنگران،مداح جبهه ها
صمیمی و با صلابت همچون بسیجیها
حجت الاسلام محمد مهدی بهداروند
نویسنده و پژوهشگر تاریخ جنگ
«حاج صادق آهنگران» مداح پرآوازه دوران دفاع مقدس در کتاب تاریخ شفاهی خود با عنوان «بانوای کاروان»، به بیان برخی خاطرات و همچنین ویژگیهای برجسته سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی پرداخته است که به مناسبت سالروز شهادت ایشان منتشر میشود.
خاکی بودن شهید
یکی از ویژگیهایش خاکی بودن بود. او با بسیجیها خیلی صمیمی بود و تواضع داشت. با خانواده شهدا هم ارتباط تنگاتنگ داشت و مرتب به آنها سر میزد. البته همه فرماندهان زمان جنگ با خانواده شهدا ارتباط داشتند، اما ارتباط حاج قاسم با خانواده شهدا از بقیه خاصتر بود. علاقه اینچنینی به شهدا و ارادت به خانواده آنها را در کمتر فرماندهای دیدم. احترام او به خانواده و فرزندان شهدا توصیف شدنی نیست. هر کسی حوصله و طاقت او را نداشت. گاهی پیش میآمد که مادران، همسران و فرزندان شهدا معترض و ناراحت بودند و به حاج قاسم گلایه میکردند، اما او با سعهصدر با آنها برخورد میکرد. گاهی با آنها گریه میکرد و اشک میریخت، گاهی جلوی آنها زانو میزد و با آنها درد دل میکرد. ارادتش به شهدا و خانوادههایشان مهمترین ویژگیاش بود.
دلنازکی
ویژگی دیگرش دلنازکیاش بود. اشکش زود سرازیر میشد. همه فرماندهان این ویژگی را داشتند، ولی در او بارزتر بود. اشک ریختنش مثالزدنی بود. هنگام گریه حال خیلی خوشی داشت. وقتی باکریها، همت و همرزمان دیگرش شهید شدند، این حال را داشت.
این حالت روز به روز در او تقویت میشد. هنگام شهادت احمد کاظمی، این حالت در او به اوج خودش رسیده بود.
شجاعت
ویژگی دیگر حاج قاسم، شجاعتش بود. او از همان ابتدای جنگ، در خط مقدم و روی خاکریز بود. به محض اینکه مشکلی پیش میآمد، به خط مقدم میرفت.
این روحیه را در جنگ با داعش هم داشت. یکبار حاج قاسم در سالگرد شهادت مهدی باکری در سالن وزارت کشور سخنرانی میکرد و از شجاعت شهید باکری میگفت. در صحبتهایش گفت که فرق ما با فرماندهان سوری این است که ما به خط مقدم و به نقطه اوج درگیری میرویم و به رزمندهها و نیروها میگوییم؛ بیایید، ولی فرماندهان سوری آخر خط میایستند و به نیروهایشان میگویند، جلو بروید و خودشان جلو نمیروند. این ویژگی در حاج قاسم بیشتر از فرماندهان دیگر بود و در جاهایی خودش را فدای نیروها میکرد. همین ویژگیها باعث شده بود که نیروها حاج قاسم را خیلی دوست داشته باشند، چون میدیدند که او همه ویژگیهای یک انسان کامل و خصوصیاتی را که یک فرمانده باید داشته باشد، دارد. او به ارزشهای اسلامی و سیره پیامبران و ائمه بسیار پایبند بود.
ساده زیستی
ویژگی دیگر او ساده زیستی بود. باکری و احمد کاظمی هم مثل او بودند. حاج قاسم با بسیجیها مینشست و کنسرو میخورد. آن موقع فرماندهان درجه نداشتند که مشخص شود چه کسی ردهاش بالاتر است. گاهی حتی رزمندهها فرماندهانشان را نمیشناختند. یکی از شخصیتهای موردعلاقه من آیتالله یعقوبی قائنی بود. یکبار که پیش او بودم حرف حاج قاسم پیش آمد. آن موقع حاج قاسم خیلی سر زبانها بود و بهعنوان چهره ملی مقاومت مطرح بود. آقای یعقوبی به من گفت: شما که با او ارتباط دارید، امکان دارد از ایشان بخواهید دیداری با هم داشته باشیم؟ گفتم: چشم. پیغام شما را به او میرسانم. حاج قاسم را دیدم و به او گفتم آقای یعقوبی دوست دارد شما را ببیند. گفت: اتفاقاً اشخاص دیگری هم از طرف ایشان پیغام دادهاند. چشم به دیدن او میروم. به وعدهاش عمل کرد و رفت.در آن جلسه که آقای یعقوبی از من خواست پیامش را به حاج قاسم برسانم، به ایشان گفتم: نظر شما راجع به حاج قاسم چیست؟ او هنوز حاج قاسم را ندیده بود و فقط اسمش را شنیده بود؛ اما با دید عرفانی که داشت، گفت: از او خوشم میآید، چون خیلی اهل بکا است. خیلی گریه میکند.
قاسم رزمندهام، دل ز دنیا کندهام
یادم میآید، اواسط سال ۶۳ به مقر لشکر ثارالله در اهواز رفتم. سیزدهم، چهاردهم یا پانزدهم محرم بود. حاج قاسم دعوتم کرد. من با نیروهای تبلیغات او که سید ابراهیم یزدینژاد و مهدی صدفی بودند، هماهنگ کردم و نوحهای خواندم که سربند آن این بود: قاسم رزمندهام، دل ز دنیا کندهام
شعری که در لشکر ۴۱ ثارالله خواندم، در شأن حضرت قاسم بن حسن(ع) سروده شده بود و محتوایی حماسی داشت، اما بهمحض اینکه آن را خواندم، نیروهای لشکر ۴۱ ثارالله(ع)، همگی به حاج قاسم نگاه کردند. فکر کردند که آن شعر در مورد حاج قاسم گفته شده و من خطاب به فرمانده لشکر میخوانم. البته آخر شعر متوجه شدند که منظور من قاسم بن حسن(ع) است.
روال کار من اینطور بود که بعد از نوحهخوانی در هر یگانی، به مقر فرماندهی آن میرفتم و ناهار و شام را با فرمانده میخوردم. معمولاً فرماندهان خیلی من را تشویق میکردند و به من روحیه میدادند.
در مقر لشکر ۴۱ ثارالله هم حاج قاسم، خیلی از محتوای شعری که خواندم تعریف و از من تشکر کرد. به من روحیه داد و از تأثیر آن روی رزمندهها حرف زد. او هیچوقت مانند یک فرمانده با من برخورد نمیکرد و خیلی به من محبت داشت.چند روز بعد، بسیجیهای لشکر ۴۱ ثارالله با اقتباس از شعر من، شعری در وصف حاج قاسم سرودند و آن را مرتب میخواندند. مطلعش این بود:
قاسم رزمندهام، سالها در جبههام، ترک منزل کردهام، عاشقی جاماندهام
در عملیات والفجر یک هم به نیروها گفته بود که اگر به حضرت زهرا(س) متوسل بشویم، انشاءالله توجه و عنایتی میشود. من هم به سفارش او روضه حضرت زهرا(س) و بعد از روضه، شعر «ای لشکر صاحب زمان آمادهباش، آمادهباش» را خواندم. موقع خواندن میدیدم که حاج قاسم، حتی برای این شعر که حماسی بود، گریه میکرد.
وقتی روضه حضرت زهرا(س) را میخواندم، طوری گریه میکرد که انگار در جای دیگری سیر میکند و فقط صدایی میشنود. مطلب دیگر اینکه هر وقت میخواندم، اصرار داشت دستم را ببوسد. میآمد میگفت: باید دستت را ببوسم.
شب قدر در حرم حضرت رقیه(س)
چند سال ماه رمضان، به دعوت حاج قاسم به سوریه میرفتم و برای مدافعان حرم میخواندم. آخرین بار، سال 13۹۷، بعد از حلب و دیرالزور، به حرم حضرت رقیه(س) رفتم و شبهای احیا در آنجا برای مدافعان حرم خواندم و مراسم شبهای قدر را اجرا کردم.شب ۲۱ (رمضان) سال 13۹۷، برنامه را اجرا کردم، آقا سید محمد حاج میری که خادم حرم حضرت رقیه(س) است و برنامهها ر ا هماهنگ میکند، آمد و گفت: پیرمرد آمده. هم به شهید همدانی پیرمرد میگفتند، هم به حاج قاسم. به شهید همدانی ابو وهب هم میگفتند.
پیرمرد اسم رمز آنها بود. وقتی برنامه من تمام شد، کمی با دوستان صحبت کردم. اتاقم بالای حرم حضرت رقیه(س) بود. در حرم را بستند و قفل کردند. هیچ کس در حرم نبود. فکر کردم حاج قاسم هم رفته. رفتم بالا برای سحری آماده شوم که سید محمد آمد و گفت: حاج قاسم میگوید بیا. گفتم: مگر نرفته؟ گفت: نه. پرسید که حاج صادق اینجاست؟ گفتم بله. گفت که بگو بیاید.
رفتم پایین. در قسمت شمالی حرم حضرت رقیه(س) یک اتاقی هست که متعلق به یکی از نیروهای سوریه است. خیلی مرد خوبی است. حاج قاسم همیشه به آنجا میرفت. فقط آقای میری، من، حاج قاسم و یکی از نیروها، در حرم بودیم. حاج قاسم با من احوالپرسی کرد. مثل همیشه تشکر کرد و گفت: ممنون که خطر را میپذیری و به اینجا میآیی. گفتم: شما فرمانده من هستید. بگویید دائم اینجا بمان هم میمانم. بعد حاج قاسم گفت: امشب، من در اتاق نشستم و به دلایلی بیرون نیامدم که مزاحم بقیه نشوم. نشستم خودم دعای شب احیا را خواندم، ولی به من نچسبید. خواهش میکنم اگر زحمتی نیست و اذیت نمیشوی، زیارت عاشورا بخوان و با هم قرآن بالای سر بگیریم. من خیلی خوشحال شدم. حاج قاسم از من خواسته بود برایش زیارت عاشورا بخوانم و مراسم شب قدر را انجام دهم. این افتخار بسیار بزرگی برای من بود. گفتم: چشم. مجلس قبلی خیلی طول کشیده بود و خسته بودم، ولی با حاج قاسم رو به قبله نشستیم و شروع به خواندن زیارت عاشورا کردیم. حاج قاسم دوزانو نشست، پیشانیاش را به ضریح حضرت رقیه(س) چسباند. من در فاصله نیم متری او نشستم و شروع کردم به خواندن زیارت عاشورا. بعد روضه حضرت زهرا(س) و روضه امیرالمؤمنین(ع) هم خواندم. مداحی نکردم. روضه معمولی خواندم. آن شب در مراسم شب احیا، زیاد خوانده بودم و صدایم گرفته بود، اما حاج قاسم انگار خیلی متوجه خواندن من نبود. طوری گریه میکرد که احساس میکردم در یک عالم دیگر است و با صوت دیگری آن حال را پیدا کرده. وقتی روضه حضرت زهرا(س) را خواندم، نالهاش بالاتر رفت و حالش آنقدر دگرگون شد که من نگرانش شدم و به کسی که با تلفن همراهش فیلم میگرفت، اشاره کردم که ادامه بدهم یا نه؟ دعا و روضه تمام شد، اما حاج قاسم سرش را به ضریح چسبانده بود و همینطور گریه میکرد. کمی بعد، طبق معمول آمد، من را بغل کرد. میخواست دستم را ببوسد، اما من نگذاشتم و دستش را بوسیدم. بعد با هم برای خوردن سحری رفتیم. خیلی خاطره خوبی بود. کاش آن فیلم به دستم میرسید! حضور در کنار حاج قاسم و دعا و مناجات در کنار او در شب قدر، افتخار بزرگی برای من بود.
الان باید یک خون ریخته شود!
یک خاطره از ملاقات حاج قاسم با مرحوم آیتالله یعقوبی قائنی تعریف کنم. بعد از دیدار آن دو بزرگوار، از آقای یعقوبی که نظرش را در مورد حاج قاسم پرسیدم، گفت: حاج قاسم نوع مرگش را خودش انتخاب میکند. این خاطره از ذهن من محو شده بود، تا اینکه در مراسم تودیع سردار قاآنی، سردار حجازی، جانشین فرماندهی سپاه قدس، مطالبی درباره حاج قاسم در ماههای آخر حیات پربرکتش تعریف کرد که من را به یاد آن خاطره انداخت. آقای حجازی گفت: به حاج قاسم گفتم در این وضعیت که اوضاع منطقه آشفته است، به عراق نرو. او در جواب، از من خواست دعا کنم که شهید شود. گفتم: انشاءالله ۱۲۰ سال دیگر. گفت: نه الآن باید یک خون ریخته شود. ظاهراً ابو مهدی هم به او گفته بود که مدتی صبر کند، اما حاج قاسم مثل کسی که بیتاب رسیدن به چیزی است، گفته بود که من به طرف مقتلم میروم.
فاطمیه سال بعد، من نیستم
به دوستانش در فاطمیه کرمان هم گفته بود: فاطمیه سال بعد با امسال فرق دارد. پرسیده بودند: چه فرقی دارد؟ جواب داده بود: ایام فاطمیه سال بعد، من نیستم.
حرف اصلی در مورد حاج قاسم را رهبر انقلاب در سخنرانیشان گفتند. ویژگیهایی که رهبر معظم انقلاب به آن اشاره کردند، من هم تکرار میکنم: افتادگی، تواضع، شجاعت، توجه به معنویات و تبعیت از ولایت، راز محبوبیت و ماندگاری او بود.
هیچگاه ارتباطش با شهدا قطع نشد
ارتباطش با خانواده و فرزندان شهدا روز به روز بیشتر میشد. اگر فرزند شهیدی با او تماس میگرفت و به او میگفت به خانه ما بیا، اگر در یک روستای دورافتاده هم بود، میرفت. هنگام گرفتاری مردم در کنار آنها بود. همه دیدند که در حادثه سیل خوزستان با کمال تواضع بین مردم عربزبان رفت و با آنها درد دل کرد. به همه هم سفارش میکرد که به مردم آسیبدیده کمک کنند. تواضع حاج قاسم مثالزدنی بود.
مهربانی با اقشار مختلف
خصوصیت دیگر حاج قاسم که سبب محبوبیتش شده بود، این بود که بین مردم خطکشی نمیکرد. هرچقدر در برابر دشمنان خشن و قاطع بود، با مردم مهربان بود. میگفت؛ نگویید این بیحجاب است و از ما نیست، یا این دشمن ماست. میگفت همه این جوانها، بچههای ما هستند و باید از آنها حمایت کنیم.
نویسنده و پژوهشگر تاریخ جنگ
«حاج صادق آهنگران» مداح پرآوازه دوران دفاع مقدس در کتاب تاریخ شفاهی خود با عنوان «بانوای کاروان»، به بیان برخی خاطرات و همچنین ویژگیهای برجسته سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی پرداخته است که به مناسبت سالروز شهادت ایشان منتشر میشود.
خاکی بودن شهید
یکی از ویژگیهایش خاکی بودن بود. او با بسیجیها خیلی صمیمی بود و تواضع داشت. با خانواده شهدا هم ارتباط تنگاتنگ داشت و مرتب به آنها سر میزد. البته همه فرماندهان زمان جنگ با خانواده شهدا ارتباط داشتند، اما ارتباط حاج قاسم با خانواده شهدا از بقیه خاصتر بود. علاقه اینچنینی به شهدا و ارادت به خانواده آنها را در کمتر فرماندهای دیدم. احترام او به خانواده و فرزندان شهدا توصیف شدنی نیست. هر کسی حوصله و طاقت او را نداشت. گاهی پیش میآمد که مادران، همسران و فرزندان شهدا معترض و ناراحت بودند و به حاج قاسم گلایه میکردند، اما او با سعهصدر با آنها برخورد میکرد. گاهی با آنها گریه میکرد و اشک میریخت، گاهی جلوی آنها زانو میزد و با آنها درد دل میکرد. ارادتش به شهدا و خانوادههایشان مهمترین ویژگیاش بود.
دلنازکی
ویژگی دیگرش دلنازکیاش بود. اشکش زود سرازیر میشد. همه فرماندهان این ویژگی را داشتند، ولی در او بارزتر بود. اشک ریختنش مثالزدنی بود. هنگام گریه حال خیلی خوشی داشت. وقتی باکریها، همت و همرزمان دیگرش شهید شدند، این حال را داشت.
این حالت روز به روز در او تقویت میشد. هنگام شهادت احمد کاظمی، این حالت در او به اوج خودش رسیده بود.
شجاعت
ویژگی دیگر حاج قاسم، شجاعتش بود. او از همان ابتدای جنگ، در خط مقدم و روی خاکریز بود. به محض اینکه مشکلی پیش میآمد، به خط مقدم میرفت.
این روحیه را در جنگ با داعش هم داشت. یکبار حاج قاسم در سالگرد شهادت مهدی باکری در سالن وزارت کشور سخنرانی میکرد و از شجاعت شهید باکری میگفت. در صحبتهایش گفت که فرق ما با فرماندهان سوری این است که ما به خط مقدم و به نقطه اوج درگیری میرویم و به رزمندهها و نیروها میگوییم؛ بیایید، ولی فرماندهان سوری آخر خط میایستند و به نیروهایشان میگویند، جلو بروید و خودشان جلو نمیروند. این ویژگی در حاج قاسم بیشتر از فرماندهان دیگر بود و در جاهایی خودش را فدای نیروها میکرد. همین ویژگیها باعث شده بود که نیروها حاج قاسم را خیلی دوست داشته باشند، چون میدیدند که او همه ویژگیهای یک انسان کامل و خصوصیاتی را که یک فرمانده باید داشته باشد، دارد. او به ارزشهای اسلامی و سیره پیامبران و ائمه بسیار پایبند بود.
ساده زیستی
ویژگی دیگر او ساده زیستی بود. باکری و احمد کاظمی هم مثل او بودند. حاج قاسم با بسیجیها مینشست و کنسرو میخورد. آن موقع فرماندهان درجه نداشتند که مشخص شود چه کسی ردهاش بالاتر است. گاهی حتی رزمندهها فرماندهانشان را نمیشناختند. یکی از شخصیتهای موردعلاقه من آیتالله یعقوبی قائنی بود. یکبار که پیش او بودم حرف حاج قاسم پیش آمد. آن موقع حاج قاسم خیلی سر زبانها بود و بهعنوان چهره ملی مقاومت مطرح بود. آقای یعقوبی به من گفت: شما که با او ارتباط دارید، امکان دارد از ایشان بخواهید دیداری با هم داشته باشیم؟ گفتم: چشم. پیغام شما را به او میرسانم. حاج قاسم را دیدم و به او گفتم آقای یعقوبی دوست دارد شما را ببیند. گفت: اتفاقاً اشخاص دیگری هم از طرف ایشان پیغام دادهاند. چشم به دیدن او میروم. به وعدهاش عمل کرد و رفت.در آن جلسه که آقای یعقوبی از من خواست پیامش را به حاج قاسم برسانم، به ایشان گفتم: نظر شما راجع به حاج قاسم چیست؟ او هنوز حاج قاسم را ندیده بود و فقط اسمش را شنیده بود؛ اما با دید عرفانی که داشت، گفت: از او خوشم میآید، چون خیلی اهل بکا است. خیلی گریه میکند.
قاسم رزمندهام، دل ز دنیا کندهام
یادم میآید، اواسط سال ۶۳ به مقر لشکر ثارالله در اهواز رفتم. سیزدهم، چهاردهم یا پانزدهم محرم بود. حاج قاسم دعوتم کرد. من با نیروهای تبلیغات او که سید ابراهیم یزدینژاد و مهدی صدفی بودند، هماهنگ کردم و نوحهای خواندم که سربند آن این بود: قاسم رزمندهام، دل ز دنیا کندهام
شعری که در لشکر ۴۱ ثارالله خواندم، در شأن حضرت قاسم بن حسن(ع) سروده شده بود و محتوایی حماسی داشت، اما بهمحض اینکه آن را خواندم، نیروهای لشکر ۴۱ ثارالله(ع)، همگی به حاج قاسم نگاه کردند. فکر کردند که آن شعر در مورد حاج قاسم گفته شده و من خطاب به فرمانده لشکر میخوانم. البته آخر شعر متوجه شدند که منظور من قاسم بن حسن(ع) است.
روال کار من اینطور بود که بعد از نوحهخوانی در هر یگانی، به مقر فرماندهی آن میرفتم و ناهار و شام را با فرمانده میخوردم. معمولاً فرماندهان خیلی من را تشویق میکردند و به من روحیه میدادند.
در مقر لشکر ۴۱ ثارالله هم حاج قاسم، خیلی از محتوای شعری که خواندم تعریف و از من تشکر کرد. به من روحیه داد و از تأثیر آن روی رزمندهها حرف زد. او هیچوقت مانند یک فرمانده با من برخورد نمیکرد و خیلی به من محبت داشت.چند روز بعد، بسیجیهای لشکر ۴۱ ثارالله با اقتباس از شعر من، شعری در وصف حاج قاسم سرودند و آن را مرتب میخواندند. مطلعش این بود:
قاسم رزمندهام، سالها در جبههام، ترک منزل کردهام، عاشقی جاماندهام
در عملیات والفجر یک هم به نیروها گفته بود که اگر به حضرت زهرا(س) متوسل بشویم، انشاءالله توجه و عنایتی میشود. من هم به سفارش او روضه حضرت زهرا(س) و بعد از روضه، شعر «ای لشکر صاحب زمان آمادهباش، آمادهباش» را خواندم. موقع خواندن میدیدم که حاج قاسم، حتی برای این شعر که حماسی بود، گریه میکرد.
وقتی روضه حضرت زهرا(س) را میخواندم، طوری گریه میکرد که انگار در جای دیگری سیر میکند و فقط صدایی میشنود. مطلب دیگر اینکه هر وقت میخواندم، اصرار داشت دستم را ببوسد. میآمد میگفت: باید دستت را ببوسم.
شب قدر در حرم حضرت رقیه(س)
چند سال ماه رمضان، به دعوت حاج قاسم به سوریه میرفتم و برای مدافعان حرم میخواندم. آخرین بار، سال 13۹۷، بعد از حلب و دیرالزور، به حرم حضرت رقیه(س) رفتم و شبهای احیا در آنجا برای مدافعان حرم خواندم و مراسم شبهای قدر را اجرا کردم.شب ۲۱ (رمضان) سال 13۹۷، برنامه را اجرا کردم، آقا سید محمد حاج میری که خادم حرم حضرت رقیه(س) است و برنامهها ر ا هماهنگ میکند، آمد و گفت: پیرمرد آمده. هم به شهید همدانی پیرمرد میگفتند، هم به حاج قاسم. به شهید همدانی ابو وهب هم میگفتند.
پیرمرد اسم رمز آنها بود. وقتی برنامه من تمام شد، کمی با دوستان صحبت کردم. اتاقم بالای حرم حضرت رقیه(س) بود. در حرم را بستند و قفل کردند. هیچ کس در حرم نبود. فکر کردم حاج قاسم هم رفته. رفتم بالا برای سحری آماده شوم که سید محمد آمد و گفت: حاج قاسم میگوید بیا. گفتم: مگر نرفته؟ گفت: نه. پرسید که حاج صادق اینجاست؟ گفتم بله. گفت که بگو بیاید.
رفتم پایین. در قسمت شمالی حرم حضرت رقیه(س) یک اتاقی هست که متعلق به یکی از نیروهای سوریه است. خیلی مرد خوبی است. حاج قاسم همیشه به آنجا میرفت. فقط آقای میری، من، حاج قاسم و یکی از نیروها، در حرم بودیم. حاج قاسم با من احوالپرسی کرد. مثل همیشه تشکر کرد و گفت: ممنون که خطر را میپذیری و به اینجا میآیی. گفتم: شما فرمانده من هستید. بگویید دائم اینجا بمان هم میمانم. بعد حاج قاسم گفت: امشب، من در اتاق نشستم و به دلایلی بیرون نیامدم که مزاحم بقیه نشوم. نشستم خودم دعای شب احیا را خواندم، ولی به من نچسبید. خواهش میکنم اگر زحمتی نیست و اذیت نمیشوی، زیارت عاشورا بخوان و با هم قرآن بالای سر بگیریم. من خیلی خوشحال شدم. حاج قاسم از من خواسته بود برایش زیارت عاشورا بخوانم و مراسم شب قدر را انجام دهم. این افتخار بسیار بزرگی برای من بود. گفتم: چشم. مجلس قبلی خیلی طول کشیده بود و خسته بودم، ولی با حاج قاسم رو به قبله نشستیم و شروع به خواندن زیارت عاشورا کردیم. حاج قاسم دوزانو نشست، پیشانیاش را به ضریح حضرت رقیه(س) چسباند. من در فاصله نیم متری او نشستم و شروع کردم به خواندن زیارت عاشورا. بعد روضه حضرت زهرا(س) و روضه امیرالمؤمنین(ع) هم خواندم. مداحی نکردم. روضه معمولی خواندم. آن شب در مراسم شب احیا، زیاد خوانده بودم و صدایم گرفته بود، اما حاج قاسم انگار خیلی متوجه خواندن من نبود. طوری گریه میکرد که احساس میکردم در یک عالم دیگر است و با صوت دیگری آن حال را پیدا کرده. وقتی روضه حضرت زهرا(س) را خواندم، نالهاش بالاتر رفت و حالش آنقدر دگرگون شد که من نگرانش شدم و به کسی که با تلفن همراهش فیلم میگرفت، اشاره کردم که ادامه بدهم یا نه؟ دعا و روضه تمام شد، اما حاج قاسم سرش را به ضریح چسبانده بود و همینطور گریه میکرد. کمی بعد، طبق معمول آمد، من را بغل کرد. میخواست دستم را ببوسد، اما من نگذاشتم و دستش را بوسیدم. بعد با هم برای خوردن سحری رفتیم. خیلی خاطره خوبی بود. کاش آن فیلم به دستم میرسید! حضور در کنار حاج قاسم و دعا و مناجات در کنار او در شب قدر، افتخار بزرگی برای من بود.
الان باید یک خون ریخته شود!
یک خاطره از ملاقات حاج قاسم با مرحوم آیتالله یعقوبی قائنی تعریف کنم. بعد از دیدار آن دو بزرگوار، از آقای یعقوبی که نظرش را در مورد حاج قاسم پرسیدم، گفت: حاج قاسم نوع مرگش را خودش انتخاب میکند. این خاطره از ذهن من محو شده بود، تا اینکه در مراسم تودیع سردار قاآنی، سردار حجازی، جانشین فرماندهی سپاه قدس، مطالبی درباره حاج قاسم در ماههای آخر حیات پربرکتش تعریف کرد که من را به یاد آن خاطره انداخت. آقای حجازی گفت: به حاج قاسم گفتم در این وضعیت که اوضاع منطقه آشفته است، به عراق نرو. او در جواب، از من خواست دعا کنم که شهید شود. گفتم: انشاءالله ۱۲۰ سال دیگر. گفت: نه الآن باید یک خون ریخته شود. ظاهراً ابو مهدی هم به او گفته بود که مدتی صبر کند، اما حاج قاسم مثل کسی که بیتاب رسیدن به چیزی است، گفته بود که من به طرف مقتلم میروم.
فاطمیه سال بعد، من نیستم
به دوستانش در فاطمیه کرمان هم گفته بود: فاطمیه سال بعد با امسال فرق دارد. پرسیده بودند: چه فرقی دارد؟ جواب داده بود: ایام فاطمیه سال بعد، من نیستم.
حرف اصلی در مورد حاج قاسم را رهبر انقلاب در سخنرانیشان گفتند. ویژگیهایی که رهبر معظم انقلاب به آن اشاره کردند، من هم تکرار میکنم: افتادگی، تواضع، شجاعت، توجه به معنویات و تبعیت از ولایت، راز محبوبیت و ماندگاری او بود.
هیچگاه ارتباطش با شهدا قطع نشد
ارتباطش با خانواده و فرزندان شهدا روز به روز بیشتر میشد. اگر فرزند شهیدی با او تماس میگرفت و به او میگفت به خانه ما بیا، اگر در یک روستای دورافتاده هم بود، میرفت. هنگام گرفتاری مردم در کنار آنها بود. همه دیدند که در حادثه سیل خوزستان با کمال تواضع بین مردم عربزبان رفت و با آنها درد دل کرد. به همه هم سفارش میکرد که به مردم آسیبدیده کمک کنند. تواضع حاج قاسم مثالزدنی بود.
مهربانی با اقشار مختلف
خصوصیت دیگر حاج قاسم که سبب محبوبیتش شده بود، این بود که بین مردم خطکشی نمیکرد. هرچقدر در برابر دشمنان خشن و قاطع بود، با مردم مهربان بود. میگفت؛ نگویید این بیحجاب است و از ما نیست، یا این دشمن ماست. میگفت همه این جوانها، بچههای ما هستند و باید از آنها حمایت کنیم.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه