دختر مرحوم رجایی از ویژگی های شخصیتی این پژوهشگر و نویسنده می گوید
ایران وطن فرهنگی پدرم بود
از علاقه پدرتان به کتاب و مطالعه برایمان بگویید.
پدرم، همیشه کتاب و مجله و روزنامه همراهش داشت. زمانی که به ایران مهاجرت کرده بود هم کتاب همراهش بود. آن دوران، دفترچهای داشت که اینها را یادداشت کرده بود. همیشه میگفت: «کتاب بخوانید. خاطرات روزانهتان را یادداشت کنید. هم در روند زندگیتان تأثیر دارد و هم در آینده اگر بخواهید کتاب بنویسید، کمکتان میکند.» همیشه تولد دوستانم یا روز معلم که میشد، میگفت: «کتاب هدیه ببرید. کتاب باعث میشود علم و آگاهیاش بیشتر شود. کتاب یار و یاور خوبی است.» در گروه فامیلی، مسابقه کتابخوانی برگزار میکرد. هرکسی برنده میشد، کتاب جایزه میداد. یکی از آشناها میگفت: «چرا کتاب هدیه میدهی؟ بهخاطر کتاب، کتاب بخوانم؟!» میگفت: «میتوانم پول بگذارم؛ ولی کتاب میگذارم.»
چه شد که ایشان به سراغ چاپ مجله باغ رفتند؟
اتفاقاً یکبار از ایشان پرسیدم. گفت: «وقتی بچه بودم، هیچ مجلهای برای کودکان نبود که درکش راحتتر باشد. این همیشه توی دلم حسرت بود.» همین هم باعث شد به سراغ تولید مجله باغ برای کودکان افغانستان برود.
مسائل دینی تا چه حدی در خانواده شما مطرح بود؟
چند هفته درمیان جلسه داشتیم. توضیح المسائل را میآورد و میگفت: «شاید برای شما سؤال نباشد ولی من پدرتان هستم و وظیفه دارم بهتان آموزش بدهم.» تأکید میکرد: «در حدیث آمده هر مسلمانی باید روزی ۵۰ آیه قرآن بخواند؛ اگر نمیتوانید، کمتر بخوانید. روزی یک آیه حفظ کنید. بعد از چند سال نتیجه میبینید.» بعد از جلسه میگفت: «تا هفته بعد فکر کنید ببینید چه کار اشتباهی انجام دادید. سعی کنید جبرانش کنید.» از غیبت خوششان نمیآمد. همیشه هم به اقوام سر میزد. میگفتم: «بابا! وقتی طرف یک زنگی نمیزند، چرا میروی خانهشان یا زنگ میزنی؟» میگفت: «من وظیفه خودم را انجام میدهم. زنگ نمیزند که نمیزند.» میرفتیم خانه عمه پدرم. میگفتند: «چرا صحبت نمیکنی؟» میگفت: «عمه از چی صحبت کنم؟ از بقیه صحبت بکنم میشود غیبت. از خودم هم چقدر بگویم؟» میگفت: «از سرکار که میآیی، همان موقع نمازت را بخوان. نماز اول وقت باعث میشود جوری وقتتان تنظیم شود که توی بقیه کارها کم نیاورید. موقع بیکاری یا توی راه، صلوات بفرستید که همیشه ذکر باشد توی دهانتان.»
دوست نداشتند بروند کشورهای اروپایی زندگی کنند؟
قبلاً خیلی ما را اذیت میکردند؛ کار نمیدادند. خیلیها میرفتند سمت اروپا. میگفتم: «بابا ما هم برویم.» میگفت: «حتی اگر هواپیما را دم در بیاورند و بگویند آقا بیا برو، نمیروم. آنجا مسلمان نیست. من بزرگ هستم، تو هم بزرگ هستی و میتوانی خودت دینت را رعایت کنی ولی وقتی بچههایت توی کشورهای اروپایی به دنیا بیایند، از بچگی در مهدکودک اروپایی آموزش میبینند، غذایی که میدهند شاید حلال نباشد. جدای از اینها زبان مادریشان فراموش میشود.»
از کتاب «از دشت لیلی تا جزیره مجنون» خاطرهای دارید؟
میگفت دورانی که در افغانستان و پاکستان بود، درباره یک افغانستانی چیزهایی شنیده بود که در ایران شهید شده است. از همان موقع توی ذهنش جرقه میزند که کاری برای این افراد انجام دهد. بعدها خیلی زحمت کشید. برای تحقیقات به شهرهای مختلف ایران میرفت. خانواده شهدا را پیدا میکرد. یکی از دوستانش تعریف میکرد: «پدرتان میرفت سرخاک شهدا و اسمهایشان را میخواند. اگر یکذره اسمش به افغانستان میخورد، یادداشت میکرد تا خانوادهاش را پیدا کند.» سال 1390عروسی داییام بود در افغانستان. فکر میکردم بابا برای مراسم عروسی رفته است. کتابهایش که چاپ شد، تازه از روی مقدمهاش فهمیدم برای تحقیق و پژوهش به افغانستان رفته بود. وقتی کتابش چاپ شد، رفتار دوستان ایرانی با ما بهتر شد. خواهرهایم میگفتند که صمیمیترین دوستانشان ایرانیها هستند.
درباره دیدارشان با رهبر معظم انقلاب چیزی گفته بودند؟
ماه رمضان بود. پدرم گفت: «دعوت شدم برای برنامه شب شعر که در محضر رهبر انقلاب است. میخواهم کتابم را هم ببرم.» وقتی شب برگشت، چشمهایش از خوشحالی برق میزد.
نظرشان راجع به ایران چه بود؟
ما در اینجا با برخی مشکلات مواجه هستیم. برای مثال، اینجا یک سیمکارت به اسم ما نمیزنند. حساب بانکی نمیتوانیم باز کنیم. برای تحصیل در دانشگاه باید به افغانستان برویم تا پاسپورتمان مهر دانشجویی بخورد و بعد بهعنوان دانشجو به ایران بیاییم. با همه اینها پدرم میگفت: «با مشکلات کنار میآییم. مهم اسلام است که اینجا هست. ما میتوانیم اینجا کار فرهنگی بکنیم، راحت برویم زیارت و برگردیم. ایران و افغانستان بهخاطر جنگها از هم جدا شدند. زبان و فرهنگمان یکی است.» میگفت: «من اینجا تلاش کردم، رشد کردم و کتاب نوشتم. ایران وطنِ فرهنگی من است.»
یکی از آرزوهایی که آقای رجایی داشتند و شما از آن خبر داشتید، چیست؟
میگفت: «دوست دارم یک خانه 70-80 متری بگیرم تا، تازهعروس و دامادهای اقوام و فامیل به نوبت در آنجا زندگی کنند؛ بدون اینکه رهن و اجارهای بدهند.»
از روزهای آخر پدرتان بگویید.
بیمار بودند و ما هنوز نمیدانستیم که کرونا است. یکروز پا شدند و گفتند: «میروم سرکار.» بیحال بود. گفتیم: «نرو بمان استراحت کن.» گفت: «موعد کتابم است؛ باید تحویلش بدهم. قول دادم و باید سر قولم بمانم.» کتابش، همین کتابِ «وطندار» بود. در بیمارستان هرازگاهی به من میگفت: «از من عکس بگیر و به بچهها نشان بده؛ بهعنوان نشانی.» میگفتم: «یعنی چی بابا نشانی؟ قرار است خوب شوی و برویم خانه.» میگفت: «اشکال ندارد؛ یادگاری عکس بگیر.» با همان حالش، نمازهایش را نشسته میخواند. در آن یک هفته دوبار به من گفت: «ببخشید.» گفتم: «بابا وظیفهام است.» میگفت: «خدا به من نعمتش را نشان داده. تو نعمت خدایی که آمدی کنارم و کمکم میکنی.»
پدرم، همیشه کتاب و مجله و روزنامه همراهش داشت. زمانی که به ایران مهاجرت کرده بود هم کتاب همراهش بود. آن دوران، دفترچهای داشت که اینها را یادداشت کرده بود. همیشه میگفت: «کتاب بخوانید. خاطرات روزانهتان را یادداشت کنید. هم در روند زندگیتان تأثیر دارد و هم در آینده اگر بخواهید کتاب بنویسید، کمکتان میکند.» همیشه تولد دوستانم یا روز معلم که میشد، میگفت: «کتاب هدیه ببرید. کتاب باعث میشود علم و آگاهیاش بیشتر شود. کتاب یار و یاور خوبی است.» در گروه فامیلی، مسابقه کتابخوانی برگزار میکرد. هرکسی برنده میشد، کتاب جایزه میداد. یکی از آشناها میگفت: «چرا کتاب هدیه میدهی؟ بهخاطر کتاب، کتاب بخوانم؟!» میگفت: «میتوانم پول بگذارم؛ ولی کتاب میگذارم.»
چه شد که ایشان به سراغ چاپ مجله باغ رفتند؟
اتفاقاً یکبار از ایشان پرسیدم. گفت: «وقتی بچه بودم، هیچ مجلهای برای کودکان نبود که درکش راحتتر باشد. این همیشه توی دلم حسرت بود.» همین هم باعث شد به سراغ تولید مجله باغ برای کودکان افغانستان برود.
مسائل دینی تا چه حدی در خانواده شما مطرح بود؟
چند هفته درمیان جلسه داشتیم. توضیح المسائل را میآورد و میگفت: «شاید برای شما سؤال نباشد ولی من پدرتان هستم و وظیفه دارم بهتان آموزش بدهم.» تأکید میکرد: «در حدیث آمده هر مسلمانی باید روزی ۵۰ آیه قرآن بخواند؛ اگر نمیتوانید، کمتر بخوانید. روزی یک آیه حفظ کنید. بعد از چند سال نتیجه میبینید.» بعد از جلسه میگفت: «تا هفته بعد فکر کنید ببینید چه کار اشتباهی انجام دادید. سعی کنید جبرانش کنید.» از غیبت خوششان نمیآمد. همیشه هم به اقوام سر میزد. میگفتم: «بابا! وقتی طرف یک زنگی نمیزند، چرا میروی خانهشان یا زنگ میزنی؟» میگفت: «من وظیفه خودم را انجام میدهم. زنگ نمیزند که نمیزند.» میرفتیم خانه عمه پدرم. میگفتند: «چرا صحبت نمیکنی؟» میگفت: «عمه از چی صحبت کنم؟ از بقیه صحبت بکنم میشود غیبت. از خودم هم چقدر بگویم؟» میگفت: «از سرکار که میآیی، همان موقع نمازت را بخوان. نماز اول وقت باعث میشود جوری وقتتان تنظیم شود که توی بقیه کارها کم نیاورید. موقع بیکاری یا توی راه، صلوات بفرستید که همیشه ذکر باشد توی دهانتان.»
دوست نداشتند بروند کشورهای اروپایی زندگی کنند؟
قبلاً خیلی ما را اذیت میکردند؛ کار نمیدادند. خیلیها میرفتند سمت اروپا. میگفتم: «بابا ما هم برویم.» میگفت: «حتی اگر هواپیما را دم در بیاورند و بگویند آقا بیا برو، نمیروم. آنجا مسلمان نیست. من بزرگ هستم، تو هم بزرگ هستی و میتوانی خودت دینت را رعایت کنی ولی وقتی بچههایت توی کشورهای اروپایی به دنیا بیایند، از بچگی در مهدکودک اروپایی آموزش میبینند، غذایی که میدهند شاید حلال نباشد. جدای از اینها زبان مادریشان فراموش میشود.»
از کتاب «از دشت لیلی تا جزیره مجنون» خاطرهای دارید؟
میگفت دورانی که در افغانستان و پاکستان بود، درباره یک افغانستانی چیزهایی شنیده بود که در ایران شهید شده است. از همان موقع توی ذهنش جرقه میزند که کاری برای این افراد انجام دهد. بعدها خیلی زحمت کشید. برای تحقیقات به شهرهای مختلف ایران میرفت. خانواده شهدا را پیدا میکرد. یکی از دوستانش تعریف میکرد: «پدرتان میرفت سرخاک شهدا و اسمهایشان را میخواند. اگر یکذره اسمش به افغانستان میخورد، یادداشت میکرد تا خانوادهاش را پیدا کند.» سال 1390عروسی داییام بود در افغانستان. فکر میکردم بابا برای مراسم عروسی رفته است. کتابهایش که چاپ شد، تازه از روی مقدمهاش فهمیدم برای تحقیق و پژوهش به افغانستان رفته بود. وقتی کتابش چاپ شد، رفتار دوستان ایرانی با ما بهتر شد. خواهرهایم میگفتند که صمیمیترین دوستانشان ایرانیها هستند.
درباره دیدارشان با رهبر معظم انقلاب چیزی گفته بودند؟
ماه رمضان بود. پدرم گفت: «دعوت شدم برای برنامه شب شعر که در محضر رهبر انقلاب است. میخواهم کتابم را هم ببرم.» وقتی شب برگشت، چشمهایش از خوشحالی برق میزد.
نظرشان راجع به ایران چه بود؟
ما در اینجا با برخی مشکلات مواجه هستیم. برای مثال، اینجا یک سیمکارت به اسم ما نمیزنند. حساب بانکی نمیتوانیم باز کنیم. برای تحصیل در دانشگاه باید به افغانستان برویم تا پاسپورتمان مهر دانشجویی بخورد و بعد بهعنوان دانشجو به ایران بیاییم. با همه اینها پدرم میگفت: «با مشکلات کنار میآییم. مهم اسلام است که اینجا هست. ما میتوانیم اینجا کار فرهنگی بکنیم، راحت برویم زیارت و برگردیم. ایران و افغانستان بهخاطر جنگها از هم جدا شدند. زبان و فرهنگمان یکی است.» میگفت: «من اینجا تلاش کردم، رشد کردم و کتاب نوشتم. ایران وطنِ فرهنگی من است.»
یکی از آرزوهایی که آقای رجایی داشتند و شما از آن خبر داشتید، چیست؟
میگفت: «دوست دارم یک خانه 70-80 متری بگیرم تا، تازهعروس و دامادهای اقوام و فامیل به نوبت در آنجا زندگی کنند؛ بدون اینکه رهن و اجارهای بدهند.»
از روزهای آخر پدرتان بگویید.
بیمار بودند و ما هنوز نمیدانستیم که کرونا است. یکروز پا شدند و گفتند: «میروم سرکار.» بیحال بود. گفتیم: «نرو بمان استراحت کن.» گفت: «موعد کتابم است؛ باید تحویلش بدهم. قول دادم و باید سر قولم بمانم.» کتابش، همین کتابِ «وطندار» بود. در بیمارستان هرازگاهی به من میگفت: «از من عکس بگیر و به بچهها نشان بده؛ بهعنوان نشانی.» میگفتم: «یعنی چی بابا نشانی؟ قرار است خوب شوی و برویم خانه.» میگفت: «اشکال ندارد؛ یادگاری عکس بگیر.» با همان حالش، نمازهایش را نشسته میخواند. در آن یک هفته دوبار به من گفت: «ببخشید.» گفتم: «بابا وظیفهام است.» میگفت: «خدا به من نعمتش را نشان داده. تو نعمت خدایی که آمدی کنارم و کمکم میکنی.»
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه