خاطرات دو سرباز ضربه ملایم خورده
عوضیها
سمیه قربانی
یک - خاطره مک کنزی
ساعت 1:34 دقیقه بامداد بود. با جانی کلمن خپل داشتیم مار و پله بازی میکردیم. لعنتی! تاس را که انداخت، زمین لرزید. همیشه دستش سنگین بود. داشتم فحشش میدادم که یک دفعه کلمن داد زد: «پنااااه بگیرید». عوضی! اولش فکر کردم خیکی بیمصرف ترسیده و سر کارم گذاشته، گفتم: «بیشین بینیم بااا لعنتی عوضی! بازیتو بکن» بعدش یک چیزی مثل باد از کنار گوشمان رد شد. زمین یک جوری لرزید که فکر کردم زلزله آمده. سرم گیج میرفت، پرسیدم: «آهااای کلمن عوضی! به کدوم سمت نماز آیات بخونیم؟» کلمن گفت: «به طرف ایران!». کلمن از روشن شدن هوا دهانش مثل اسب آبی باز مانده بود.
دو - خاطره کلمن
ساعت 1:34 دقیقه بامداد بود. با مک کنزی بیشعور داشتیم مار و پله بازی میکردیم. احمق عوضی! بعد از اینکه تاس را انداختم، در گوشم خواباند و فحشهای غلیظی داد. بیشعور! همیشه از اینکه شیش میآوردم برزخ میشد. داد زدم: «پنااااه بگیرید»، مثل سگ به من زل زده بود و فحش میداد. بمب بالستیک از کنار گوشمان رد شد و بعدش هم بووووووووومب. اوه لعنتی! من نماز آیات بلد نبودم سمت قبله را به مک کنزی نشان دادم. همه جا روشن شده بود، گفتم: «آفتاب دراومد نماز صبحمون قضا شد.»
یک - خاطره مک کنزی
ساعت 1:34 دقیقه بامداد بود. با جانی کلمن خپل داشتیم مار و پله بازی میکردیم. لعنتی! تاس را که انداخت، زمین لرزید. همیشه دستش سنگین بود. داشتم فحشش میدادم که یک دفعه کلمن داد زد: «پنااااه بگیرید». عوضی! اولش فکر کردم خیکی بیمصرف ترسیده و سر کارم گذاشته، گفتم: «بیشین بینیم بااا لعنتی عوضی! بازیتو بکن» بعدش یک چیزی مثل باد از کنار گوشمان رد شد. زمین یک جوری لرزید که فکر کردم زلزله آمده. سرم گیج میرفت، پرسیدم: «آهااای کلمن عوضی! به کدوم سمت نماز آیات بخونیم؟» کلمن گفت: «به طرف ایران!». کلمن از روشن شدن هوا دهانش مثل اسب آبی باز مانده بود.
دو - خاطره کلمن
ساعت 1:34 دقیقه بامداد بود. با مک کنزی بیشعور داشتیم مار و پله بازی میکردیم. احمق عوضی! بعد از اینکه تاس را انداختم، در گوشم خواباند و فحشهای غلیظی داد. بیشعور! همیشه از اینکه شیش میآوردم برزخ میشد. داد زدم: «پنااااه بگیرید»، مثل سگ به من زل زده بود و فحش میداد. بمب بالستیک از کنار گوشمان رد شد و بعدش هم بووووووووومب. اوه لعنتی! من نماز آیات بلد نبودم سمت قبله را به مک کنزی نشان دادم. همه جا روشن شده بود، گفتم: «آفتاب دراومد نماز صبحمون قضا شد.»
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه