وقتی یخ آدم بگیرد
بهاءالدین مرشدی
داستاننویس
آن روز یعنی چند وقت پیش توی مترو نشسته بودم و یکی کنار دستم نشسته بود و داشت مدام با تلفن حرف میزد. خیلی هم بلند حرف میزد و میخواست بداند توی این سن و سالی که هست آیا خیلی دیر نیست که شروع کرده و میخواهد بازیگر شود؟ یک نگاهی به کنار دستم کردم و دیدم سنی ندارد. حداقل نسبت به من که خیلی بزرگتر هستم، سنی نداشت. این است که توی دل خودم جوابش را دادم و گفتم نه دیر نیست. اصلاً هیچوقت دیر نیست. اما سؤالهایش تمامی نداشت. میخواست از دوستش که پشت تلفن است بپرسد که کدام کلاس بازیگری برای رفتن خوب است. یا دوستش کدام کلاس را رفته. تازه از دوستش پرسید تو که خیلی وقت است داری تئاتر بازی میکنی چرا به سینما نرفتهای؟ بعد به خودم نگاه کردم و به خودم گفتم همین منی که کنار تو نشستهام 31 سال است بازیگری میکنم و هنوز پایم به سینما باز نشده، تو که سنی نداری. بعد هم شروع کرد آمار دادن که فلان کلاس بازیگری فلان میلیون تومان است و فلانی فلانقدر میگیرد و فلانی هم اینقدر باید بدهی تا توی کلاسهایش باشی. بعد دیدم چه رقمهای جذابی جابهجا میشود در این میان و چقدر شهرت خوب است که خیلیها را جذب خودش میکند و پول زبانبسته را میدهی برای آرزوهایت. بعد توی ذهنم همین آرزو بود که میچرخید. آرزویی که ما مدام دنبالش میدویم. یک وقتهایی اصلاً مهم نیست که چقدر برای این آرزویی که داری هزینه میکنی اما یک وقتی است که نمیتوانی برای آرزویت هزینه کنی و چیزی که میماند برای آدمی حسرت است. حسرت کارهای نکرده و بهقول آن نفر راههای نرفته.
این کسی که کنار دستم توی مترو نشسته بود میگفت رفته یک آرایشگاهی و گفته میروم کلاس بازیگری فلانی. بعد آرایشگر هم که خودش یک بازیگر نیمه مشهور بوده گفته این چه کلاسی است که میروی! من اصلاً این آقا را نمیشناسم و بعد شک افتاده بود به دل این بیچاره که چه کار باید بکند. کدام راه را باید برود. کدام راه به موفقیت ختم میشود. تلفنش قطع شد و کمی با موبایلش ور رفت و دوباره یادش آمد که میتواند با یکی دیگر از دوستهایش در این مورد حرف بزند. شماره او را گرفت و دوباره همان حرفهایی که به دوست قبلیاش زده بود برای این یکی هم گفت. قطار ایستاد و او همینطور مستأصل از قطار پیاده شد و رفت. اصلاً هم نتوانستم با او حرف بزنم و بگویم پی رؤیاهایت را بگیر اما زندگی چیز پیچیدهای است و نمیتوانی به همین راحتیها موفق بشوی. اصلاً انگار یک چیزهایی باید دست به دست هم بدهد تا یخ آدم بگیرد. این اصطلاح یخم گرفتن را از یک گفتوگو دارم با یک بازیگر تئاتر. میگفت بعد از فلان فیلم که بازی کردم، دیگر یخم گرفت و بازیگر معروفی شدم. اما حالا آن بازیگر زنده نیست. خیلی وقت است. نه اینکه نخواهم اسم این بازیگر را بگویم نه، اصلاً نام بازیگر را در یاد ندارم و همین حالا هم خیلی دلم میخواهد در گوگل جستوجو کنم و اسمش را به یاد بیاورم اما این ستون تمام شده و باید پرونده امروز را ببندم. اما تهش یک نکته اخلاقی بگویم که رؤیاهایت را از دست نده.
داستاننویس
آن روز یعنی چند وقت پیش توی مترو نشسته بودم و یکی کنار دستم نشسته بود و داشت مدام با تلفن حرف میزد. خیلی هم بلند حرف میزد و میخواست بداند توی این سن و سالی که هست آیا خیلی دیر نیست که شروع کرده و میخواهد بازیگر شود؟ یک نگاهی به کنار دستم کردم و دیدم سنی ندارد. حداقل نسبت به من که خیلی بزرگتر هستم، سنی نداشت. این است که توی دل خودم جوابش را دادم و گفتم نه دیر نیست. اصلاً هیچوقت دیر نیست. اما سؤالهایش تمامی نداشت. میخواست از دوستش که پشت تلفن است بپرسد که کدام کلاس بازیگری برای رفتن خوب است. یا دوستش کدام کلاس را رفته. تازه از دوستش پرسید تو که خیلی وقت است داری تئاتر بازی میکنی چرا به سینما نرفتهای؟ بعد به خودم نگاه کردم و به خودم گفتم همین منی که کنار تو نشستهام 31 سال است بازیگری میکنم و هنوز پایم به سینما باز نشده، تو که سنی نداری. بعد هم شروع کرد آمار دادن که فلان کلاس بازیگری فلان میلیون تومان است و فلانی فلانقدر میگیرد و فلانی هم اینقدر باید بدهی تا توی کلاسهایش باشی. بعد دیدم چه رقمهای جذابی جابهجا میشود در این میان و چقدر شهرت خوب است که خیلیها را جذب خودش میکند و پول زبانبسته را میدهی برای آرزوهایت. بعد توی ذهنم همین آرزو بود که میچرخید. آرزویی که ما مدام دنبالش میدویم. یک وقتهایی اصلاً مهم نیست که چقدر برای این آرزویی که داری هزینه میکنی اما یک وقتی است که نمیتوانی برای آرزویت هزینه کنی و چیزی که میماند برای آدمی حسرت است. حسرت کارهای نکرده و بهقول آن نفر راههای نرفته.
این کسی که کنار دستم توی مترو نشسته بود میگفت رفته یک آرایشگاهی و گفته میروم کلاس بازیگری فلانی. بعد آرایشگر هم که خودش یک بازیگر نیمه مشهور بوده گفته این چه کلاسی است که میروی! من اصلاً این آقا را نمیشناسم و بعد شک افتاده بود به دل این بیچاره که چه کار باید بکند. کدام راه را باید برود. کدام راه به موفقیت ختم میشود. تلفنش قطع شد و کمی با موبایلش ور رفت و دوباره یادش آمد که میتواند با یکی دیگر از دوستهایش در این مورد حرف بزند. شماره او را گرفت و دوباره همان حرفهایی که به دوست قبلیاش زده بود برای این یکی هم گفت. قطار ایستاد و او همینطور مستأصل از قطار پیاده شد و رفت. اصلاً هم نتوانستم با او حرف بزنم و بگویم پی رؤیاهایت را بگیر اما زندگی چیز پیچیدهای است و نمیتوانی به همین راحتیها موفق بشوی. اصلاً انگار یک چیزهایی باید دست به دست هم بدهد تا یخ آدم بگیرد. این اصطلاح یخم گرفتن را از یک گفتوگو دارم با یک بازیگر تئاتر. میگفت بعد از فلان فیلم که بازی کردم، دیگر یخم گرفت و بازیگر معروفی شدم. اما حالا آن بازیگر زنده نیست. خیلی وقت است. نه اینکه نخواهم اسم این بازیگر را بگویم نه، اصلاً نام بازیگر را در یاد ندارم و همین حالا هم خیلی دلم میخواهد در گوگل جستوجو کنم و اسمش را به یاد بیاورم اما این ستون تمام شده و باید پرونده امروز را ببندم. اما تهش یک نکته اخلاقی بگویم که رؤیاهایت را از دست نده.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه