فانوس


فاطمه یگانه / می‌دانی آرزویم چیست؟! آرزو زیاد دارم، ولی این بزرگ ترینش است! آرزویم این است که شبیه یک کلمه توی قرآن بشوم! اولین بار توی بین‌الحرمین این آرزو بر زبانم جاری شد! عصرِ اربعین بود، داشتم پا برهنه از حرم حضرت عباس می‌رفتم به سمت حرم امام حسین(ع)، داشتم قربان صدقه‌شان می‌رفتم و فکر می‌کردم وقتی که رسیدم، زانو که زدم، سرم را که روی سنگ گذاشتم چه آرزوئی را بهشان بگویم؟ لابه‌لای قربان صدقه‌هایم صدایشان کردم یا ایتها النفس‌ المطمئنه! انگار یک نفر دیگر این اسم را توی دهنم گذاشته بود، بند دلم پاره شد! اشک هام که راه افتاده بود، سیل شد، نفس مطمئن! این همان آرزوی من بود؟ دلم اطمینان خواست، کلمه توی دلم ریشه دواند رفت چسبید به بقیه کلمه‌های سوره فجر...
فجر را زبان گرفته بودم! قربانتان بروم من! چقدر شما شبیه سوره فجرید! دانه‌های سوره فجر قبلاً توی دلم کاشته شده بود، آنجا پوستش شکافت! جوانه بیرون زد، شد آرزوی من. آرزوی من این شد که من هم شبیه یک سوره قرآن بشوم! بعد خودم به خودم گفتم اووووه چه خوش اشتها! خودم از خودم خجالت کشید دست و پایش را جمع کرد، آرزو کرد شبیه یک کلمه توی قرآن بشود! یکی از آن همه کلمه. کدامش؟ هنوز نمی‌دانم، مثل بچه‌هایی که نمی‌دانند وقتی بزرگ شدند می‌خواهند چه کاره بشوند! فقط می‌دانم دوست دارم شبیه یکی از کلمه‌های قرآن بشوم! و از آن روز کلمه‌ها را یک جور دیگری می‌بینم! انگار خودم را بین آن‌ها می‌جورم!
امروز توی سوره یس یکی از آن خودم‌ها را پیدا کردم، از آن خودم‌هایی که شاید همان آرزوی من باشد. رجلٌ یسعی! مردی که از آن سر شهر دوان دوان آمد، نفس نفس زنان بیداری‌اش را فریاد زد، شاید شبیه پیامبر وقتی که از غار حرا بر می‌گشت، لرزان از حجم حیاتی که خدا ریخته بود توی جانش! سوره داشت برایمان مردم آن شهر را مثال می‌زد، برای اثبات دو دو تا چهارتاهای اوایل سوره! که نقل زندگی مرده آدم‌ها بود و راه‌ بلند شدن از این مردگی و خواب‌زدگی به زندگی و بیداری، رسید به رجل یسعی! تنها زنده آن مردگانِ بسیار! که دم از حیات زد و در دم انگار روی شانه‌هایش بال سبز شد! مگر غیر از این است که شهدا زنده‌ترین ما هستند؟! دلم همین‌جا گیر کرد، همین‌جا پیش رجل یسعی، که شبیه نفس مطمئنه بود! آن‌طور که محکم و مطمئن داد زد «انی آمنت بربکم»، آن‌طور که دست‌هایش را به خواهشِ آغوشِ فرستاده‌های خدا باز کرد که «فاسمعون»! آن‌طور که در دم به وصال رسید و قیل ادخل الجنه را توی بغل خدا بود که شنید! آن‌طور که از توی بغل خدا، خون از دلش می‌چکید که «یلیت قومی یعلمون!»

آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/7823/16/597372/0
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها