آن هجای کوتاه


محسن بوالحسنی
نویسنده
بعد از یک ماه آزگار گشتنِ تمام سوراخ سمبه‌های شهر، بالاخره این دو تا اتاق را پیدا کرده بود آن‌ هم با اجاره کم و پیش کم و توصیه‌های بنگاهی که خانه را برایش جور کرده بود. چند تکه خرت و پرت انداخت پشت وانتی و با ذوق عجیبی راهی خانه شد. خانه جدید. ملیحه خیلی سال بود که از آبادان آمده بود اهواز و تنها زندگی می‌کرد. آقا میرزا بنگاه‌دار بعد از کلی جروبحث و خواهش و تمنا بالاخره خانه را داده بود به ملیحه آن‌هم فقط به دو دلیل: یکی اینکه خانه هیچ مستأجر یا خریداری نداشت و دوم اینکه به قیافه ساده و سیاه ملیحه نمی‌آمد اهل هیچ مسأله یا موردی باشد و حرف ملیحه به دل آقا میرزا افتاد که «من فقط یه پناهگاه می‌خوام!» شاید دیگر نگفته بود: «مث جنگ واسه زمان خطر!» میرزا فقط چند توصیه کرد که ملیحه آنها رو به حساب حرف‌های همیشگی گذاشت و توجهی نکرد.
با ذوق غریبی شروع کرد چند تابلوی کهنه و یک مشت برگ نقاشی شده با خودکار را به دیوار زد. یخچال و کمد و دو تا تکه فرش و... همین جور خرت‌وپرت‌ها را جوری می‌چید که انگار مشکلِ زیادی اسباب و زیبایی داشت؛ اما گاهی وقت‌ها هم متوجه تغییر تغییرات نهایی می‌شد و به‌روی خودش نمی‌آورد. خانه در اولین نگاه پر نمی‌شد. یعنی خانه با تمام اتاق‌ها از عمقی خاص تبعیت می‌کرد. توی همچین شرایطی اولین چیزی که می‌تواند باعث آشتی با محیط جدید شود پیدا کردن آلبوم عکس‌های خانوادگی‌ است... آلبوم را برداشت و ورق زد و شروع کرد گنگ و نامفهوم با عکس‌ها حرف زدن. هرازچندگاهی سر را از روی آلبوم بر می‌داشت و به دور و برش نگاهی می‌انداخت. حس می‌کرد این عمق، ناشی از شبیه چاه بودنِ این اتاق‌هاست با دیوارهای طبله کرده و بوی نمی‌ که فکر نمی‌کرد اینقدر آزار دهنده باشد... باز خودش را سرگرم کرد به عکس‌ها. به اینکه هر کدام را کجا یا با کی گرفته... آلبوم بیشتر شبیه یه قبرستان خانوادگی بود...کسی انگار از ملیحه تمنا داشت سرش را بلند کند و به اطراف نگاه کند. هیچ چیز نگران کننده‌ای وجود نداشت. شب پشت پنجره به حالت آرامی دراز کشیده بود و ملیحه فکر می‌کرد چقدر خوب بود که حداقل یک تلفن داشت. شاید خیلی سخت بود که کسی را برای کمی حرف زدن پیدا کند اما بعضی وقت‌ها همین گوش دادن به صدای بوق تلفن هم بد نیست، چون می‌فهمی به غیر از تو یک بوق ممتد هم توی دنیا وجود دارد؛ اما چون اصلاً اهل خیالبافی نبود سرش را توی عکس‌ها انداخت و بغض گلویش را گرفت.
زندگی سخت با ملیحه کنار آمده بود و شاید به‌همین خاطر بود که نمی‌توانست خیلی راحت با کسی کنار بیاید حتی با تنهایی. دائماً یک چیزی حواسش را پرت می‌کرد. انگار کسی یک واژه دو هجایی را می‌خواست به زبان بیاورد اما صدایش توی انبوهی از دود و مه گنگ و نامفهوم می‌شد. حتی به یک شبه آوا هم نمی‌رسید. مثل صدای منگی بود که گاهی وقت‌ها توی ذهن می‌پیچد. سمت صدا نامعلوم بود. گاهی آنقدر ضعیف و گاهی کاملاً قوی و اما نامفهوم به گوش می‌رسید. ملیحه اصلاً اهل خیالبافی نبود. آلبوم را بست و فکر کرد با دم کردن چای فضای خانه را عوض کند. اما ترس مثل شیر گوشه‌ای از جانش کمین کرده بود و دائماً آن هجا با همان آهنگ گنگ و نامفهوم تکرار می‌شد. انگار کسی می‌خواست با او شوخی کند. شاید عدنان برادرش توی یکی از کمدها بود و داشت ملیحه را اذیت می‌کرد. اما ملیحه اصلاً اهل خیال‌بافی نبود و صدای تمام برادرهایش را هم می‌شناخت. آب راگذاشت توی یک قابلمه، روی پیک نیک تا جوش بیاید. صدا انگار توی گوشش می‌زد. انگار توی یک چاهِ ویل بود و هی توی دلش می‌گفت کاش صدایی چیزی از بیرون می‌آمد؛ اما هیچ صدایی نبود جز همان دو هجا صدای کوتاه و پرت. ملیحه هیچ وقت نترسیده بود و حالا دقیقاً فکر می‌کرد یک نفر دارد از چند سمت مختلف به سمتش می‌آید. آب توی قابلمه به قل‌قل افتاده بود و صدا داشت نزدیک‌تر می‌شد. داشت به چیزهایی فکر می‌کرد که دوست داشت، اما نمی‌شد. انگار صدا قابل دیدن بود. از کناره‌های قابلمه آب از سر و کول دیواره بالا می‌رفت. انگار می‌خواست باز بیاید بالا و دیوار بسازد. ملیحه شروع کرده بود به قدم‌زدن دور اتاق و آن دو هجا پشت سرش راه می‌آمد. چقدر زود می‌رسید به همان جایی که شروع کرده بود. صدا این‌قدر نزدیک بود و تکرار می‌‌شد که دیگر تصمیم گرفت فرار کند‌. به خودش تلقین کرد که اصلاً اهل خیالبافی نیست‌. فرار نکرد فقط دندان‌هایش شروع کردند بشدت بغل کردن هم و صدا باز با همان تونالیته خاص در جریان بود. کاش یک روز با کسی بنای دوستی گذاشته بود، کاش کسی را داشت. کاش می‌توانست داد بزند و کمک بخواهد. کاش عدنان از لای رختخواب‌ها بیرون می‌آمد و می‌خندید و در می‌رفت. اینها تمام خوشبختی‌اش بودند. دیگر فکر نمی‌کرد که چقدر تنهاست و زیر پوستش فشار گیج‌کننده‌ای نبود. ملیحه اصلاً اهل خیالبافی نبود و اگر نمی‌ترسید صبح روز بعد با چشم‌های کاملاً باز مرده پیدایش نمی‌کردند آن‌هم به خاطر دو هجای کوتاهی که می‌خواست به او سلام کند و دوستش شود.


آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/7823/15/597455/0
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها