بازگشـت
مهدی اعتصامی فرد
نویسنده
راننده تاکسی با صدای بلند مردی که کنار خیابان ایستاده و میگوید: دربست. میایستد.
سلام برادر چقدر میگیری منو ببری تهران ترمینال جنوب.
راننده با خوشرویی میگوید: اولاً سلام از ماست، دوماً هرچقدر راضی هستی بده خدا برکتش را میدهد. بیا بالا یه جوری با هم کنار میآییم.... مسافر سوار میشود حزن و اندوه از صورت مرد که حدوداً پنجاه ساله بهنظر میرسد نمایان است. چهرهای آفتاب سوخته دارد و روی صورت تا بالای پیشانیاش اثر بخیه ناشی از عمل جراحی کاملاً نمایان است. راننده بعداز مسافتی روبهمرد میپرسد: بچه کرجی؟... نه من اهل یکی از روستاهای خوزستانم، چندین سال است تنها در کرج زندگی میکنم، چرا تنها؟ ای آقا دست رو دلم نذار که دلم خونه... راننده که کنجکاو شده بود با لحنی دلسوزانه میگوید: برادر من در این دوره زمونه کی دلش خون نیست، بخصوص با آمدن این بیماری کرونا که همه را اسیر کرده بدتر هم شده. ما راننده تاکسیها سنگ صبوریم معمولاً مسافرها با ما درد دل میکنند یا اینکه از صحبتهاشون یا تلفنهاشون میفهمیم که چه گرفتاریهایی دارند حالا اگر دوستداری خودت را خالی کن، راه هم که زیاده بگو برادر چی شده آنقدر گرفتهای بگو شاید دلت باز شه... مرد مسافر آهی میکشد و با دستمالی که از جیب در میآورد گوشه نمناک چشمهایش را پاک میکند. روبهراننده تاکسی میکند و با صدای گرفتهای میگوید: روستای ما عشیرهای هستش یعنی تقریباً اهالی با هم قوم و خویش و فامیلاند. من و دخترعموم تقریباً همسن و سال بودیم، از بچگی ناف ما را برای هم بریدند بهقول شماها نامزد کردن یعنی نشون کردن و هرچه زمان میگذشت و ما بزرگتر میشدیم عشق و علاقهمان هم نسبت به هم بیشتر میشد. خلاصه قصه دوست داشتن ما نقل مجلس شده بود تا اینکه من به سن نوزده سالگی رسیدم و خواستم عروسی کنم که عموم شرط ازدواج من و دخترش را رفتن من به سربازی گذاشت و درست همزمان سالهای آخر جنگ ایران و عراق بود و من چارهای نداشتم جز اینکه به سربازی بروم، بعداز دوره آموزشی عازم جبهه شدم و بعداز مدتی در یکی از عملیاتها از ناحیه سر و صورت هدف خمپاره قرار گرفتم و بدن مجروح من بهدست عراقیها افتاد و چون تو واحد اطلاعات و شناسایی بودم هیچ مدرک و پلاکی همراهم نبود، بعداز حدود یکسال که در حالت کما در یکی از بیمارستانهای عراق بودم معجزهای شد و من بههوش آمدم ولی هیچ چیز از گذشته خودم بهخاطر نداشتم. بالاخره با پایان گرفتن جنگ همراه بقیه اسرا، دولت عراق منو تحویل دولت ایران داد و من بدون دانستن هویتم به آسایشگاه ثارالله تهران منتقل شدم و در آنجا بعداز مدتی هویت من مشخص شد ولی هنوز از گذشتهام چیزی بهخاطر نداشتم کمکم به کمک پزشکان و روانپزشکان گذشتهام را بهیاد آوردم و زمانی که پدر مادرم برای دیدنم آمدند متوجه شدم دخترعمویم را شوهر دادهاند چون همه فکر میکردند من شهید شدهام. از ازدواج دخترعمویم خیلی ناراحت شدم ولی از پدر و مادرم خواستم به کسی مخصوصاً به دختر عمویم نگوید که من زندهام چون نمیخواستم بهخوشبختی دخترعمویم و همسرش لطمه بخورد و احساس ناراحتی کنند. بعداز مرخص شدن از آسایشگاه و تقریباً بهبودی کامل، پا به روستایمان نگذاشته ام و به تنهایی در کرج زندگی میکنم و هرچه پدر و مادرم اصرار کردند ازدواج کنم قبول نکردم و امروز شنیدم دخترعمویم براثر بیماری کرونا فوت کرده و فردا مراسم خاکسپاریاش است و من بعداز حدود سیودوسال میخواهم به روستایمان برگردم تا در مراسم خاکسپاریاش شرکت کنم... قطرات اشک از چشمان رزمنده به وضوح دیده میشود و راننده تاکسی که سراپا به سرگذشت این جانباز عزیز گوش میکرد با صدای حزنآلودی میگوید: خدا رحمت کند دخترعمویت را و خدا بهشما و به تمام رزمندگان و جانبازان سلامتی و طول عمر با عزت عطا کند و روح تمام شهدا شاد باشد که ما هرچه داریم از شجاعت و از جان گذشتگی شما و امثال شما داریم و تو مردانگی و معرفت را به حد اعلا رساندهای... خدا نگهدارت باشد. به ترمینال جنوب رسیدهاند، راننده تاکسی از گرفتن کرایه خودداری میکند و هرچه رزمنده اصرار میکند نمیپذیرد... جانباز اینک بعداز سالها تنهایی در غربت به شهر و دیار خود میرود تا پیکر او را همراه با خاطراتش بهخاک بسپارد.
نویسنده
راننده تاکسی با صدای بلند مردی که کنار خیابان ایستاده و میگوید: دربست. میایستد.
سلام برادر چقدر میگیری منو ببری تهران ترمینال جنوب.
راننده با خوشرویی میگوید: اولاً سلام از ماست، دوماً هرچقدر راضی هستی بده خدا برکتش را میدهد. بیا بالا یه جوری با هم کنار میآییم.... مسافر سوار میشود حزن و اندوه از صورت مرد که حدوداً پنجاه ساله بهنظر میرسد نمایان است. چهرهای آفتاب سوخته دارد و روی صورت تا بالای پیشانیاش اثر بخیه ناشی از عمل جراحی کاملاً نمایان است. راننده بعداز مسافتی روبهمرد میپرسد: بچه کرجی؟... نه من اهل یکی از روستاهای خوزستانم، چندین سال است تنها در کرج زندگی میکنم، چرا تنها؟ ای آقا دست رو دلم نذار که دلم خونه... راننده که کنجکاو شده بود با لحنی دلسوزانه میگوید: برادر من در این دوره زمونه کی دلش خون نیست، بخصوص با آمدن این بیماری کرونا که همه را اسیر کرده بدتر هم شده. ما راننده تاکسیها سنگ صبوریم معمولاً مسافرها با ما درد دل میکنند یا اینکه از صحبتهاشون یا تلفنهاشون میفهمیم که چه گرفتاریهایی دارند حالا اگر دوستداری خودت را خالی کن، راه هم که زیاده بگو برادر چی شده آنقدر گرفتهای بگو شاید دلت باز شه... مرد مسافر آهی میکشد و با دستمالی که از جیب در میآورد گوشه نمناک چشمهایش را پاک میکند. روبهراننده تاکسی میکند و با صدای گرفتهای میگوید: روستای ما عشیرهای هستش یعنی تقریباً اهالی با هم قوم و خویش و فامیلاند. من و دخترعموم تقریباً همسن و سال بودیم، از بچگی ناف ما را برای هم بریدند بهقول شماها نامزد کردن یعنی نشون کردن و هرچه زمان میگذشت و ما بزرگتر میشدیم عشق و علاقهمان هم نسبت به هم بیشتر میشد. خلاصه قصه دوست داشتن ما نقل مجلس شده بود تا اینکه من به سن نوزده سالگی رسیدم و خواستم عروسی کنم که عموم شرط ازدواج من و دخترش را رفتن من به سربازی گذاشت و درست همزمان سالهای آخر جنگ ایران و عراق بود و من چارهای نداشتم جز اینکه به سربازی بروم، بعداز دوره آموزشی عازم جبهه شدم و بعداز مدتی در یکی از عملیاتها از ناحیه سر و صورت هدف خمپاره قرار گرفتم و بدن مجروح من بهدست عراقیها افتاد و چون تو واحد اطلاعات و شناسایی بودم هیچ مدرک و پلاکی همراهم نبود، بعداز حدود یکسال که در حالت کما در یکی از بیمارستانهای عراق بودم معجزهای شد و من بههوش آمدم ولی هیچ چیز از گذشته خودم بهخاطر نداشتم. بالاخره با پایان گرفتن جنگ همراه بقیه اسرا، دولت عراق منو تحویل دولت ایران داد و من بدون دانستن هویتم به آسایشگاه ثارالله تهران منتقل شدم و در آنجا بعداز مدتی هویت من مشخص شد ولی هنوز از گذشتهام چیزی بهخاطر نداشتم کمکم به کمک پزشکان و روانپزشکان گذشتهام را بهیاد آوردم و زمانی که پدر مادرم برای دیدنم آمدند متوجه شدم دخترعمویم را شوهر دادهاند چون همه فکر میکردند من شهید شدهام. از ازدواج دخترعمویم خیلی ناراحت شدم ولی از پدر و مادرم خواستم به کسی مخصوصاً به دختر عمویم نگوید که من زندهام چون نمیخواستم بهخوشبختی دخترعمویم و همسرش لطمه بخورد و احساس ناراحتی کنند. بعداز مرخص شدن از آسایشگاه و تقریباً بهبودی کامل، پا به روستایمان نگذاشته ام و به تنهایی در کرج زندگی میکنم و هرچه پدر و مادرم اصرار کردند ازدواج کنم قبول نکردم و امروز شنیدم دخترعمویم براثر بیماری کرونا فوت کرده و فردا مراسم خاکسپاریاش است و من بعداز حدود سیودوسال میخواهم به روستایمان برگردم تا در مراسم خاکسپاریاش شرکت کنم... قطرات اشک از چشمان رزمنده به وضوح دیده میشود و راننده تاکسی که سراپا به سرگذشت این جانباز عزیز گوش میکرد با صدای حزنآلودی میگوید: خدا رحمت کند دخترعمویت را و خدا بهشما و به تمام رزمندگان و جانبازان سلامتی و طول عمر با عزت عطا کند و روح تمام شهدا شاد باشد که ما هرچه داریم از شجاعت و از جان گذشتگی شما و امثال شما داریم و تو مردانگی و معرفت را به حد اعلا رساندهای... خدا نگهدارت باشد. به ترمینال جنوب رسیدهاند، راننده تاکسی از گرفتن کرایه خودداری میکند و هرچه رزمنده اصرار میکند نمیپذیرد... جانباز اینک بعداز سالها تنهایی در غربت به شهر و دیار خود میرود تا پیکر او را همراه با خاطراتش بهخاک بسپارد.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه