فانوس
فاطمه علوی / گفتم از رفتنش بسیار شنیده ام. برایم کمی از بودنش بگو. گفت از بودنش همین بس که خدا به پیامبرش گفت: «انا اعطیناک الکوثر.» گفت میدانی «کوثر» یعنی چه؟ گفتم اسم رودی است در بهشت! نمیدانم سؤالم سر ذوقش آورده بود یا جوابم. از جایش بلند شد، دستهایش را توی هوا تکان داد و با حرارت از کوثر گفت.
کوثر یعنی زیاد، خیلی زیاد، نه از این زیادهای معمولی، زیاد با کیفیت، زیاد جاری، انگار رودی در بهشت، همان قدر چگال و همه چیز تمام. آنقدر زیاد و آنقدر جاری که پسرش بشود «حسین»(ع)! همان حسینی که در بودنش آنطور بود که با رفتنش، حرارتی به دل آدمها انداخت، که هرگز خاموش نخواهد شد. اسم «حسین»(ع)، اشک به چشمهایم آورد، گفتم قربانشان بروم که اینقدر رفتن و بودنشان در هم آمیخته است. انگار بودنشان بوی رفتن میدهد و رفتنشان سرشار از بودن است.
سرش را تکان داد که همینطور است، اشکهایش که چکید دوباره لبخندی روی صورتش پهن شد، گفت آنقدر رفتنی بود که در بودنش بوی بهشت میداد. به یادم آمد که شنیده بودم پیامبر قبل از هر سفر و بعد از هر برگشتن از سفر، به دیدار فاطمه(س) میرفت و او را میبوئید! گفت؛ در بودنش آنقدر بوده که پیامبر خستگیهایش را برمیداشته میبرده پیش او.
یاد ماجرای «کسا» افتادم، آن روز که پیامبر آمد پیش دخترش گفت فاطمه احساس ضعف میکنم، آن روز که فاطمه بود و پدرش، فاطمه بود و شوهرش، فاطمه بود و پسرانش.
همانجا بود که آیه نازل شد، انما یریدالله لیذهب عنکم الرجس اهل بیت و یطهرکم تطهیرا! حالا من بودم که به وجد آمده بودم، گفتم فاطمه بودنش رود بود، رودی از بهشت، همان گونه زلال و جاری!
کوثر یعنی زیاد، خیلی زیاد، نه از این زیادهای معمولی، زیاد با کیفیت، زیاد جاری، انگار رودی در بهشت، همان قدر چگال و همه چیز تمام. آنقدر زیاد و آنقدر جاری که پسرش بشود «حسین»(ع)! همان حسینی که در بودنش آنطور بود که با رفتنش، حرارتی به دل آدمها انداخت، که هرگز خاموش نخواهد شد. اسم «حسین»(ع)، اشک به چشمهایم آورد، گفتم قربانشان بروم که اینقدر رفتن و بودنشان در هم آمیخته است. انگار بودنشان بوی رفتن میدهد و رفتنشان سرشار از بودن است.
سرش را تکان داد که همینطور است، اشکهایش که چکید دوباره لبخندی روی صورتش پهن شد، گفت آنقدر رفتنی بود که در بودنش بوی بهشت میداد. به یادم آمد که شنیده بودم پیامبر قبل از هر سفر و بعد از هر برگشتن از سفر، به دیدار فاطمه(س) میرفت و او را میبوئید! گفت؛ در بودنش آنقدر بوده که پیامبر خستگیهایش را برمیداشته میبرده پیش او.
یاد ماجرای «کسا» افتادم، آن روز که پیامبر آمد پیش دخترش گفت فاطمه احساس ضعف میکنم، آن روز که فاطمه بود و پدرش، فاطمه بود و شوهرش، فاطمه بود و پسرانش.
همانجا بود که آیه نازل شد، انما یریدالله لیذهب عنکم الرجس اهل بیت و یطهرکم تطهیرا! حالا من بودم که به وجد آمده بودم، گفتم فاطمه بودنش رود بود، رودی از بهشت، همان گونه زلال و جاری!
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه