نیاوردهاند که...
افشار جابری
روزی مریدان سر در گریبان بودند که یکی نالان گفت: یامراد، حق بندگی بجا نیاوردم. مراد گفت: سلطان بندهنواز است. مریدی دیگر گفت: گناهان بسیار دارم. مراد گفت: سخت نیست. مریدی دیگر گفت: دری به رویم باز نیست. مراد گفت: توبه هست. مریدی دیگر گفت: گناهی نیست مگر در دفتر اعمال من باشد. مراد گفت: دیر نیست. مریدی دیگر گفت: مرا ضامن وام ازدواج باش. مراد سر از گریبان گرفت و نگاهی پفآلود به مرید انداخت، سپس قاهقاه زد زیر خنده و پشتکوار روی قالی قِل خورد. مریدان جملگی حیران شدند و گروهی خم به جبین برده که «سه صد» سال است صدای خنده را کسی از این خانگاه نشنیده است. مرید گفت: یامراد، چرا میخندی؟ مراد گفت: خدایت عقل دهد، تو را نزد خدای ضامن میشوم چون طرف میفهمد، ولی بانک را شرمندهام که عمر خویش بر کوی خیال و عرصه محال تلف نمیکنم و به جای این کارها برو دنبال توصیهنامهای از جایی باش. مرید گفت: جداً؟ مراد گفت: جداً. پس مریدان بهتزده کمکم سر به گریبان برگرداندند. تِمِه
روزی مریدان سر در گریبان بودند که یکی نالان گفت: یامراد، حق بندگی بجا نیاوردم. مراد گفت: سلطان بندهنواز است. مریدی دیگر گفت: گناهان بسیار دارم. مراد گفت: سخت نیست. مریدی دیگر گفت: دری به رویم باز نیست. مراد گفت: توبه هست. مریدی دیگر گفت: گناهی نیست مگر در دفتر اعمال من باشد. مراد گفت: دیر نیست. مریدی دیگر گفت: مرا ضامن وام ازدواج باش. مراد سر از گریبان گرفت و نگاهی پفآلود به مرید انداخت، سپس قاهقاه زد زیر خنده و پشتکوار روی قالی قِل خورد. مریدان جملگی حیران شدند و گروهی خم به جبین برده که «سه صد» سال است صدای خنده را کسی از این خانگاه نشنیده است. مرید گفت: یامراد، چرا میخندی؟ مراد گفت: خدایت عقل دهد، تو را نزد خدای ضامن میشوم چون طرف میفهمد، ولی بانک را شرمندهام که عمر خویش بر کوی خیال و عرصه محال تلف نمیکنم و به جای این کارها برو دنبال توصیهنامهای از جایی باش. مرید گفت: جداً؟ مراد گفت: جداً. پس مریدان بهتزده کمکم سر به گریبان برگرداندند. تِمِه
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه