سر به سر سعدی
پارسای پلاستیکی
محمد اسدی
دزدی به خانه پارسایی درآمد و وی را در احوالی ناپسند مشاهده کرد؛ فیالجمله نماند از سایر معاصی منکری که نکردی و مسکری که نخوردی؛ دزد پارسا را شماتت کرد و گفت: «این چه وضعشه؟ خجالت بکش! تو مثلاً پارسا هستی!» پارسا لحظهای دست از معاصی برداشت و دزد را گفت: «مشنگ! من ریحانه پارسا هستم. اون پارسا، منزل بغلی است!»
پس مجدداً دزد به خانه پارسای واقعی درآمد؛ چندانکه جست چیزی نیافت؛ دلتنگ شد. پارسا را گفت: «چیزی در منزل نداری که ما هم دشتی کنیم؟» پارسا گفت: «مرا بیخیال شو پسر جان! بگذار قدری بخسبم!» دزد که دستبردار نبود، گفت: «تو چه پارسایی هستی که در دل شب خسبیدهای؟ بلند شو و دوگانهای بگذار!» پارسا خمیازهکشان گفت: یکبار زمان بچگی با مرحوم پدرم به شبزندهداری مشغول بودم که مرحوم مرا گفت: «اگر بخفتی، به که در پوستین خلق افتی!» من هم از آن زمان دیگر چنان شبها میخوابم که گویی نخفتهام که مردهام!
دزد دو چای قندپهلو ریخت و رو به جانب پارسا گفت: «حال که سر از خواب برداشتهای، سکهای یا وسیلهای مرا ده که آن به!» پارسا گلیمی که بر آن خفته بود در راه دزد انداخت تا محروم نشود. در همین حال غریبهای وارد منزل پارسا شد؛ دزد گفت: «داداش این منطقه استحفاظی منه! میخوای دزدی کنی برو محله بالایی!» غریبه گفت: «دهانت را آب بکش دزد فرومایه! من خیرخواه پارسا هستم. مردم باید همه چیزشان را به بورس بسپارند تا سرمایهشان افزون گردد!» بعد به پارسا گفت تنها با خرید عرضه اولیه میتوانی در مدت اندکی سرمایهات را دوچندان کنی. پارسا آب دهانش راه افتاد و گلیم را به غریبه داد تا برایش در بورس سبدگردانی کند. دزد آهی برآورد و گفت: «دزد که به دزد بزند، شاه دزد است!»
بعد دزد به خانه ریحانه پارسا بازگشت و با هم سایت شرطبندی راه انداختند و پول خلق را به جیب زدند!
دزدی به خانه پارسایی درآمد و وی را در احوالی ناپسند مشاهده کرد؛ فیالجمله نماند از سایر معاصی منکری که نکردی و مسکری که نخوردی؛ دزد پارسا را شماتت کرد و گفت: «این چه وضعشه؟ خجالت بکش! تو مثلاً پارسا هستی!» پارسا لحظهای دست از معاصی برداشت و دزد را گفت: «مشنگ! من ریحانه پارسا هستم. اون پارسا، منزل بغلی است!»
پس مجدداً دزد به خانه پارسای واقعی درآمد؛ چندانکه جست چیزی نیافت؛ دلتنگ شد. پارسا را گفت: «چیزی در منزل نداری که ما هم دشتی کنیم؟» پارسا گفت: «مرا بیخیال شو پسر جان! بگذار قدری بخسبم!» دزد که دستبردار نبود، گفت: «تو چه پارسایی هستی که در دل شب خسبیدهای؟ بلند شو و دوگانهای بگذار!» پارسا خمیازهکشان گفت: یکبار زمان بچگی با مرحوم پدرم به شبزندهداری مشغول بودم که مرحوم مرا گفت: «اگر بخفتی، به که در پوستین خلق افتی!» من هم از آن زمان دیگر چنان شبها میخوابم که گویی نخفتهام که مردهام!
دزد دو چای قندپهلو ریخت و رو به جانب پارسا گفت: «حال که سر از خواب برداشتهای، سکهای یا وسیلهای مرا ده که آن به!» پارسا گلیمی که بر آن خفته بود در راه دزد انداخت تا محروم نشود. در همین حال غریبهای وارد منزل پارسا شد؛ دزد گفت: «داداش این منطقه استحفاظی منه! میخوای دزدی کنی برو محله بالایی!» غریبه گفت: «دهانت را آب بکش دزد فرومایه! من خیرخواه پارسا هستم. مردم باید همه چیزشان را به بورس بسپارند تا سرمایهشان افزون گردد!» بعد به پارسا گفت تنها با خرید عرضه اولیه میتوانی در مدت اندکی سرمایهات را دوچندان کنی. پارسا آب دهانش راه افتاد و گلیم را به غریبه داد تا برایش در بورس سبدگردانی کند. دزد آهی برآورد و گفت: «دزد که به دزد بزند، شاه دزد است!»
بعد دزد به خانه ریحانه پارسا بازگشت و با هم سایت شرطبندی راه انداختند و پول خلق را به جیب زدند!
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه