نیاوردهاند که...
افشار جابری
روزی مراد را تشویشی فرا گرفت. هرچه میکرد قرارش نمیگرفت و درمان نمییافت. مریدان را گفت: مرا طاقت ماندن نیست، باری رهایم کنید تا خویش بازیابم. مریدی گفت: یامراد! چگونه؟ مراد گفت: سر به بیابان نهم. پس توشه گرفت و عزم رفتن کرد. خیل عظیم از مردم شهر برای بدرقه مراد آمدند. مراد به مرز شهر که رسید ایستاد. به مریدی گفت: بیابان از این طرف است؟ مرید گفت: یا مراد! خیر، اینجا میخورد به ویلاهای منطقه شمال، همه شخصی است. پس مراد به سمت دیگر شهر رفت و به مرید گفت: از این طرف است؟ مرید گفت: یا مراد! خیر، این طرف معادن سنگ و مواد معدنی است. پس مراد به سمت دیگر شهر رفت و همان را پرسید. مرید گفت: یا مراد! اینور به جنگل میخورد. مراد اندکی اندیشید و گفت: بیابان و جنگل هردو ملک خدایند، همین را میروم. مرید گفت: یا مراد! نمیشود، این جنگل وجب به وجب کارگاه چوببری است، راهت نمیدهند. پس مراد آهی از سینه کشید و به خانه برگشت و در زد. صدایی گفت: کیستی؟ مراد گفت: مرادم. صدا گفت: عه وا شمایید؟ شرمنده ما فکر کردیم شما رفتید بیابونگردی، مریداتون خونه رو به ما اجاره دادن. اگه میشه برید یه سال دیگه برگردید. ممنون. مراد سر کوچه نشست. مریدی گفت: یامراد!، کانکسی دارم بیبر و رو، بد منظره اما دنج، مناسب برای اعمال غارگونه و گوشه عزلت گزینی، قراردادش را ببندیم؟ مراد گفت: مراد آن بود که مراد آواره شود که شد. مرا آسمان خدا سقف است که باران گرفت و مراد قرارداد را امضا کرد. تَمَّتْ.
روزی مراد را تشویشی فرا گرفت. هرچه میکرد قرارش نمیگرفت و درمان نمییافت. مریدان را گفت: مرا طاقت ماندن نیست، باری رهایم کنید تا خویش بازیابم. مریدی گفت: یامراد! چگونه؟ مراد گفت: سر به بیابان نهم. پس توشه گرفت و عزم رفتن کرد. خیل عظیم از مردم شهر برای بدرقه مراد آمدند. مراد به مرز شهر که رسید ایستاد. به مریدی گفت: بیابان از این طرف است؟ مرید گفت: یا مراد! خیر، اینجا میخورد به ویلاهای منطقه شمال، همه شخصی است. پس مراد به سمت دیگر شهر رفت و به مرید گفت: از این طرف است؟ مرید گفت: یا مراد! خیر، این طرف معادن سنگ و مواد معدنی است. پس مراد به سمت دیگر شهر رفت و همان را پرسید. مرید گفت: یا مراد! اینور به جنگل میخورد. مراد اندکی اندیشید و گفت: بیابان و جنگل هردو ملک خدایند، همین را میروم. مرید گفت: یا مراد! نمیشود، این جنگل وجب به وجب کارگاه چوببری است، راهت نمیدهند. پس مراد آهی از سینه کشید و به خانه برگشت و در زد. صدایی گفت: کیستی؟ مراد گفت: مرادم. صدا گفت: عه وا شمایید؟ شرمنده ما فکر کردیم شما رفتید بیابونگردی، مریداتون خونه رو به ما اجاره دادن. اگه میشه برید یه سال دیگه برگردید. ممنون. مراد سر کوچه نشست. مریدی گفت: یامراد!، کانکسی دارم بیبر و رو، بد منظره اما دنج، مناسب برای اعمال غارگونه و گوشه عزلت گزینی، قراردادش را ببندیم؟ مراد گفت: مراد آن بود که مراد آواره شود که شد. مرا آسمان خدا سقف است که باران گرفت و مراد قرارداد را امضا کرد. تَمَّتْ.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه