عرض ارادتی به حاج ذوالفقار حسنی، پدر شهید سرافراز علی حسنی
عمری که مثل یک تشهّد طولانی بود
جمال کاظمی
نویسنده
از هفتم اسفند 1362 که قاصد خبر آورد علی حسنی پانزده ساله، لای نیزارهای سبز مجنون محو شده است، کار پدر و مادر این شده بود که چشمها را به راه بدوزند و گوشها را به صدای دقالباب در بسپارند تا شاید پیکی بیاید و خبری بیاورد و ایام دوری و داغداری به آخر برسد. این چشم به راه دوختن و گوش به زنگ ماندن چهارده سال طول کشید و آخرالامر در روزی از روزهای سال 1376 استخوانهای عطری علی و یاران خیبریاش از خاک سرخ مجنون پس گرفته شد و پیچیده در حریری سپید به پدری پیر و مادری مغموم تحویل داده شد. این چهارده سال، تابلویی شکوهمند و شورانگیز از ایمان، امید و انتظار بود.
از سال 1376 تا همین چندی پیش، یعنی دیماه 1400 که حاج ذوالفقار حسنی خرقه خاکی را از تن درآورد و اسبش را به سوی آسمان زین کرد، 24سال دوران تسلیم، رضایت و شکر و شکیبایی این پدر رنجدیده و مادر فرزند گم کرده بود. اگر آن چهارده سال چشمانتظاری در خوف و رجا سپری شد، این بیستوچهار سال به قبول و پذیرش سرنوشت و تن دادن به مشیت الهی گذشت. آن چهارده سال بلاتکلیفی، سرشار از توکل و تفویض و اعتماد به لطف خداوند بود و این بیستوچهار سال فراق قطعی، لبالب از یقین، اطاعت و ایمان ابراهیمی شد. اینطور بود که زندگی حاجذوالفقار و همسرش در 38سال اخیر همگی به انتظار، امید، ایمان، رضایت، تسلیم، یقین و تقرب سپری شد.
علی ، مسافر شهادت
علی حسنی وقتی در سال 1362 در فهرست مفقودان خیبری جای گرفت، فقط 15سال داشت. از اعزام او هنوز یک ماه نگذشته بود که شیپور جهاد خیبریها به صدا درآمد. فشنگ اول عملیات خیبر روز سوم اسفند 1362 در منطقه هورالعظیم شلیک شد و علی چهار روز پس از آغاز عملیات، دست در دست مجاهدان خیبری در جزیره مجنون به خلعت عقل سرخ آراسته شد و مثل یک نغمه لطیف از گلوی نیهای هور در هوا پیچید و محو شد. خاک جزیره با آنها مهربان بود و چهارده سال امانتداری کرد و بعد از سالها، بذرهایی را که در دل خود حفظ کرده بود پس داد تا پایانی باشد بر چشم به راهی پدران و مادرانی که در دوران انتظار، همواره درِ خانه را نیمهباز میگذاشتند تا اگر مسافرشان شبی، نیمهشبی ناغافل به خانه برگشت، حتی به اندازه یک درزدن معطل نماند. پدران و مادرانی که در تمام دوران چشم به راهی، تا وقتی خبر نهایی نیامده بود ماهی دستکم دو سه بار چمدان رختهای فرزند را باز میکردند و لباسهای دلبند مفقود را هوا میدادند تا تنپوش عزیزشان بوی نا نگیرد. از وقتی علی حسنی سفر چهارده سالهاش را کوتاه کرد و به خانه برگشت، حاجذوالفقار دیگر شبها پشت در را میانداخت و مادر، رغبت نمیکرد چمدان را گردگیری کند. بعد از آن چهارده سال که حال یعقوبی داشتند و روزها مثل ایوب بودند و شبها مثل نوح، در این بیستوچهار سال حال ابراهیمی داشتند و شب و روز به سیره مصطفوی و سلوک عیسوی اقتدا کرده بودند.
پایان بی قراری پدرانه
حاجذوالفقار حسنی پس از 14سال امید، انتظار و توکل و 24سال یقین، تسلیم و رضایتمندی، دریکی از روزهای دیماه کفشها را جفت کرد و دست فرشتگان را گرفت و یاعلیگویان راه آسمان را پیش گرفت. او تمام عمر هشتاد سالهاش را به تسلیم در برابر مشیت پروردگار، خدمتگزاری به خلق خدا، دستگیری از مستمندان و مستحقان و جهاد با جهل و خودپرستی و زیادهخواهی سپری کرد. از جهان کم خواست و سهمی را که سرنوشت برایش مقدر کرده بود چندبرابر بهتر و براقتر از اول، به آفرینش بازگرداند. او از معدود بندگان بختیار خداوند بود که بدهیاش را به عالم صاف کرد و سبکبار از روی دیوارهای دل آزار دنیا جست زد و در خواب علفهای عطری بیابانهای بکر آرام گرفت.
از چشمهای اندوهگین و مهربانش میشد صدای بال ملائک را شنید و لبخندهای دائمش وقتی زیر آن پیشانی بلند و پرنور میدرخشید هر رهگذری را به امکان سعادتمندی انسان مطمئن میساخت. آدم خیال میکرد تمام زندگی این مرد حکیم، یک تشهد دائمی است و مثل فرزانگان مشرقی در مراقبهای ژرف و خلسهگون غرق است. اندوه و انتظار، ایمان و توکل، تسلیم و رضایت، همگی دست به دست هم داده بودند تا سیمای این مرد نجیب را مثل مناره مغرور و محبوب مسجد جامع شهر ماندگار و مرتفع کند. او اکنون چهل روز است در گوری کوچک با پسر شهیدش همسایه شده است ولابد صبح به صبح دوشادوش هم رو به شعور مهربان آفرینش به قنوت میایستند و به تشهد مینشینند. کاش نام هیچکدام از ما از حلقه دعایشان جا نیفتد.
نویسنده
از هفتم اسفند 1362 که قاصد خبر آورد علی حسنی پانزده ساله، لای نیزارهای سبز مجنون محو شده است، کار پدر و مادر این شده بود که چشمها را به راه بدوزند و گوشها را به صدای دقالباب در بسپارند تا شاید پیکی بیاید و خبری بیاورد و ایام دوری و داغداری به آخر برسد. این چشم به راه دوختن و گوش به زنگ ماندن چهارده سال طول کشید و آخرالامر در روزی از روزهای سال 1376 استخوانهای عطری علی و یاران خیبریاش از خاک سرخ مجنون پس گرفته شد و پیچیده در حریری سپید به پدری پیر و مادری مغموم تحویل داده شد. این چهارده سال، تابلویی شکوهمند و شورانگیز از ایمان، امید و انتظار بود.
از سال 1376 تا همین چندی پیش، یعنی دیماه 1400 که حاج ذوالفقار حسنی خرقه خاکی را از تن درآورد و اسبش را به سوی آسمان زین کرد، 24سال دوران تسلیم، رضایت و شکر و شکیبایی این پدر رنجدیده و مادر فرزند گم کرده بود. اگر آن چهارده سال چشمانتظاری در خوف و رجا سپری شد، این بیستوچهار سال به قبول و پذیرش سرنوشت و تن دادن به مشیت الهی گذشت. آن چهارده سال بلاتکلیفی، سرشار از توکل و تفویض و اعتماد به لطف خداوند بود و این بیستوچهار سال فراق قطعی، لبالب از یقین، اطاعت و ایمان ابراهیمی شد. اینطور بود که زندگی حاجذوالفقار و همسرش در 38سال اخیر همگی به انتظار، امید، ایمان، رضایت، تسلیم، یقین و تقرب سپری شد.
علی ، مسافر شهادت
علی حسنی وقتی در سال 1362 در فهرست مفقودان خیبری جای گرفت، فقط 15سال داشت. از اعزام او هنوز یک ماه نگذشته بود که شیپور جهاد خیبریها به صدا درآمد. فشنگ اول عملیات خیبر روز سوم اسفند 1362 در منطقه هورالعظیم شلیک شد و علی چهار روز پس از آغاز عملیات، دست در دست مجاهدان خیبری در جزیره مجنون به خلعت عقل سرخ آراسته شد و مثل یک نغمه لطیف از گلوی نیهای هور در هوا پیچید و محو شد. خاک جزیره با آنها مهربان بود و چهارده سال امانتداری کرد و بعد از سالها، بذرهایی را که در دل خود حفظ کرده بود پس داد تا پایانی باشد بر چشم به راهی پدران و مادرانی که در دوران انتظار، همواره درِ خانه را نیمهباز میگذاشتند تا اگر مسافرشان شبی، نیمهشبی ناغافل به خانه برگشت، حتی به اندازه یک درزدن معطل نماند. پدران و مادرانی که در تمام دوران چشم به راهی، تا وقتی خبر نهایی نیامده بود ماهی دستکم دو سه بار چمدان رختهای فرزند را باز میکردند و لباسهای دلبند مفقود را هوا میدادند تا تنپوش عزیزشان بوی نا نگیرد. از وقتی علی حسنی سفر چهارده سالهاش را کوتاه کرد و به خانه برگشت، حاجذوالفقار دیگر شبها پشت در را میانداخت و مادر، رغبت نمیکرد چمدان را گردگیری کند. بعد از آن چهارده سال که حال یعقوبی داشتند و روزها مثل ایوب بودند و شبها مثل نوح، در این بیستوچهار سال حال ابراهیمی داشتند و شب و روز به سیره مصطفوی و سلوک عیسوی اقتدا کرده بودند.
پایان بی قراری پدرانه
حاجذوالفقار حسنی پس از 14سال امید، انتظار و توکل و 24سال یقین، تسلیم و رضایتمندی، دریکی از روزهای دیماه کفشها را جفت کرد و دست فرشتگان را گرفت و یاعلیگویان راه آسمان را پیش گرفت. او تمام عمر هشتاد سالهاش را به تسلیم در برابر مشیت پروردگار، خدمتگزاری به خلق خدا، دستگیری از مستمندان و مستحقان و جهاد با جهل و خودپرستی و زیادهخواهی سپری کرد. از جهان کم خواست و سهمی را که سرنوشت برایش مقدر کرده بود چندبرابر بهتر و براقتر از اول، به آفرینش بازگرداند. او از معدود بندگان بختیار خداوند بود که بدهیاش را به عالم صاف کرد و سبکبار از روی دیوارهای دل آزار دنیا جست زد و در خواب علفهای عطری بیابانهای بکر آرام گرفت.
از چشمهای اندوهگین و مهربانش میشد صدای بال ملائک را شنید و لبخندهای دائمش وقتی زیر آن پیشانی بلند و پرنور میدرخشید هر رهگذری را به امکان سعادتمندی انسان مطمئن میساخت. آدم خیال میکرد تمام زندگی این مرد حکیم، یک تشهد دائمی است و مثل فرزانگان مشرقی در مراقبهای ژرف و خلسهگون غرق است. اندوه و انتظار، ایمان و توکل، تسلیم و رضایت، همگی دست به دست هم داده بودند تا سیمای این مرد نجیب را مثل مناره مغرور و محبوب مسجد جامع شهر ماندگار و مرتفع کند. او اکنون چهل روز است در گوری کوچک با پسر شهیدش همسایه شده است ولابد صبح به صبح دوشادوش هم رو به شعور مهربان آفرینش به قنوت میایستند و به تشهد مینشینند. کاش نام هیچکدام از ما از حلقه دعایشان جا نیفتد.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه