شهر خسته و ببر شرزه...
خوشبختی به وقت هیرکانی!
امید مافی
روزنامهنگار
اتوبوسهای قائمشهر- تهران را لبریز از مسافر، خیابانهای اطراف دهکده را پر از ترافیک و سکوهای سرد را تبآلود و شلوغ میخواستند، آنها که با چمدانهایشان بمب به آزادی آورده بودند و دوست داشتند پس از 30سال دوباره ماشهها را بچکانند تا به دلتنگیهای شهر خسته پایان دهند.آن شب در کارزار پایتخت نه نادر بود که یک تنه به هاله دور ماه دستمال بکشد و با گلهایش طوفان به پا کند، نه حسین مسگرساروی که با آرپیجیهایش گریستن را به کویرنشینان یاد بدهد، نه رضا تقوی که با فرارهایش، سیمخاردارهای حریف را عاصی کند و نه حتی پیروز جغتاپور که با شیرجههای بلندش قفل محکمی به قلعه نساجیچیها بزند.
نسل کهنه سر از دفترچه خاطرات و آلبومهای غبار گرفته درآورده بودند، ماشینهای فسیل کارخانه نساجی، ریسیدن را از یاد برده بودند و چمن مهنا در آن سوی شاهی با سکوت مرگبار خود جز دستهای خرزهره چیز دیگری برای هدیه به توپچیهای جوان در چنته نداشت. آن شب اما تاریخ تکرار شد و پسران جاهطلب ساکت، دنیا را روی سرشان گرفتند تا طراوت از ساقهایشان ببارد و پیش چشم سیوپنج هزار دوآتشه جشن رسیدن به فینال را بگیرند و پروازی دگرگونه را در قاب چشمها بنشانند.
آن شب علیرضا حقیقی، حامد شیری، ایوب کلانتری، صابر حردانی و گرگ باراندیدهای به نام مسعود شجاعی جا پای تفنگداران ابدی نساجی گذاردند و با جامه قرمز از دیوار بلند مس گذشتند تا پس از صدوبیست دقیقه رو به آتشپارهها از فرط شادی دستافشانی کرده و لرزیدن و بر باد رفتن را نثار آرزوهای کال مردان شهر زیره کنند.
حالا لشکر تسخیرناپذیری که آبیهای تهران را میان مشتی خاکستر رها کرد و سربازان کویر را به هر چه باداباد سپرد، تنها یک قدم تا فتح جام و رسیدن به کهن قاره فاصله دارد. تیمی با میلیونها سینهچاک که زمین آبرومند ندارد و در نود دقیقههای رمزآلود با غربت دستوپنجه نرم میکند، حالا به لطف فرماندهانی جنگجو و سربازانی که از مردن برای بردن هراس ندارند و البته عشقفوتبالهایی که به خاطر ببرهای مازندران تب میکنند، برای بالا رفتن از پلکان خوشبختی و تکرار حماسههای جاویدان سه دهه پیش، تنها به قدر نود دقیقه فرصت دارد. کسی چه میداند! شاید دعای نادر از زیر خروارها خاک، کارگر افتاده که اینگونه، تیمش شادی را در آغوش میگیرد و با غول کشی به دوئل فینال میرسد تا طبریها در آن سوی جنگل هیرکانی، رود زلال تلار را بغل کنند و رؤیای قهرمانی در جامحذفی، سراغ قایقسواران مرداب قادیکلا را بگیرد.قشون تا بن دندان مسلحی که در واپسین شبهای فروردین مرحمت فرموده و مس را طلا نکرد، اینک آکنده از هوای پرواز، پردهها را کنار زده و به این میاندیشد که با مات کردن اراکیها در نبردی ملتهب، سرخوشی را برای جلگه قائمشهر به ارمغان بیاورد.همه چیز آماده است و ساکت لابد این را فهمیده که روی صندلی زهواردررفته رحیم دستنشان ردای قهرمانی تیم شصتوسه ساله را کوک میزند. تولد دوباره یگانه عشقِ شهر خسته با جنگلها و نهرها و ابرهایش نزدیک است. فقط باید اخلافِ حسین مسگرساروی، پاهایشان را در دریای مازندران فرو برند و نادر لختی چشمهایش را باز کند و به عشق معشوقهای قدیمی نغمههای مازنی را در هیاهوی غریبِ این حوالی نجوا کند. همین و تمام.
روزنامهنگار
اتوبوسهای قائمشهر- تهران را لبریز از مسافر، خیابانهای اطراف دهکده را پر از ترافیک و سکوهای سرد را تبآلود و شلوغ میخواستند، آنها که با چمدانهایشان بمب به آزادی آورده بودند و دوست داشتند پس از 30سال دوباره ماشهها را بچکانند تا به دلتنگیهای شهر خسته پایان دهند.آن شب در کارزار پایتخت نه نادر بود که یک تنه به هاله دور ماه دستمال بکشد و با گلهایش طوفان به پا کند، نه حسین مسگرساروی که با آرپیجیهایش گریستن را به کویرنشینان یاد بدهد، نه رضا تقوی که با فرارهایش، سیمخاردارهای حریف را عاصی کند و نه حتی پیروز جغتاپور که با شیرجههای بلندش قفل محکمی به قلعه نساجیچیها بزند.
نسل کهنه سر از دفترچه خاطرات و آلبومهای غبار گرفته درآورده بودند، ماشینهای فسیل کارخانه نساجی، ریسیدن را از یاد برده بودند و چمن مهنا در آن سوی شاهی با سکوت مرگبار خود جز دستهای خرزهره چیز دیگری برای هدیه به توپچیهای جوان در چنته نداشت. آن شب اما تاریخ تکرار شد و پسران جاهطلب ساکت، دنیا را روی سرشان گرفتند تا طراوت از ساقهایشان ببارد و پیش چشم سیوپنج هزار دوآتشه جشن رسیدن به فینال را بگیرند و پروازی دگرگونه را در قاب چشمها بنشانند.
آن شب علیرضا حقیقی، حامد شیری، ایوب کلانتری، صابر حردانی و گرگ باراندیدهای به نام مسعود شجاعی جا پای تفنگداران ابدی نساجی گذاردند و با جامه قرمز از دیوار بلند مس گذشتند تا پس از صدوبیست دقیقه رو به آتشپارهها از فرط شادی دستافشانی کرده و لرزیدن و بر باد رفتن را نثار آرزوهای کال مردان شهر زیره کنند.
حالا لشکر تسخیرناپذیری که آبیهای تهران را میان مشتی خاکستر رها کرد و سربازان کویر را به هر چه باداباد سپرد، تنها یک قدم تا فتح جام و رسیدن به کهن قاره فاصله دارد. تیمی با میلیونها سینهچاک که زمین آبرومند ندارد و در نود دقیقههای رمزآلود با غربت دستوپنجه نرم میکند، حالا به لطف فرماندهانی جنگجو و سربازانی که از مردن برای بردن هراس ندارند و البته عشقفوتبالهایی که به خاطر ببرهای مازندران تب میکنند، برای بالا رفتن از پلکان خوشبختی و تکرار حماسههای جاویدان سه دهه پیش، تنها به قدر نود دقیقه فرصت دارد. کسی چه میداند! شاید دعای نادر از زیر خروارها خاک، کارگر افتاده که اینگونه، تیمش شادی را در آغوش میگیرد و با غول کشی به دوئل فینال میرسد تا طبریها در آن سوی جنگل هیرکانی، رود زلال تلار را بغل کنند و رؤیای قهرمانی در جامحذفی، سراغ قایقسواران مرداب قادیکلا را بگیرد.قشون تا بن دندان مسلحی که در واپسین شبهای فروردین مرحمت فرموده و مس را طلا نکرد، اینک آکنده از هوای پرواز، پردهها را کنار زده و به این میاندیشد که با مات کردن اراکیها در نبردی ملتهب، سرخوشی را برای جلگه قائمشهر به ارمغان بیاورد.همه چیز آماده است و ساکت لابد این را فهمیده که روی صندلی زهواردررفته رحیم دستنشان ردای قهرمانی تیم شصتوسه ساله را کوک میزند. تولد دوباره یگانه عشقِ شهر خسته با جنگلها و نهرها و ابرهایش نزدیک است. فقط باید اخلافِ حسین مسگرساروی، پاهایشان را در دریای مازندران فرو برند و نادر لختی چشمهایش را باز کند و به عشق معشوقهای قدیمی نغمههای مازنی را در هیاهوی غریبِ این حوالی نجوا کند. همین و تمام.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه