سفر از من باز نمیگردد
بهاءالدین مرشدی
داستاننویس
باید به تداوم فکر کرد. یعنی میگویند هر کاری تداوم میخواهد و این است که وقتی میهمان جشنواره «گلاویژ» در سلیمانیه عراق شدیم دیدم تداوم داشتن در یک کار خوب است. امسال بیستوپنجمین سال برگزاری این جشنواره بود و در چند روز فقط به همین تداوم فکر میکردم. ادبیات ایران و جایزههای ادبی ایران آسیبشان نداشتن تداوم است.
اما ربع قرن برگزاری گلاویژ در سلیمانیه نشاطی به برگزارکنندگان داده بود که آنها را خوشحال میدیدم. رویدادهایی چون موسیقی، نقاشی، شعر و داستان و نمایشگاه و گالری در جشنواره خودش را بهخوبی نشان میداد و سحنرانان و میهمانان از سراسر دنیا به متنوع شدن آن میافزود.
ما هم که از ایران رفته بودیم شاهد ماجراهای این جشنواره بودیم. نویسندگان، پژوهشگران، مترجمان و شاعرانی که از ایران شرکت کرده بودند به تعاملات فرهنگی دو سرزمین تأکید داشتند. بدون تعامل نمیتوان کاری از پیش برد و این است که دور هم جمع شدنهایی اینچنینی حال ادبیات و فرهنگ را خوب میکند. شمس لنگرودی در مراسم افتتاحیه شعر خواند و شهرام ناظری آواز خواند و بعد هم در پنلهای مختلف افشین شاهرودی شعرخوانی کرد و در ادامه هم عباس مخبر از سیاستگذاری فرهنگی سخن گفت و مهدی رفیع هم از منظر فلسفه به فرهنگ نگاه کرد. اینطور است که حال خوب فرهنگها با یکدیگر ادغام شد و شبهای خاطرهانگیزی برای همه شکل گرفت.
وقت رفتن به سرزمین سلیمانیه فکر میکردم که چطور جایی است؟ خیابانها و آدمها برایم مهم هستند و دلم میخواهد مردمان را نگاه کنم. این است که لابهلای جشنواره به دل شهر زدم و دیدم همه این مردمان عین خود ما هستند و این قرابت فرهنگی برایم شگفتانگیز بود. اینکه همه ما انگار در یک کشور زندگی میکنیم. احساس غریبی نمیکردم و حتی با خیلیها به فارسی حرف میزدم. چه جایی جذابتر از جایی که آدم در آن غریبه نباشد و این اقلیم برای من اینطور بود.
مردمان کنار خیابان که نشستهاند و استکانهای چای روبهرویشان است و بیخیال شبهای خنک خرداد ماه را پشت سر میگذارند منظرهای جذاب بود برای من و جذابتر اینکه آدمهای این اقلیم با کتاب اخت هستند. دکههای کتابفروشی در کنار خیابان کتابهای عجیبی را در خودشان جا داده بودند. دیدن کتاب م.مؤدبپور در کنار ترجمه کردی صادق هدایت یا کتابی از احمد شاملو برایم عجیب بود، اینکه داستانهای ایرانی از همه شکل در سلیمانیه خریدار دارد. دیگر چیزی که چشمم را به خودش میکشید مجسمههای بسیاری بود که در گوشه و کنار شهر میدیدی. از مجسمه شهدا تا مجسمههای مشاهیر و مجسمههای انتزاعی که مثلاً مردی را در حال مطالعه نشان میداد که کتاب دور و اطرافش ریخته یا مردی که با سر روی یک کتاب ایستاده است. همه اینها چشم من را به خودش میکشید و تنوعی در منظر شهری ایجاد کرده بود و نشان میداد که اینها همه علاقههای یک سرزمین است، سرزمینی که هنر و ادبیات برایش شاخص است.
این است که وقتی به ایران میآیم و سوار مترو میشوم، یک مسافر را میبینم که دارد کتاب میخواند. نگاهی به کتابش میکنم که رمانی است از بختیار علی با نام «آخرین انار دنیا» که مریوان حلبچهای ترجمه کرده است. مریوان برای شناساندن ادبیات ایرانی و کردی بسیار زحمت میکشد و بیخستگی پیش میرود. از دیدن کتاب چشمم برق میزند و به قول شمس لنگرودی بازگشتهام از سفر، سفر از من باز نمیگردد.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه